یک – سمیه ملک:
بعد از تو:
و اما زندگی بعد از تو
کمی، و فقط کمی سخت شده
چیز زیادی از زندگی نمی فهمم
این آرام بخش های مهربان
فرصتی برای بیداری نمی گذارند
مجالی برای، فهمیدنِ نبودنت، نیست… نازنینم!
فکرِ نبودن هایت را
هر چند ساعت، یکبار
با جرعه ای دلتنگی،می نوشم.
می گویند: این برایم بهتر است.
و باور کن، من هنوز هم نمی دانم
بهتر، برای کسی شبیهِ من، چیست؟
دو- داستان کوتاه:
موش گفت : افسوس ! دنیا روز به روز تنگ تر می شود.
سابق جهان آنچنان دنگال بود که ترسم گرفت. دویدم و دویدم تا
دست آخر هنگامی که دیدم از هر نقطه ی افق دیوارهائی سر
به آسمان می کشد، آسوده خاطر شدم. اما این دیوارهای بلند
با چنان سرعتی به هم نزدیک می شود که من از هم اکنون
خودم را در آخر خط می بینم و تله ای که باید در آن افتم.
پیش چشمم است.
چاره ات در این است که جهتت را عوض کنی.
گربه در حالی که او را می درید چنین گفت!
فرانتس کافکا
ترجمه: احمد شاملو
سه- سپند ارند
مترو به سمت شرق حرکت کرد.بیرون گرم بود و داخل مترو خنک.تمام چراغهای داخل واگن خاموش بود و فقط یک چراغ روشن وسط واگن، فضایی خیالی را ساخته بود.پیرزنی ردیف مقابل با زور خودش را چپاند گوشهٔ صندلی و نشست. لاغر بود و نحیف.مرد دستفروشی آمد و چراغهای کوچکی را میفروخت که در تاریکی واگن، خاموش و روشن میشد.ردیف آن طرف، چند زن بلوچ با خلخالهای طلایی و چادرهای نازک بچههایشان را محکم گرفته بودند تا این طرف و آن طرف نروند.
سه زن و دو مرد کوتوله، همان ایستگاه صادقیه سوار شدند و رفتند انتهای واگن ایستادند و شروع کردند به حرف زدن.قدشان به یک متر هم نمیرسید. به هیچ کس نگاه نمیکردند. اما نگاههای زیادی، دزدکی آنها را میپایید.صدای ساز دهنی بلند شد. مردی با موهای جوگندمی، کنار زنهای بلوچ داشت ساز میزد. کت و شلوار داشت و صورتش را تراشیده بود.مترو سرد بود و خنک. نیمه تاریک بود و دستفروش دیگری آمد و چیزی شبیه چرخ و فلکهای کوچک میفروخت که میچرخید و نورافشانی میکرد.نورهای رنگی. چرخشی نورانی و سرهای به دوران افتاده.صدای ساز دهنی میآمد و مردی روستایی از گوشهٔ واگن شروع کرد به سرفه کردن؛ سرفههایی شدید. و بعد خون بالا آورد.ایستگاه دانشگاه شریف مترو توقف نکرد. ایستگاه آزادی را هم رد کرد. ایستگاه نواب…. هیچ کس حواسش نبود که مترو در هیچ ایستگاهی توقف نمیکند.بچههای بلوچ از دست زنها بیرون آمده بودند و وسط واگن میرقصیدند.کوتولهها دیگر حرف نمیزدند و به رقص بچههای بلوچ نگاه میکردند.مردی با لباس سفید، دستاری بر سر، سوار بر دوچرخه از وسط واگن عبور کرد و با خود آواز میخواند:
دریاااا موجه کاکا دریا موجه، دریااااااااا موجه کاکا دریا موجه
چهار- صفحه ی بیست و پنج بهمن
از چپ به راست:مهدی عربشاهی،بهاره هدایت،محمد هاشمی،علی وفقی،علی نیکو نسبتی و حنیف یزدانی
چهار سال پیش،18 تیرماه 1386،هشتمین سالگرد فاجعه کوی دانشگاه، سر در دانشگاه پلی تکنیک تهران،تحصن شش نفر از اعضای شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت در جو پلیسی امنیتی، در اعتراض به بازداشت اعضای انجمن پلی تکنیک
این بچه ها چند دقیقه بعد از این عکس بازداشت و به بند209 زندان اوین منتقل شدند
عکاس هم میلاد اسدی است
پنج- مریم شعبانی
گوشه تحریریه شهروند امروز یک کامپیوتر هست که تا امروز هیچکدام از بچه ها روشن اش نکرده اند…هر روز که به دفتر مجله می روم احمدزیدآبادی را پشت آن کامپیوتر تصور می کنم…و چقدر این روزها جای احمد زیدآبادی در تحریریه خالی است.