محسن مخملباف اساساً یک آدم اندیشهورز است. تمامی آثار مخملباف لبریز از تمهای عرفانی ـ فلسفی و کلامی است. او اساساً مبدع یک «سینمای دینی» در ایران است. اما پس از چندی مخلباف سمت و سوی آثار خویش را تغییر داد و به ویژه در «سکس و فلسفه» و «فریاد مورچگان» به سمت یک سینمای فلسفی و اندیشه ورزانه آمده است. هر چند به نظر می رسد بهتر می بود «سکس و فلسفه»به خاطرتم کم رنگ فلسفی اش «عشق و فلسفه» نام می گرفت، اما «فریاد مورچگان» فیلمی است که به نظر میآید بیش از آنچه باید در فلسفه غرق شده است..
نگاهی به آخرین فیلم های مخملباف
در دام فلسفه
سینمای فلسفی امروزه یکی از شاخههای تلفیقی هنر و فلسفه و موضوع مباحث بسیاری نزد متفکران علاقهمند به هنر سینما و دانش فلسفه شده است. گویا فلسفه به عنوان محتوی و سینما به عنوان فُرم همنشینی خوبی با هم داشتهاند که حتی آن و هم سینما غنیتر شده هم فلسفه عینیترگشته است. گویی هر یک به دنبال پر کردن «خلاء» خویش هستند. سینما به دنبال «سوژه» میگردد آن هم سوژههای بکر و کجا بهتر از فلسفه؛ فلسفه هم به دنبال یک تخته پرش است تا از درون یک اقلیت خاص فلسفه خوان به میان عرصه فراخ تری از مخاطبان جهش کند. این روند تا آنجا پیش رفته است که امروزه بسیاری از فیلمسازان تلاش میکنند یک رنگ و بوی فلسفی به آثارشان بدهند و یا جملهای از یک فیلسوف مثلاً شوپنهاور را در فیلم از زبان بازیگر نقش اول بازگو کنند. در کنار این موج و این گرایش نسبتاً گسترده ما شاهد شکلگیری یک سینمای کاملاً فلسفی هستیم. سینمایی با ادبیات فلسفی، لوکیشنهای پیچ در پیچ و ایهام برانگیز و به عبارتی انتزاعی.
به روشنی میتوان دریافت همان گونه که در گذشته دیگر شاخههای هنر از جمله ادبیات، نقاشی و حتی موسیقی و مجسمهسازی نیز از افکار فیلسوفان متأثر بودهاند، سینما هم به مراتب یک روند قویتر و عمیقتر از همکاری میان خود و فلسفه را آغاز کرده است که بدون شک محصول آن میمون و مبارک خواهد بود. گویا قرار است در جهان پستمدرن بخشی از کارکرد روشنفکران توسط سینما پیش برود و تحقق یابد!
محسن مخملباف اساساً یک آدم اندیشهورز است. تمامی آثار مخملباف لبریز از تمهای عرفانی ـ فلسفی و کلامی است. او اساساً مبدع یک «سینمای دینی» در ایران است. اما پس از چندی مخلباف سمت و سوی آثار خویش را تغییر داد و به ویژه در «سکس و فلسفه» و «فریاد مورچگان» به سمت یک سینمای فلسفی و اندیشه ورزانه آمده است.
سکس و فلسفه عنوان فیلمی است از وی که در تاجیکستان ساخته میشود و نام جذابی روی آن گذاشته است. اما برخلاف این نام غلط انداز، در این فیلم هم سکس و هم فلسفه جلوه قابل توجهی ندارند تا به تیتر فیلم بدل شوند. یک مربی رقص روزی تصمیم میگیرد در یک ساعت مشخص هر چهار معشوقه خویش را در یک ملاقات با هم جمع کند تا همه بدانند که عاشق آنها علاوه بر او، سه معشوقه دیگر دارد. مربی پس از این دعوت با هر کدام از معشوقههایش به روایت عشقشان میپردازند. آنها او را شماتت میکنند. اما او میگوید که من هر تکه از قلبم را با یکی از شماها یافتهام و معتقد است هیچ عشق ابدی وجود ندارد.و میگوید:This is my phibsophy (این فلسفه من است). اما فراتر از این فلسفه و نگاه، فلسفه عمیقتری در این فیلم هست و آن Hedonism یا «دم غنیمت شماری» است که در اندیشه و ادبیات ایران زمین ریشه عمیقی دارد و نماد آن کرنومتری است که به هر یک از معشوقههایش هدیه داده است و هر کدام تنها لحظات خوش زندگیشان را با این عاشق دم غنیمتشمار در آن کرنومتر ثبت کردهاند. و تنها آن لحظات را جزء زندگی خویش میشمارند. به قول شاعر:
اوقات خوش آن بود که با دوست بسر شد
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود.
