بوف کور

نویسنده

بخشی از رمان پاگرد که مجوز چاپ ندارد

پاگرد
محمدحسن شهسواری


بیژن درباره ی آدم های خوش شانس چیزهایی شنیده بود؛ کسانی که کاملا تصادفی یک شبه ره صدساله می روند. شنیده بود آن ها در یک زمان مناسب در مکانی مناسب قرار می گیرند. اما هیچوقت به موقعیتی برعکس فکر نکرده بود یا فکر کره بود و حالا یادش نمی آمد. یعنی وقتی آدم در زمانی نامناسب در یک مکان نامناسب قرار می گیرد. شک نداشت که در آن لحظه درست در چنین موقعیتی قرار گرفته است اما کم کم داشت به این نتیجه می رسید تعریف بدی برای همه ی زندگی اش پیدا نکرده.
چندبار مصمم شده بود حساب بانکی اش را از روبروی دانشگاه به جای دیگری منتقل کند؛ جایی که با هر بار گذر از آن، این قدر آزار نبیند. اما انگار در این سال ها خود آزاری هم مثل خیلی چیزهای دیگر عادت شده بود. هرچند نتوانسته بود با دیدن سردر بتونی و بی روح دانشگاه به حس گزش انتهای گلو عادت کند. و آن روزها، چهارده سال پیش، چه ذوقی کرده بود که همان روز ثبت نام، درست روبروی دانشگاه، حساب بانکی باز کرده بود.
این، مکان نامناسب او بود.
با این که می دانست یکی دو روز گذشته این دور و برها شلوغ است ولی چاره ای نداشت باید می آمد. سر طهر را برای آمدن انتخاب کرده بود؛ زمانی که شاید دو طرف بخواهند استراحت کنند. وقتی که آمد و دید وسط خیابان، درست روبروی بانک، یکی از آن ها دارد اذان می گوید و بقیه به صف پشت سر هم ایستاده اند، خوشحال شد. فکر کرد به موقع آمده است. اما بعد از اینکه کارش در آن بانک شلوغ تمام شد و بیرون آمد.
و این، زمان نامناسب او بود.
می دانست جایی برای ایستادن و توضیح دادن نیست. گروهی از فراری ها او را همراه خودشان از خیابان اصلی به خیابان فرعی بردند. اول فکر می کرد دویدن که برای او عمل تندی به نظر می آمد، مسئله را چاره می کند. اما آهِ کوتاه و عمیق جوان کنار دستی اش که از خوردن یک چوب دستی بود، کمی گیجش کرد. دسته ی کیفش را محکم تر فشار داد. حس کرد به پاهایش بیشتر فرمان می دهد. نمی دانست به قدر کافی تند می دود یا نه. نا خودآگاه به پاهایش نگاه کرد. هنوز داشت افسوس نداشتن کفش های ورزشی را می خورد که تندی رنگ قرمزی چشمش را زد. کمی سرش را بالا گرفت. جوان غرق خونی را دید که خمیده از کوچه ای بیرون می آمد. فرصت هیچ عکس العملی نبود. محکم به او خورد. هرچه سعی کرد نتوانست خودش را نگه دارد و با شانه ی چپ محکم خورد به دیوار. سرش صدا می داد. نگاهش به پشت سر افتاد. جوان تلوتلو خوران توی جوی آب افتاد. همان لحظه دو نفر از کوچه بیرون زدند و رفتند کنار جو. یکی از آن ها دست برد توی جو و یقه ی جوان را از پشت گرفت. دیگر ی که خم شده بود تا به همراه اش کمک