نگاه ♦ سینمای ایران

نویسنده
فرزاد حاجی میرزایی

محسن مخملباف اساساً یک آدم اندیشه‌ورز است. تمامی آثار مخملباف لبریز از تم‌های عرفانی ـ فلسفی و کلامی است. او ‏اساساً مبدع یک «سینمای دینی» در ایران است. اما پس از چندی مخلباف سمت و سوی آثار خویش را تغییر داد و به ‏ویژه در «سکس و فلسفه» و «فریاد مورچگان» به سمت یک سینمای فلسفی و اندیشه ورزانه آمده است. هر چند به نظر ‏می رسد بهتر می بود «سکس و فلسفه»به خاطرتم کم رنگ فلسفی اش «عشق و فلسفه» نام می گرفت، اما «فریاد ‏مورچگان» فیلمی است که به نظر می‌آید بیش از آنچه باید در فلسفه غرق شده است..‏

makhmalbaffi1.jpg

نگاهی به آخرین فیلم های مخملباف‏

‎ ‎در دام فلسفه‎ ‎

سینمای فلسفی امروزه یکی از شاخه‌های تلفیقی هنر و فلسفه و موضوع مباحث بسیاری نزد متفکران علاقه‌مند به هنر ‏سینما و دانش فلسفه شده است. گویا فلسفه به عنوان محتوی و سینما به عنوان فُرم هم‌نشینی خوبی با هم داشته‌اند که حتی ‏آن و هم سینما غنی‌تر شده هم فلسفه عینی‌ترگشته است. گویی هر یک به دنبال پر کردن «خلاء» خویش هستند. سینما به ‏دنبال «سوژه» می‌گردد آن هم سوژه‌های بکر و کجا بهتر از فلسفه؛ فلسفه هم به دنبال یک تخته پرش است تا از درون یک ‏اقلیت خاص فلسفه خوان به میان عرصه فراخ تری از مخاطبان جهش کند. این روند تا آنجا پیش رفته است که امروزه ‏بسیاری از فیلمسازان تلاش می‌کنند یک رنگ و بوی فلسفی به آثارشان بدهند و یا جمله‌ای از یک فیلسوف مثلاً شوپنهاور ‏را در فیلم از زبان بازیگر نقش اول بازگو کنند. در کنار این موج و این گرایش نسبتاً گسترده ما شاهد شکل‌گیری یک ‏سینمای کاملاً فلسفی هستیم. سینمایی با ادبیات فلسفی، لوکیشن‌های پیچ در پیچ و ایهام برانگیز و به عبارتی انتزاعی. ‏

به روشنی می‌توان دریافت همان گونه که در گذشته دیگر شاخه‌های هنر از جمله ادبیات، نقاشی و حتی موسیقی و ‏مجسمه‌سازی نیز از افکار فیلسوفان متأثر بوده‌اند، سینما هم به مراتب یک روند قوی‌تر و عمیق‌تر از همکاری میان خود ‏و فلسفه را آغاز کرده است که بدون شک محصول آن میمون و مبارک خواهد بود. گویا قرار است در جهان پست‌مدرن ‏بخشی از کارکرد روشنفکران توسط سینما پیش برود و تحقق یابد!‏

محسن مخملباف اساساً یک آدم اندیشه‌ورز است. تمامی آثار مخملباف لبریز از تم‌های عرفانی ـ فلسفی و کلامی است. او ‏اساساً مبدع یک «سینمای دینی» در ایران است. اما پس از چندی مخلباف سمت و سوی آثار خویش را تغییر داد و به ‏ویژه در «سکس و فلسفه» و «فریاد مورچگان» به سمت یک سینمای فلسفی و اندیشه ورزانه آمده است. ‏

