بینوایان در تهران

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

بینوایان در تهران

خان بالاخان، برخلاف نامش مردی فقیر است. او از یکی از روستاهای زنجان به تهران می آید. مدتی در خیابان دستفروشی می کند، اما به دلیل نداشتن سرمایه اولیه مجبور به ترک شغل اش می شود. یک روز، در سال 1359 در حالی که از گرسنگی نای حرف زدن ندارد، با جوانی آشنا می شود. آن جوان به او تعدادی نشریه یک گروه سیاسی را می دهد تا آن را بفروشد و پولی برای گذران زندگی پیدا کند. نیم ساعتی در خیابان می گردد، وقتی نشریه را می خواهد به مرد ریشویی که به نظر پولدار می رسد بفروشد، توسط وی تهدید و تعقیب می شود. خان بالاخان فرار می کند و از کوچه ها می گریزد و روزنامه را که حالا فهمیده چیز خطرناکی است، زیر ژاکت کهنه اش پنهان می کند.

او به یک مغازه نانوایی می رود و از آنجا یک نان سنگک می دزدد. صاحب مغازه او را دنبال می کند، او هم به خیابان می رود. در جریان تعقیب و گریز، به یک گروه از جمعیت می رسند که مشغول جرو بحث سیاسی هستند. خان بالاخان، خودش را لای جمعیت پنهان می کند ولی شاگرد نانوایی او را پیدا می کند. وقتی می خواهد او را بگیرد، دیگران متوجه می شوند که شاگرد مغازه بخاطر نان می خواهد او را بگیرد، همه به شاگرد مغازه اعتراض می کنند و او را مزدور سرمایه داری ملی می خوانند و از خان بالاخان، کشاورز مبارز حمایت می کنند. یکی از آنان به نام کشتگر که به نظر کشاورز می رسد، از خان بالاخان دعوت می کند به عنوان یک کشاورز برای جمعیت حرف بزند.

خان بالا خان که حرف زدن بلد نیست، شروع می کند درد دل کردن و گفتن مشکلاتش. همه فریاد می زنند و او را تشویق می کنند و شعار می دهند “ خان بالا خان، زبان زحمتکشان” در همین حال گروهی با شعار حزب فقط حزب الله رهبر فقط روح الله به آنها حمله می کنند و آنها را کتک می زنند. جمعیت که عادت دارند، همه فرار می کنند و فقط خان بالا خان باقی می ماند. او که اهل کتک خوردن نیست، با مشت های بزرگش، چند حزب اللهی را کتک می زند، اما سرانجام دستگیر می شود و به زندان اوین می رود. شاگرد نانوایی که در این مدت شاهد ماجرا بود، به زندان می رود و به عنوان شاکی خان بالا خان به عنوان دزد نان شکایت می کند.

نماینده دادستانی به نام بازرس خاوری در جستجوی بدنی خان بالا خان تعدادی نشریه پیکار از زیر لباس اش در می آورد. وقتی از او می پرسند این نشریات را از کجا آوردی، او می گوید، اینها را کسی به من داد تا بفروشم، یک هفته او را شکنجه می دهند تا اعتراف کند نشریات را از کجا گرفته، ولی او نه اسم خیابانها را بلد است و نه اصلا می داند آن نشریات چیست. به همین دلیل سرانجام دادستانی انقلاب او را بخاطر توزیع نشریات، سخنرانی، اخلال در نظم عمومی، عضویت در سازمان پیکار، عدم همکاری با دادستانی، کتک زدن حزب الله به نوزده سال زندان محکوم می کند. خان بالا خان، در زندان با اساتید دانشگاه و دانشجویان آشنا شده و خواندن و نوشتن یاد می گیرد، دیپلم اش را در زندان می گیرد و بتدریج به یک نظریه پرداز سیاسی تبدیل می شود و لیسانس اش را هم در زندان می گیرد.

بعد از نوزده سال او را آزاد می کنند. او که حالا دیگر مرد میانسالی است با نیم تنهٔ کهنه و شلواری وصله دار جایی برای رفتن ندارد و کسی پناهش نمی‌دهد. حتی در لحظه‌ای حاضر می‌شود به زندان باز گردد، ولی راهش نمی‌دهند. او در اوج در ماندگی و سیه روزی به خانه یک روحانی به نام محمد خاتمی پناه می‌برد. خاتمی که رئیس کتابخانه ملی است، با خوشرویی و مهربانی از او پذیرایی می‌کند. ولی خان بالا خان نیمه شب ظروف نقرهٔ خانه خاتمی را به سرقت می‌برد. اما ساعتی بعد در خیابان توسط نیروی انتظامی دستگیر می‌شود. ولی بزرگواری خاتمی مسیر زندگی او را تغییر می‌دهد. او ابتدا به عنوان آبدارچی کتابخانه ملی مشغول کار می شود، ولی بعد از یک هفته همه متوجه می شوند او در زندان همه کتابها را خوانده است.

معاون کتابخانه او را به عنوان کتابدار استخدام می کند. خان بالاخان که در همان موقع در کنکور شرکت می کند و در رشته حقوق بین الملل شاگرد اول می شود، یک سال بعد خاتمی رئیس جمهور می شود و خانبالاخان مشاور حقوقی او می شود. او در همان حال، در یک سفر با زنی به نام فاطمه بیگم آشنا می شود که وضع بسیار فقیرانه ای دارد. آن زن به او می گوید که دخترش به نام کوزه را خانواده ای که کافه ای سر راه دارند به نام خانواده “ تناور” نگه می دارند. فاطمه بیگم به محض گفتن این جمله جان می دهد و می میرد. اما خان بالا خان  کار او را آغاز می کند و سرانجام در کافه ای در گردنه آوج “ کوزه” را می بیند که دختر بچه ای نحیف است و از صبح تا شب کار می کند. او دختر را به فرزندخواندگی می پذیرد و با خودش می برد.