کند، چشم اش به بیژن افتاد. نگاه شان در هم قلاب شد. زمزمه ای دور از مغز بیژن شروع شده بود که می گفت نباید بایستد. اما انگار دیگر اعضا نمی شنیدند. طرف مقابل هم انگار به وضع او دچار شده بود. همان طور خم مانده بود و زنجیری را که در دست داشت ریز تکان می داد، بی هیچ حرکت دیگری. آن یکی از دوستش می خواست به او کمک کند. جوان را چندبار تا میانه های جو بالا آورده بود اما هر بار از دستش رها شده بود. سیاهی آب جو میان قرمزی تن جوان دویده بود. همین که نگاهش را از بیژن کَند تا به همراهش چیزی بگوید. انگار قفل بدنش باز شد. با جهش بلندی خودش را از کنار دیوار کند. فریاد بلندی از پشت سر شنید.
 بگیر این بچه سوسولو
هر لحظه بدنش بیشتر باز می شد. همه ش ذهن اش متوجه پاهایش بود که بیشتر از هم بازشان کند. خانه ها و کوچه ها مثل باد از کنارش می گذشتند. از تابلوی کوچه ها تنها زمینه ی آبی و خطوط درهم سفید را می دید. نمی خواست باور کند اما سر چهار راه بعدی یک ماشین ایستاده بود، چند نفرهم کنارش. هنوز متوجه او نشده بودند. دوباره سرش را برگرداند. دنبالش بود.
لحظه ای خواست بایستد. فکر کرد این بازیِ او نیست. چرا باید برایش تلاش می کرد. اگر هم به او می رسیدند، نهایت یکی دو لگد و مشت می خورد و چند ضربه ی زنجیر. و اگر بدشانس تر بود، دو سه شب بازداشت. که همه ی این ها به آنچه تا به حال به سرش آمده بود چیزی اضافه نمی کرد؛ حداقل طوری که یادش بماند. اما همین که حس کرد این فکر به دلیل ضعف به سراغش آمده آن را پس زد. فکر کرد دویدن حقش است. آن ها جلوی این یکی را نمی توانستند بگیرند. به میل خودش وارد بازی نشده بود اما به میل خودش که می توانست از آن خارج شود؛ یا حداقل سعی کند. این بود که تندتر دوید.
آن که پشت سرش بود با فریاد داشت سر چهارراهی ها را صدا می زد. تنها دو کوچه به چهارراه مانده بود. پیچید در اولین کوچه. قبل از وارد شدن احتمال می داد کوچه بن بست باشد، ولی نمی خواست طعمه ی آسانی باشد. حتی تصمیم گرفته بود اگر مجبور شد از دیوار خانه ها هم بالا رود. به نیمه های کوچه که رسید مطمئن شد حدسش درست بوده و کوچه بن بست است. چند قدم مانده به انتهای کوچه ایستاد، برگشت. آن که پشت سرش بود حالا سر کوچه ایستاده بودو داخل نمی آمد. داشت نفس تازه می کرد. انگار خیالش از بابت او راحت شده بود. دو نفر دیگر هم از سمت چهارراه ظاهر شدند. بیژن سرش را چرخاند. عقب عقب رفت. پشتش چسبید به در زرد دو لنگه ی کوتاهی که انتهای کوچه بود. یک لحظه علمک گاز را کنار خودش دید. آن ها آرام جلو می آمدند. همان اولی، زنجیرش را در هوا می چرخاند. بیژن تصمیمش را گرفت. دسته ی کیف را به دندان گرفته بود که صدای در پشت سرش را شنید.