سکس و فلسفه عنوان فیلمی است از وی که در تاجیکستان ساخته‌ می‌شود و نام جذابی روی آن گذاشته است. اما برخلاف ‏این نام غلط ‌انداز، در این فیلم هم سکس و هم فلسفه جلوه‌ قابل توجهی ندارند تا به تیتر فیلم بدل شوند. یک مربی رقص ‏‏‌روزی تصمیم می‌گیرد در یک ساعت مشخص هر چهار معشوقه‌ خویش را در یک ملاقات با هم جمع کند تا همه بدانند که ‏عاشق آنها علاوه بر او، سه معشوقه‌ دیگر دارد. مربی پس از این دعوت با هر کدام از معشوقه‌هایش به روایت ‏عشق‌شان می‌پردازند. آنها او را شماتت می‌کنند. اما او می‌گوید که من هر تکه از قلبم را با یکی از شماها یافته‌‌ام و معتقد ‏است هیچ عشق ابدی وجود ندارد.و می‌گوید:‏This is my phibsophy‏ (این فلسفه من است). اما فراتر از این فلسفه و ‏نگاه، فلسفه عمیق‌تری در این فیلم هست و آن ‏Hedonism‏ یا «دم غنیمت شماری» است که در اندیشه و ادبیات ایران ‏زمین ریشه عمیقی دارد و نماد آن کرنومتری است که به هر یک از معشوقه‌هایش هدیه داده است و هر کدام تنها لحظات ‏خوش زندگی‌شان را با این عاشق دم غنیمت‌شمار در آن کرنومتر ثبت کرده‌اند. و تنها آن لحظات را جزء زندگی خویش ‏می‌شمارند. به قول شاعر: ‏

اوقات خوش آن بود که با دوست بسر شد ‏

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود. ‏

‏ ‏

فراتر از این تم کم رنگ فلسفی آنچه در این فیلم بسیار جذاب است، صحنه‌های لطیف و زیبا و عاشقانه است؛ به عبارتی ‏می‌شود نام این اثر را «عشق و فلسفه» گذاشت و نه «سکس و فلسفه» چون میان مربی شاگردان معشوقه‌اش هم یک ‏رفتار کاملاً عاشقانه وجود دارد. با این قید که او معتقد است هیچ عشق ابدی وجود ندارد.‏

اما «فریاد مورچگان» یک فیلم کاملاً منحصر به فرد است. فیلمی که به نظر می‌آید بیش از آنچه باید در فلسفه «غرق شده ‏است». فیلم با زن و مردی منتظر کنار ریل‌های قطار شروع می‌شود. صحنه‌ای که حاکی از یک انتظار کشنده است. ‏راهی بی‌پایان و بی‌انتها که به گفته کودکی هیچ وقت هیچ قطاری از آن نگذاشته است! کودک می‌گوید مردم فکر می‌کنند ‏قطاار می‌آید. اما قطاری در کار نیست و آنها را به ایستگاه آن سوی شنزار حواله می‌دهد. مرد سؤال می‌کند که پس ‏منشاء این صدا چیست؟ کودک پاسخ می‌دهد: هیچ. این فقط صدای باد است! ‏

مخلباف در همین آغاز تکلیف سفر این زن و مرد جستجوگر را روشن کرده است. زن و مرد جوانی که هر دو به هند ‏آمده‌اند تا اولین روزهای ازدواج خویش را در این سرزمین اسطوره‌ای بگذرانند. سرزمین ادیان و مذاهب. سرزمین ‏اسطوره‌ها و نمادها. سرزمینی که سه میلیون خدا در آن پرستیده می‌شود. «براهما» خدای خالق است، و «یشنو» خدای ‏حافظ و نگاهدارنده است و «شیوا» خدای ویرانگری. این تثلیث خود یک چرخه‌ خلق، حفظ و ویرانی را در دل خود دارد ‏و این چیزی است که در عقاید هندوان نیز منعکس شده است. اعتقاد به تناسخ در سایر ادیان و مذاهب هم رواج داشته ‏است. در آیین فیثاغورثی و حتی در پاره‌ای مذاهب اسلامی هم اعتقاد به تناسخ رایج بوده است. اما این عقیده یکی از ‏ارکان هندوئیسم و به تبع آن بودیسم است. تئوری است که به وسیله آن می‌توان از رنج‌های موجود در عالم کاست. در ‏واقع معتقدان به تناسخ سیر تاریخ را به صورت چرخشی و دایره‌ای می‌دانند در حالی که ادیان ابراهیمی یک سیر خطی ‏را می‌پذیرند. اما خود هندوها نیز گاهی از این چرخه‌ وحشت‌آور و رنج‌آمیز خسته می‌شوند و به رودخانه‌ گنگا (گنگ) ‏می‌آیند، تا پس از مرگ جسدشان در کنار رود بسوزد و خاکستر آنها به رود گنگ ریخته شود و خاکستر آدمی با ‏لایتناهی عالم وصل شود و بدان بازگردد بدون این که دوباره وارد چرخه‌ خسته‌کننده تناسخ شود.‏