بعد از یک سال کار، بازرس خاوری که او را از زندان بیست سال قبل می شناخته گیر می دهد و به دلیل نوشتن برخی مقالات و داشتن سابقه عضویت در گروههای معاند و دزدی نان دستگیر می کنند. او در زندان مقاومت می کند و به یک قهرمان ملی تبدیل می شود. سرانجام از زندان آزاد می شود و در جریان انتخابات شوراهای تهران شهردار شهر می شود. بازرس خاوری همچنان دنبال اوست و بارها از او شکایت می کند. در دوران شهرداری او ابراهیم اصغرزاده که عضو شورای شهر است، بارها به او گیر می دهد و دائما در پارک شهر علیه او سخنرانی می کند، اما خان بالا خان هرگز به او پاسخ نمی دهد. یک روز وقتی اصغر زاده از ماشین اش پیاده می شود زیر یک کامیون می رود، و نزدیک است بمیرد. خان بالا خان او را می بیند، و خودش زیر ماشین می رود و اصغرزاده را نجات می دهد. اصغر زاده بعد از آن به او علاقمند می شود ولی علاقه اش الکی است، چون نه تنها هیچ کاری برایش نمی کند، بلکه به مخالفت با او ادامه می دهد.

سرانجام در انتخابات جدید شورا او را از شهرداری برکنار می کنند، حالا دیگر کوزه یک دختر نوزده ساله شده و با پسری به نام داریو پیوند دوستی می بندد و بخاطر همین پیوند دوستی هفته ای دو بار در خیابان آنها را می گیرند. سال 1388 می رسد و خان بالاخان مشاور میرحسین موسوی در انتخابات می شود و بعد از اینکه انتخابات با تقلب به نفع بازرس خاوری که نامزد انتخاباتی جناح مقابل است و اکنون دکتر خاوری خوانده می شود، تمام می شود، او به زندان می افتد. کوزه و داریو در فیس بوک یک کمپین برگزار می کنند و برای آزادی پدرخوانده کوزه تلاش می کنند.

روز 25 بهمن 1389 آنها به خیابان می روند. خیابان شلوغ است، ولی مامورین به آنجا آمده اند و همه جا را گرفته اند، بالاخره جمعیتی سه میلیونی در شهر شکل می گیرد، جمعیت با میدان انقلاب می روند و آنجا را اشغال می کنند. آنها سی روز در خیابان می مانند، خانبالا خان پدر کوزه سرانجام همراه با سایر زندانیان از زندان آزاد می شود، کوزه و داریو به هم می رسند و شهر در دست آنها می افتد. همه می توانند پس از یک ماه، در روز 25 اسفند شکوفه های سفید و برگ های سبز را که بر دستبندهای سبز جوانان شهر افزوده شده است ببینند. خانبالا خان نگاهی به کوزه و داریو می کند و می گوید اصلا انتظار نداشتم داستان اینقدر رمانتیک تموم بشه.

ابراهیم اصغرزاده: داور جان! خیلی از دستت ناراحتم، واسه چی هی منو ضایع می کنی؟

مهدی کروبی: من از اون قسمت که خودشه داد زیر کامیون و با زور بازوی خودش اون رو بلند کرد، خیلی لذت بردم، داستان جالبی بود. فعلا که در خانه در حصر بسر می برم، این داستان ها را زیاد می خوانم.

سید محمد خاتمی: بینوایان داستانی است از مهر و محبت انسانی که سرانجام پیروزی خیر بر شر را به دنبال دارد، البته اگر هزینه اش کمتر شود بهتر است.

احمدی نژاد: بسیاری از مردم ما مثل همین آقای خانعلی هستند که تا قبل از دولت ما بخاطر یک لقمه نان زندانی می شدند، ولی در دولت من بخاطر حرف زدن از نان زندانی می شوند.

آیت الله خامنه ای: دشمنانی مثل خانبالاخان بارها در نظام ما نفوذ کردند و از طریق بی تقوایی و بی اخلاقی خواسته اند جلوی اجرای قانون توسط خاوری ها و بازرس ژاور ها را بگیرند. من در جوانی، موقعی که 48 سال داشتم این رمان را خواندم و شبها برای بازرس ژاور دعا می کردم.

میرحسین موسوی: یک داستان گشنگ  بود که واگعا انسان در مگابل این احساسات نمی داند چه کند.

صادق آملی لاریجانی: یک عده ای سعی می کنند از طریق داستان حقانیت قوه قضائیه را زیر سووال ببرند که پرونده همین آقای ویکتور هوگو را اگر زنده بود تشکیل می دهیم و به هوگو ها می گویم مواظب خودشان باشند.

هاشمی رفسنجانی: گاهی آدم می مونه کدام یکی رو باید انتخاب کنه، آیا باید تصمیم بگیره، تصمیم نگیره، این آقای خانبالاخان بالاخره ظلمی کرده بود و اون آقای خاوری هم وظیفه اش رو انجام می داد، اگر چه در مناظره ها خیلی ظلم کردند که من از ایشان که نمی فهمند گله ندارم، ولی بالاخره اگر دفعه بد گذر ایشون به دباغخانه ما افتاد، شاید بتونیم تصمیم بگیریم، شاید هم نتونیم.