فراتر از این تم کم رنگ فلسفی آنچه در این فیلم بسیار جذاب است، صحنههای لطیف و زیبا و عاشقانه است؛ به عبارتی میشود نام این اثر را «عشق و فلسفه» گذاشت و نه «سکس و فلسفه» چون میان مربی شاگردان معشوقهاش هم یک رفتار کاملاً عاشقانه وجود دارد. با این قید که او معتقد است هیچ عشق ابدی وجود ندارد.
اما «فریاد مورچگان» یک فیلم کاملاً منحصر به فرد است. فیلمی که به نظر میآید بیش از آنچه باید در فلسفه «غرق شده است». فیلم با زن و مردی منتظر کنار ریلهای قطار شروع میشود. صحنهای که حاکی از یک انتظار کشنده است. راهی بیپایان و بیانتها که به گفته کودکی هیچ وقت هیچ قطاری از آن نگذاشته است! کودک میگوید مردم فکر میکنند قطاار میآید. اما قطاری در کار نیست و آنها را به ایستگاه آن سوی شنزار حواله میدهد. مرد سؤال میکند که پس منشاء این صدا چیست؟ کودک پاسخ میدهد: هیچ. این فقط صدای باد است!
مخلباف در همین آغاز تکلیف سفر این زن و مرد جستجوگر را روشن کرده است. زن و مرد جوانی که هر دو به هند آمدهاند تا اولین روزهای ازدواج خویش را در این سرزمین اسطورهای بگذرانند. سرزمین ادیان و مذاهب. سرزمین اسطورهها و نمادها. سرزمینی که سه میلیون خدا در آن پرستیده میشود. «براهما» خدای خالق است، و «یشنو» خدای حافظ و نگاهدارنده است و «شیوا» خدای ویرانگری. این تثلیث خود یک چرخه خلق، حفظ و ویرانی را در دل خود دارد و این چیزی است که در عقاید هندوان نیز منعکس شده است. اعتقاد به تناسخ در سایر ادیان و مذاهب هم رواج داشته است. در آیین فیثاغورثی و حتی در پارهای مذاهب اسلامی هم اعتقاد به تناسخ رایج بوده است. اما این عقیده یکی از ارکان هندوئیسم و به تبع آن بودیسم است. تئوری است که به وسیله آن میتوان از رنجهای موجود در عالم کاست. در واقع معتقدان به تناسخ سیر تاریخ را به صورت چرخشی و دایرهای میدانند در حالی که ادیان ابراهیمی یک سیر خطی را میپذیرند. اما خود هندوها نیز گاهی از این چرخه وحشتآور و رنجآمیز خسته میشوند و به رودخانه گنگا (گنگ) میآیند، تا پس از مرگ جسدشان در کنار رود بسوزد و خاکستر آنها به رود گنگ ریخته شود و خاکستر آدمی با لایتناهی عالم وصل شود و بدان بازگردد بدون این که دوباره وارد چرخه خستهکننده تناسخ شود.
مخملباف آخرین اثر خود را به این سرزمین «رازناک» آورده است تا آخرین عقاید و یافتههای خویش را از زبان هنرمند بیان کند. مرد برخلاف زن اعتقادات مذهبی ندارد و زن هم البته صرفاً یک معنویتگراست و نه یک فرد مذهبی. زن معتقد است که آنها به استناد سخن گاندی که با خود عهد میکند تنها به منظور بچهدار شدن با زنش آمیزش داشته باشد، فقط بایستی یک بار و آن هم برای تولد یک بچه با همدیگر آمیزش داشته باشند.
برعکس مرد معتقد است که ورود یک بچه آن هم بدون اختیار خود آن بچه، به این دنیای مسخره کار درستی نیست و آن را یک جنایت میداند. سخنان آن مرد یادآور سخنان ابوالعلا است. ابوالعلای معرّی شاعر بزرگ مصری وصیت میکند که یک بیت از اشعارش را بر قبرش بنگارند:
هذا جناه ابی علی
و ما جنیت علی احد(1)
و ابوالعلا شاعر بزرگ عرب که از پارهای جهات با خیام قابل قیاس است هیچ گاه ازدواج نمیکند.