makhmalbaffi2.jpg

مخملباف آخرین اثر خود را به این سرزمین «رازناک» آورده است تا آخرین عقاید و یافته‌های خویش را از زبان هنرمند ‏بیان کند. مرد برخلاف زن اعتقادات مذهبی ندارد و زن هم البته صرفاً یک معنویت‌گراست و نه یک فرد مذهبی. زن ‏معتقد است که آنها به استناد سخن گاندی که با خود عهد می‌کند تنها به منظور بچه‌دار شدن با زنش آمیزش داشته باشد، ‏فقط بایستی یک بار و آن هم برای تولد یک بچه با همدیگر آمیزش داشته باشند. ‏

برعکس مرد معتقد است که ورود یک بچه آن هم بدون اختیار خود آن بچه، به این دنیای مسخره کار درستی نیست و آن ‏را یک جنایت می‌داند. سخنان آن مرد یادآور سخنان ابوالعلا است. ابوالعلای معرّی شاعر بزرگ مصری وصیت می‌کند ‏که یک بیت از اشعارش را بر قبرش بنگارند: ‏

هذا جناه ابی علی ‏

و ما جنیت علی احد(1) ‏

‏ ‏

و ابوالعلا شاعر بزرگ عرب که از پاره‌ای جهات با خیام قابل قیاس است هیچ گاه ازدواج نمی‌کند. ‏

زن و مرد در ایستگاه قطار با یک روزنامه‌نگار هندی همسفر می‌شوند. او به آنها پیشنهاد می‌کند که از اوهام و خیالات ‏درباره هند خارج ‌شوند و می‌گوید که خود او یک رئالیست «واقع‌گرا» است. آنها با هم می‌روند تا در یابند مرتاض هندی ‏که با چشم خویش قطار را از حرکت بازمی‌دارد، چگونه چنین می‌کند و چطور آدمی است. قطار با سرعت بسیار در ‏بی‌نهایت به حرکت درمی‌آید، بی‌نهایت و یک نواختی که نشان از مسیر زندگی ‌آدمیان دارد. زندگی آدمی نیز همانند ‏حرکت بر روی ریل‌های قطار است یکنواخت و بی‌انتها و نهایتاً پوچ! آنها با چشم خویش می‌بینند که آن پیرمرد قطار را ‏متوقف می‌کند و مردمان فقیر اطراف به سوی او هجوم می‌آورند و او را روی سر و دست می‌گیرند و مسافران قطار به ‏آنها غذا و آب می‌دهند. آن سه به اتفاق هم از مرتاض هندی می‌پرسند که چگونه چنین می‌کند: ‏

او هم می‌گوید که «راننده» قطار را متوقف می‌کند و او نقشی در این کار ندارد! اما اطرافیان و مردم و حتی مسافران ‏معتقدند که او قطار را متوقف کرده است و سال هاست اجازه نمی‌دهند نزد خانواده‌اش بازگردد. مرد تلاش می‌کند ‏پیرمرد مرتاض را از دست این جمع نجات دهد اما مردمان بی‌چیز، ناتوان و بیماری که اطراف وی‌ را گرفته‌اند مانع از ‏رهایی آن پیرمرد می‌شوند. گویی این جمع است که به خاطر تسکین آلام خویش اصرار دارند که اوست که قطار را ‏متوقف کرده است اما پیرمرد اصرار دارد که این راننده است که قطار را نگه می‌دارد همین و بس! این یکی از ‏تقدس‌زدایی‌های ساختار شکنانه مخملباف در «فریاد مورچه‌گان» است. ‏

makhmalbaffi3.jpg

زیباترین بخش فیلم دیالوگ‌های تند زن و مرد در باب خوشبختی است. زن معتقد است همین فقرا با چیزهای کوچک از ‏دیگران بسیار خوشبخت‌ترند و آن را به سوسیالیسم الهی مرد ترجیح می‌دهد. اما مرد معتقد است که خداوند چرا فقرا را ‏آفریده است و این با عدل او در تناقض است! ‏

