صحنه رد شدن ماشین نیروی انتظامی از روی یکی از شرکت کنندگان در تظاهرات عاشورا، لحظه ای از برابر چشمانم دور نمی شود. قلبم پر از نفرت و دهانم پر ازکلام هایی ست که مادر همیشه می گوید “آدم حسابی آنها را به زبان نمی آورد. ” در اوج همین نفرت است که به کرات می شنوم “هویت جنبش سبز، مسالمت آمیز بودن است”. و در تقابل این “نفرت” و این “هویت”، بر این یقین پا می فشارم که هیچ راهی برایمان باقی نمانده جز آنکه “نفرت” به نیرو بدل کنیم و بر “هویت” بیفزاییم؛ با آن “نفرت” می میریم و از اهداف انسانی خویش، دور می مانیم؛با این “هویت” می مانیم و هر روز، بزرگ تر و سبزتر می شویم.
می دانم سخت است، خیلی سخت، امااین را نیز می دانم که نفرت، دو سویه دارد. به جان دشمن می ریزد، آری، اما جان مارا نیز تلخ می کند. تاریخ و تجربه هم می گوید: زمین نفرت و خشونت، شوره زاریست که در آن رادان و نقدی و مرتضوی و احمدی نژاد می روید. تا این زمین را نخشکانیم، سبزی زندگی را نخواهیم دید.
می دانم و می دانیم آنچه امروز بر ما و میهن ما می رود، چنان تلخ است که هر روز بیش از روز پیش، سپردن خویش به خردرا دشوارتر می کند؛ اما این نیز می دانیم که این درست همان آتشی است که کودتا گران چشم انتظارش نشسته اند؛همان آتشی که هر روز به هزار دوز و کلک، هیمه بر آن می افزایند. یک روز با پاره کردن عکس آیت الله خمینی، یک روز با بر سر نیزه کردن قران، یک روزبا راه اندازی لشگر بی نام و نشان مزدوران… یک بازی غیرانسانی، که دو دوتا چهارتای ساده ای دارد: بر خشونت چنان بیفزا که مردمان را هوسی نباشد جزخزیدن به کنج خانه ها و در پیش گرفتن سکوت. آقایان می دانند در این بازی، برنده نهایی کسی ست که تا دندان مسلح است؛کسی که اخلاق ندارد، کسی که دل ندارد، کسی که دین ندارد، فاسدست، آتش است که اشگ کباب، شعله اش بیشتر می افروزد.
بازیگرعرصه خشونت، می تواند با قیافه ای مظلوم، آنچنان که سردار رادان بدان تظاهر کرد، با ماشین از روی تن نازک فرزندان ما بگذرد، می تواند تجاوز کند، می تواند جنازه بدزدد، می تواند مادری را که یک فرزند در گورستان دارد، به کشتن فرزند و فرزندان بعدی تهدید کند، می تواند شکنجه بدهد، می تواندهمسرنزدیک ترین رفیق و هم پیاله اش ـ سعید اسلامی ـ را به زیر اخیه بکشد، در همان حال که واجبی به خورد یاردیرین می دهد…. ما اما، در این بازی بازنده ایم. از خود بپرسیم کدام ما می توانیم جای این آقایان باشیم؟ کدام ما می توانیم جنازه ای را بدزدیم؟ ما کجا می توانیم بر اشگ مادر کیانوش آسا، چشم بر بندیم؟کدام ما می توانیم زندانبان باشیم همه عمر… اصلا اگر چنین بود که در این سو نیایستاده بودیم. هر که خر بود، پالانش می شدیم و هر چه در، دروازه اش. اگر این سوییم، معنای دیگرش آن است که نمی توانسته ایم در آن سو باشیم.
زمین بازی ما، زمین صلح است. در بازی صلح، این ماییم که با مظلومیت خویش و با پایمردی بر انسانی ترین خواسته های جهان، پیروز میدانیم. در فریاد “ولش کن، ولش کن” جهانی را به همدلی وامی داریم و نام ندای مامی شود، برترین نام جهان….
در این بازی، مجتبی و جنتی ویزدی و رادان و نقدی و مرتضوی و احمدی نژاد و طائب… بازنده اند؛همه تفنگ های جهان، اندازه دارد، مهر و دوستی و صلح و آدمیت اما نه. گلوله های آنها روزی به پایان می رسد و تک تیراندازنشان، خسته از پول هایی که می گیرند و نان هایی که به خون می خورند، روزی، اسلحه بر خاک خواهند افکند، مهر ما به میهن و آزادی اما پایان ندارد.
آقایان تنها خواهند ماند؛ما بسیار می شویم؛تکثیر می شویم. این درس تاریخ است. دیده ایم اینهارا؛نه ما، که همه جهان؛همه کپی های اصل و فرع آقایان. آقایانی که روزپاسخ گویی را پیش بینی می کنند و درست ازهمین رو، می خواهند مارا به زمین خودشان بکشند. به زمین جنایت، به زمین خشم، به زمین گلوله و نفرت. آنها می دانند در زمین آنها، ما را ضربتی بس، در زمین ما اما، آنان را دمی حیات هم زیاد. آقایان می دانند سلاح ما کارآترست، بی جهت نیست که همه توان خویش به کار بسته اند که سلاح صلح و مهربانی را از ما بگیرند.
ما نیزاز تاریخ آموخته ایم که سلاح گرانبهای خویش، در لحظه نفرت از مشتی سیری ناپذیر بی خرد، از دست واننهیم. گذشتگان ما کردند؛ توشه ای نیندوختند، ما کردیم، توشه ای حاصل مان نشد؛لیک فرزندان ما! سبزها! نداها، سهراب ها، همه می دانند که نباید چنین بکنند. می دانند در تابش آفتاب صلح و اندیشه است که لجنزارهاخشک می شوند؛ کرم ها به روی زمین می آیند و نابود می شوند.
آری؛جهان سبز خواهد شد به همت فرزندان صلح. فرزندانی که همه دلایل را برای خشم دارند، اما از خشم و نفرت خویش، ابزاری ساخته اند برای عبور از دل سنگ. کاش ما در جوانی آموخته بودیم که مثل شما سبز باشیم. کاش.