زن و مرد در ایستگاه قطار با یک روزنامهنگار هندی همسفر میشوند. او به آنها پیشنهاد میکند که از اوهام و خیالات درباره هند خارج شوند و میگوید که خود او یک رئالیست «واقعگرا» است. آنها با هم میروند تا در یابند مرتاض هندی که با چشم خویش قطار را از حرکت بازمیدارد، چگونه چنین میکند و چطور آدمی است. قطار با سرعت بسیار در بینهایت به حرکت درمیآید، بینهایت و یک نواختی که نشان از مسیر زندگی آدمیان دارد. زندگی آدمی نیز همانند حرکت بر روی ریلهای قطار است یکنواخت و بیانتها و نهایتاً پوچ! آنها با چشم خویش میبینند که آن پیرمرد قطار را متوقف میکند و مردمان فقیر اطراف به سوی او هجوم میآورند و او را روی سر و دست میگیرند و مسافران قطار به آنها غذا و آب میدهند. آن سه به اتفاق هم از مرتاض هندی میپرسند که چگونه چنین میکند:
او هم میگوید که «راننده» قطار را متوقف میکند و او نقشی در این کار ندارد! اما اطرافیان و مردم و حتی مسافران معتقدند که او قطار را متوقف کرده است و سال هاست اجازه نمیدهند نزد خانوادهاش بازگردد. مرد تلاش میکند پیرمرد مرتاض را از دست این جمع نجات دهد اما مردمان بیچیز، ناتوان و بیماری که اطراف وی را گرفتهاند مانع از رهایی آن پیرمرد میشوند. گویی این جمع است که به خاطر تسکین آلام خویش اصرار دارند که اوست که قطار را متوقف کرده است اما پیرمرد اصرار دارد که این راننده است که قطار را نگه میدارد همین و بس! این یکی از تقدسزداییهای ساختار شکنانه مخملباف در «فریاد مورچهگان» است.
زیباترین بخش فیلم دیالوگهای تند زن و مرد در باب خوشبختی است. زن معتقد است همین فقرا با چیزهای کوچک از دیگران بسیار خوشبختترند و آن را به سوسیالیسم الهی مرد ترجیح میدهد. اما مرد معتقد است که خداوند چرا فقرا را آفریده است و این با عدل او در تناقض است!
گفتگویی دیگر در شب زفاف رخ میدهد. مرد پس از این که نمیتواند زن را در برابر فلسفه دم غنیمت شمار و نهیلیستی خویش مجاب کند، از خانه بیرون زند. آن شب با یک روسپی همنشین میشود و با مجسمههای خدایان هندی در اتاق آن روسپی گفتگو میکند. او خطاب به مجسمه گاو که خدای قدرت هندوان است، خلقت وی را به سخره میگیرد و میگوید. با وجود این دو چیز خیلی خوب آفریدهای که حرف ندارد یکی زن و دیگری شراب! در صحنهای مرد، زن را روی چرخه روشن سفال کاری با گل و روی میپوشاند و این کنایهای است سمبلیک از روز خلقت که خداوند آدمی را از گل خلق میکند سپس از روح خود در او میدمد.
سپس زن به همراه مردش در ادامه سلوک فکری خویش میرود تا مرد کامل خویش را ببیند. زن به توصیه استاد و مربی یوگایش، جالب راهی این سفر شده تا پس از آن همه سختی و سفر دور و دراز مرد کامل مکتب خویش را ببیند. آنها در این مسیر درگیر یک گفتگوی جالب دیگر میشوند. مرد معتقد است که آنها با هر قدمی که در شنزار برمیدارند یک مورچه را نابود میکنند و از زن سؤال میکند که فرق یک گاو با یک مورچه چیست که این مردم این را تقدیس و تندیس کرده آن را زیر پا له میکنند؟ و زن هم میگوید: خدایا «فریاد مورچگان» را زیر پای ما نمیشنوی و درخواست بخشش میکند و این همان جایی است که مخملباف نام اثر خویش را از آن وام گرفته است. نام که مانند نام دیگر آثار وی با سلیقه خاصی انتخاب شده است.
آنها مرد کامل را مییابند در حالی که یک «مرد گاودار» است. مرد کامل اعتراف میکند که هیچ معجزهای ندارد و در پاسخ زن و مرد که از وجود خدا میپرسند میگوید همه چیز خداست: طبیعت، من، تو، زن و حتی گاو! همه چیز خداست. این همان وحدت وجود هندوان است که خداوند را در تمامی اشیاء عالم جاری و ساری میداند. مرد کامل با آب پیاز روی یک کاغذ پیامی به زن سالک میدهد تا سه روز دیگر کنار رودخانه گنگ آن را روی آتش بگیرد و پیام راهگشای او را بخواند.