گفتگویی دیگر در شب زفاف رخ می‌دهد. مرد پس از این که نمی‌تواند زن را در برابر فلسفه دم غنیمت شمار و ‏نهیلیستی خویش مجاب کند، از خانه بیرون زند. آن شب با یک روسپی همنشین می‌شود و با مجسمه‌های خدایان هندی در ‏اتاق آن روسپی گفتگو می‌کند. او خطاب به مجسمه‌ گاو که خدای قدرت هندوان است، خلقت وی را به سخره می‌گیرد و ‏می‌گوید. با وجود این دو چیز خیلی خوب آفریده‌ای که حرف ندارد یکی زن و دیگری شراب! در صحنه‌ای مرد، زن را ‏روی چرخه روشن سفال کاری با گل و روی می‌پوشاند و این کنایه‌ای است سمبلیک از روز خلقت که خداوند آدمی را از ‏گل خلق می‌کند سپس از روح خود در او می‌دمد.‏

سپس زن به همراه مردش در ادامه سلوک فکری خویش می‌رود تا مرد کامل خویش را ببیند. زن به توصیه استاد و مربی ‏یوگایش، جالب راهی این سفر شده تا پس از آن همه سختی و سفر دور و دراز مرد کامل مکتب خویش را ببیند. آنها در ‏این مسیر درگیر یک گفتگوی جالب دیگر می‌شوند. مرد معتقد است که آنها با هر قدمی که در شن‌زار برمی‌دارند یک ‏مورچه را نابود می‌کنند و از زن سؤال می‌کند که فرق یک گاو با یک مورچه چیست که این مردم این را تقدیس و تندیس ‏کرده آن را زیر پا له می‌کنند؟ و زن هم می‌گوید: خدایا «فریاد مورچگان» را زیر پای ما نمی‌شنوی و درخواست بخشش ‏می‌کند و این همان جایی است که مخملباف نام اثر خویش را از آن وام گرفته است. نام که مانند نام دیگر آثار وی با ‏سلیقه خاصی انتخاب شده است.‏

آنها مرد کامل را می‌یابند در حالی که یک «مرد گاودار» است. مرد کامل اعتراف می‌کند که هیچ معجزه‌ای ندارد و در ‏پاسخ زن و مرد که از وجود خدا می‌پرسند می‌گوید همه چیز خداست: طبیعت، من، تو، زن و حتی گاو! همه چیز ‏خداست. این همان وحدت وجود هندوان است که خداوند را در تمامی اشیاء عالم جاری و ساری می‌داند. مرد کامل با آب ‏پیاز روی یک کاغذ پیامی به زن سالک می‌دهد تا سه روز دیگر کنار رودخانه گنگ آن را روی آتش بگیرد و پیام ‏راهگشای او را بخواند.‏

زن و مرد پس از دیدار با مرد کامل ضمن ادامه گفتگوهای خویش به سمت رودخانه گنگ راه می‌افتند. مرحله‌ پایانی فیلم ‏هم‌نشینی زن و مرد با یک روحانی هندی است که آلمانی‌الاصل است و در جستجوی آرامش به این سرزمین آمده و یک ‏روحانی هندوی شده است و به هدایت مردم می‌پردازد. ‏