در خانه داشت از جا کنده می شد. با مشت و لگد به جان در افتاده بودند و فحش های رکیک می دادند. بیژن به دور و برش نگاه کرد. جلوی پاگرد بود؛ پاگرد یک خانه ی قدیمی. یک راهروی باریک به حیاط می رسید. هر طرف راهرو، روبروی هم اتاق قرار داشت. موزائیک های کف ساییده شده بود. پله هایی که به طبقه ی بالا می رفت از همان جنس بود، با نرده های چوبی و رنگ زردی که تقریبا بیشتر جاهایش پوسته پوسته شده بود.
 ببخشید طوری که نشدید؟
بیژن اول باور نکرد این خانم بیست و هفت هشت ساله او را این طور پرت کرده باشد داخل خانه. بیژن گفت: « تا یک شکستگی جا داشتم. »
بعد به در اشاره کرد و گفت: « گمانم چیز بیشتری در انتظارم بود. »
دختر یک پیراهن یقه هفت قرمز یا گل های کوچک سفید به تن داشت که روی دامن بلند پر چین مشکی اش افتاده بود. موهای بلند و سیاهی داشت با چین و شکن زیاد. بیژن از حرکت چشمان درشت و سیاه دختر حس کرد به نگاه آشنایی نگاه می کند. اما چیز زیادی یادش نیامد. شاید هم اشتباه می کرد.
 آذر هستم.
 من هم بیژن هستم. اما فکر نمی کنم همین کافی باشد. کلی هم تشکر به شما مدیونم.
دیگر از پشت در سر و صدا نمی آمد. بیژن گفت : « مثل اینکه رفتند. من رفع زحمت می کنم. »
آذر لبخند زد.
 پس انگار دست کم شان گرفته اید.
بیژن به طرف در رفت. گفت: « الان مطمئن می شویم»
آذر پرید سمت او و آستینش را کشید. اما انگار حس کرده باشد زیاده روی کرده یک قدم عقب رفت.
 این کار را نکنید. یک بار همین اتفاق افتاد، پشت در قایم شده بودند. جوان بدبخت را کتک زنان با خودشان بردند.
بیژن دستش را از دستگیره ی در برداشت و گفت: « معلوم است دفعه ی اولتان نیست. »
 اما انگار شما دفعه ی اولتان است.
اول آذر خندید. بیژن هم از خنده ی او خنده اش گرفت.
 آذر!… آذر!
صدای پیرزنی از داخل یکی از اتاق ها می آمد. ته لبخندی روی لب های آذر مانده بود. گفت: « مادرم است. »
بلافاصله رفت.
رنگ کرم دیوار راهرو از چرکی به خاکستری می زد. از کف تا ارتفاع یک متری دیوار هم رنگ آبی تندی بود که آن هم کدر شده بود، با خطوط کج و معوج و ریختگی زیاد. از حیاط تنها تنه ی کاج بزرگی دیده می شد و اندکی از باغچه.
صدای درِ طبقه ی بالا آمد. در باز شد، اما کسی بیرون نیامد. بیژن تقلای کسی را پشت در حس می کرد. بعد صدای مالش لباس به در آمد. بالاخره هیکل نحیف پیرمردی از میان در بیرون آمد. کمی پشتش خمیده بود. پیراهن زرد بلندی تنش بود که انداخته بودش روی یک شلوار راحتی گشاد. عصای چوبی اش را چندبار به زمین زد. کلی طول کشید تا با کشیدن پا به زمین هر دو دمپایی اش را پیدا کند و پا کند. آمد روی اولین پله ایستاد. پوست گونه هایش چروک خورده بود و در چانه به هم رسیده بود. بیژن حس کرد به او خیره شده است. فکر کرد حداقل برای فرار از نگاه خیره ی پیرمرد هم شده باید چیزی بگوید.
 سلام!
پیرمرد اعتنایی به او نکرد ولی نگاهش را از او گرفت. از لای نرده پایین را نگاه کرد. دوباره عصایش را چندبار پشت سرهم به زمین زد. بیژن بهتر دید از جلوی پله ها برود کنار. رفت طرف در و به آن تکیه داد. صدای پیرمرد زنگ دار و ضعیف بود.
 آذر خانم!… آذرخانم!
صدایی از راهرو نیامد.
_آذر خانم! خانم مُدقق!
باز صدایی نیامد. پیرمرد لحظه ای صبر کرد. این بار انگار تمام انرژی اش را جمع کرد و با صدایی جیغ مانند گفت: آذر خانم!
اول صدای آذر از اتاق بیرون آمد. چندبار پشت سر هم گفت: « بله… بله… » بعد خودش. این بار یک روسری کرم رنگ سرش بود. وسط راهرو که رسید لبخندی به بیژن زد و سرش را به آرامی بالا آورد. انگار می خواست به او بفهماند نگران نباشد. آذر آمد جلوی پاگرد و دستش را به نرده ی چوبی گرفت.
 بله آقای برزویی؟
برزویی چیزی نگفت. داشت نفس تازه می کرد.
 آقای برزویی اتفاقی افتاده؟ خدایی نکرده قلبتان است؟
 نمی خواهد نشان بدهید که نگران قلب من هستید خانم! چون باور نمی کنم.
برزویی عصایش را به طرف بیژن گرفت.
 من اگر سالم هم باشم با این کارهای شما باید همیشه روبه قبله باشم.
آذر یکی دو پله بالا رفت. گفت: « دوباره که شروع کردید آقای برزویی. من نمی فهمم این چه اصراری ست که شما می کنید؟»
 یعنی چی خانم! ناسلامتی اینجا خانه ی من است. باید بفهمم چی توی آن می گذرد یا نه؟
آذر بقیه ی پله ها را تا کنار پیرمرد بالا رفت، زیر بغلش را گرفت، صدایش را پایین آورد و همدلانه گفت: « آقای برزویی چرا این قدر خودتان را عذاب می دهید. این ها که کاری با شما ندارند. یکی دو ساعت می مانند و می روند. »
آذر همان طور که حرف می زد برزویی را به طرف در خانه اش می برد.
 اصلا فکر کنید بچه های خودتان هستند.
برزویی قبل از اینکه وارد خانه اش شود، برگشت. چشم هایش را تنگ کرد. انگار می خواست بیژن را بهتر ببیند. گفت: « بچه های من؟!»
هردو وارد خانه شدند.