زن و مرد پس از دیدار با مرد کامل ضمن ادامه گفتگوهای خویش به سمت رودخانه گنگ راه میافتند. مرحله پایانی فیلم همنشینی زن و مرد با یک روحانی هندی است که آلمانیالاصل است و در جستجوی آرامش به این سرزمین آمده و یک روحانی هندوی شده است و به هدایت مردم میپردازد.
گفتگوی روحانی هندوی با مرد فیلم در باب زندگی سراسر رنج آدمیان است و بیننده پس از چندی در مییابد که مرد یک هم سخن و همفکر خویش را البته در لباس یک روحانی یافته است. در اینجا بد نیست گریزی به نگاه صادق هدایت میزنم. نگاه هدایت در سراسر این اثر موج میزند. هدایت در نامههایش به حسن شهید نورائی خیلی از «Merde» نام میبرد. اصطلاحی که در فریاد مورچگان مدام از زبان مرد تکرار میشود. خلقتی که Merde است و مرد روحانی در پاسخ او میگوید: این زندگی بارش مستمر Merde است. اما هر کسی به گونهای آن را بیان میکند. و آن کنایهای است از شر موجود در عالم. مهم ترین سؤال این است. نقص، ناتوانی، سختی، خشونت، فقر، بیچارگی و… اینها از کجا آمده است؟ اگر خداوند خیر مطلق است، پس شر مخلوق کیست. اگر خداوند خالق همه چیز است لاجرم شر هم توسط او خلق شده است. این بحث یک بحث کاملاً فلسفی کلامی است و در طول تاریخ فلسفه فیلسوفان و متکلمان در باب آن به جدل و مباحثه پرداختهاند. افلاطون مثال خیر را زیبایی و نیکی مطلق میدانست و اندیشه او از این راه وارد سایر مکاتب فلسفی به ویژه فلسفه اسلامی و مسیحی شده است. اما راه حل مسئله شر را فلوطین بدست داده است. او شر را نبود خیر و یک امر عرضی میداند. فیلسوفان مسلمان هم شر را معلول اراده آدمی و یک امر عرضی میدانستند. اما در مقابل لائیکها و بدبینان وجود شر در عالم را مهم ترین برهان رد وجود خداوند میدانستهاند. مانویان هم به ثنویت پناه بردهاند و آن را معلول خدای شر میدانند و این مسئله به اساسیترین دغدغه فیلم «فریاد مورچگان» بدل شده است. روحانی هندو میگوید: در پاسخ این مشکل کاتولیکها میگویند: این حق آدمی است که رنج ببیند (چون او با گناه اولیه آدم گناهکار به دنیا آمده است.) پروتستانها میگویند: بگذاریم این شر بر سر دیگران ببارد. مسلمانها آن را عذاب خداوند بر بشر میدانند. یهودی ها میپرسند: چرا فقط بر سر ما میآید!! بوداییها میگویند: این Merde توهم است و پیروان آیین معتقدند: که بایستی به صدای Merde گوش سپرد چون در حال رخ دادن است! و این مسئله را پاسخی نهایی نیست.
به نظر میآید مخملباف تلاش میکند ضمن بیان عقاید، عقیده نهایی و قطعی را بیان نکند چرا که از زبان آن مرد روحانی هندوی آلمانیالاصل میگوید: اینها یک مشت تئوری است. آنچه در واقعیت رخ میدهد چرخه مستمر به دنیا آمدن، زیستن در رنج و فنا شدن است.
دختر سالک پس سپری شدن سه روز کاغذ را زیر آتش میگیرد. مرد کامل بر آن به هندو نوشته بود که تمامی حقیقت عالم را در شبنم یک گل و یا در گلهای باغچه خانه خودش میتواند بیاید و او بهبود و رنج این همه سفر را بر خویش هموار کرده است. حقیقت در کنار ماست در همین نزدیکی به قول سهراب «لای آن شببوها، پای آن سرو بلند!»
صحنههای پایانی فیلم دختر سالک و سپس مرد روحانی هندو را نشان میدهد که با آب «مقدس» رودخانه گنگ خود را غسل میدهند.
پانوشتها:
1ـ این جنایتی بود که پدرم در حق من کرد/ و من آن را نسبت به هیچ کس روا نمیدارم.
2ـ Merde به معنای «گه» است.