گفتگوی روحانی هندوی با مرد فیلم در باب زندگی سراسر رنج آدمیان است و بیننده پس از چندی در می‌یابد که مرد یک ‏هم سخن و همفکر خویش را البته در لباس یک روحانی یافته است. در اینجا بد نیست گریزی به نگاه صادق هدایت ‏می‌زنم. نگاه هدایت در سراسر این اثر موج می‌زند. هدایت در نامه‌هایش به حسن شهید نورائی خیلی از «‏Merde‏» نام ‏می‌برد. اصطلاحی که در فریاد مورچگان مدام از زبان مرد تکرار می‌شود. خلقتی که ‏Merde‏ است و مرد روحانی در ‏پاسخ او می‌گوید: این زندگی بارش مستمر ‏Merde‏ است. اما هر کسی به گونه‌ای آن را بیان می‌کند. و آن کنایه‌ای است ‏از شر موجود در عالم. مهم ترین سؤال این است. نقص، ناتوانی، سختی، خشونت، فقر، بیچارگی و… اینها از کجا آمده ‏است؟ اگر خداوند خیر مطلق است، پس شر مخلوق کیست. اگر خداوند خالق همه چیز است لاجرم شر هم توسط او خلق ‏شده است. این بحث یک بحث کاملاً فلسفی کلامی است و در طول تاریخ فلسفه فیلسوفان و متکلمان در باب آن به جدل و ‏مباحثه پرداخته‌اند. افلاطون مثال خیر را زیبایی و نیکی مطلق می‌دانست و اندیشه او از این راه وارد سایر مکاتب فلسفی ‏به ویژه فلسفه اسلامی و مسیحی شده است. اما راه حل مسئله شر را فلوطین بدست داده است. او شر را نبود خیر و یک ‏امر عرضی می‌داند. فیلسوفان مسلمان هم شر را معلول اراده آدمی و یک امر عرضی می‌دانستند. اما در مقابل لائیک‌ها و ‏بدبینان ‌وجود شر در عالم را مهم ترین برهان رد وجود خداوند می‌دانسته‌اند. مانویان هم به ثنویت پناه برده‌اند و آن را ‏معلول خدای شر می‌دانند و این مسئله به اساسی‌ترین دغدغه فیلم «فریاد مورچگان» بدل شده است. روحانی هندو ‏می‌گوید: در پاسخ این مشکل کاتولیک‌ها می‌گویند: این حق آدمی است که رنج ببیند (چون او با گناه اولیه آدم گناهکار به ‏دنیا آمده است.) پروتستان‌‌ها می‌گویند: بگذاریم این شر بر سر دیگران ببارد. مسلمان‌ها آن را عذاب خداوند بر بشر ‏می‌دانند. یهودی ها می‌پرسند: چرا فقط بر سر ما می‌آید!! بودایی‌ها می‌گویند: این ‏Merde‏ توهم است و پیروان آیین ‏معتقدند: که بایستی به صدای ‏Merde‏ گوش سپرد چون در حال رخ دادن است! و این مسئله را پاسخی نهایی نیست. ‏

به نظر می‌آید مخملباف تلاش می‌کند ضمن بیان عقاید، عقیده نهایی و قطعی را بیان نکند چرا که از زبان آن مرد ‏روحانی هندوی آلمانی‌الاصل می‌گوید: اینها یک مشت تئوری است. آنچه در واقعیت رخ می‌دهد چرخه‌ مستمر به دنیا ‏آمدن، زیستن در رنج و فنا شدن است. ‏

دختر سالک پس سپری شدن سه روز کاغذ را زیر آتش می‌گیرد. مرد کامل بر آن به هندو نوشته بود که تمامی حقیقت ‏عالم را در شبنم یک گل و یا در گل‌های باغچه خانه خودش می‌تواند بیاید و او بهبود و رنج این همه سفر را بر خویش ‏هموار کرده است. حقیقت در کنار ماست در همین نزدیکی به قول سهراب «لای آن شب‌بوها، پای آن سرو بلند!» ‏

صحنه‌های پایانی فیلم دختر سالک و سپس مرد روحانی هندو را نشان می‌دهد که با آب «مقدس» رودخانه گنگ خود را ‏غسل می‌دهند. ‏

‎ ‎پانوشت‌ها:‏‎ ‎

‏1ـ این جنایتی بود که پدرم در حق من کرد/ و من آن را نسبت به هیچ کس روا نمی‌دارم.‏

‏2ـ ‏Merde‏ به معنای «گه» است.‏