صداهای تازه

نویسنده

معرفی رمان‌های “چه کسی باور می‌کند رستم؟”و”کارت پستال” نوشته روح‌انگیز شریفیان

نسل اول مهاجران، خاطرات و انفعال

 

روح‌انگیز شریفیان تا کنون دو بار برنده‌ی جایزه‌ی بنیاد هوشنگ گلشیری شده است.رمان “چه کسی باور می‌کند رستم؟” در سال 82 و رمان “کارت پستال” در سال 87 به عنوان رمان اول جایزه‌ی گلشیری معرفی شده‌اند. روح‌انگیز شریفیان را می‌توان از داستان‌نویسان موفق ادبیات مهاجرت ایران دانست. هر دو رمان حول موضوع مهاجرت نوشته شده‌اند؛ در “چه کسی باور می‌کند رستم؟” داستان نسل اول مهاجران به خارج از کشور روایت می‌شود؛ زنی که با تمام خاطرات و عواطف‌اش در گذشته جا مانده و حس نوستالژیک‌اش به خانه، زندگی در غربت را برایش تحمل‌ناپذیر کرده است. در واقع مجموعه‌ای از تضادها و تعارضات ناشی از رها شدن در فرهنگ و زندگی دیگری، دغدغه‌ها و خلجان‌های درونی کاراکترهای رمان را شکل داده است.

در رمان “کارت پستال”، خواننده باز هم با مقوله‌ی مهاجرت رو‌به‌روست، با این تفاوت که در این روایت نوعی انفعال نسبت به گذشته از جانب شخصیت‌ها دیده می‌شود. به عبارت دیگر، مهاجران “کارت پستال” انگار فضا و فرهنگ موجود را پذیرفته‌اند و حالا که با آن از در آشتی درآمده‌اند، در همان حال که سعی در شناسایی بیشتر آن دارند، با آن انس می‌گیرند و بخشی از زندگی‌شان پر از خاطرات آن است.

شریفیان در رمان‌هایش کمتر دغدغه‌ی زبان و آزمایش در ساختارهای آن را دارد. زبان او زبانی خشک و ساده است که در لحنی خونسردانه و مکانیکی عرضه می‌شود. شاید اگر کسی نام نویسنده را نخواند، با خواندن سطرهای آغازین “کارت پستال” گمان کند که داستانی ترجمه‌شده را از یک نویسنده‌ی خارجی می‌خواند:

“روبه‌روی موزه ایستاده بود و یادش نمی‌آمد چطور بی‌اراده به آن‌جا کشیده شده. موزه‌ی بریتانیا که بسیاری از روزهای تنهایی‌اش را در آن گذرانده بود. اولین بار که آن‌جا ایستاد، همه‌ی آینده در برابرش قرار داشت. ممکن نبود بتواند حدس بزند روزی بار دیگر آن‌جا بایستد و گذشته را مرور کند…”

اما وقایع داستان با چنان حوصله و ظرافتی روایت می‌شوند، که این دوری‌گزیدن از زبانی شاخص را جبران می‌کند؛ شریفیان با تبحر بالایی در روان‌شناسی و رفتارشناسی شخصیت‌ها تامل می‌کند و خواننده را آهسته‌آهسته و بی که خود بداند، با آن‌ها و ماجراهایشان همراه می‌کند بی که احساس خاصی را تجربه کند، به طور خاص روایت ناتورالیستی رمان “کارت پستال”، حریم و حائل بین مخاطب و شخصیت داستان را همچنان حفظ می‌کند و با جلوگیری از درگیری عاطفی بین آن دو، توجه مخاطب را به یکنواختی و روزمرگی و غرابت زندگی در غربت جلب می‌کند.

روح‌انگیز شریفیان متولد 1320 و ساکن لندن است و نخستین داستان‌اش را در سال 1370 منتشر کرده است. با این وجود، در ایران درباره‌ی او و داستان‌هایش کمتر نوشته شده است. شاید منتقدان ادبیات فارسی در ایران، باید با کسی آشنایی یا ملاقات حضوری و یا تعارفی داشته باشند که چیزکی درباره‌اش بنویسند و شاید هم نه. به هر حال داستان‌های روح‌انگیز شریفیان، از آن‌جا که دردها و مصائب بخشی از جامعه‌ی ایرانی را به تصویر می‌کشد و کارنامه‌ی چند نسل زندگی و تفکر آن‌هاست، قابل توجه و بازخوانی دوباره است.

 

پاره‌ای از رمان “چه کسی باور می‌کند رستم؟”

 

اصلن ممکن نیست باور کنم. مثل این است که آدم بگوید: تو که رفته بودی سفر، مملکتت را آب برد.

قطار آهسته به راه می‌افتد از جلوی دکه‌ی روزنامه فروشی می‌گذریم، زن فروشنده بی آن‌که ما را ببیند نگاهمان می‌کند. میان‌سال است و هیکل درشت و چاقی دارد.جلو دکه‌اش روزنامه و شکلات چیده شده است. جهان روزنامه‌هایش را از او می‌خرد. انبوه روزنامه، دیوارهایی که ما را از هم جدا می‌کند.

تو گفتی: تنهایی انسان به میل خود او بستگی دارد.

می گفتی تحمل تنهایی سخت است که جز این باشد…

از منار قطاری که در سکوی روبرو ایستاده می‌گذریم. به پنجره قطار که پنجره نیست شیشه‌ای یک تکه و بزرگ است که بازو بسته نمی‌شود، نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم قطارهای در حال حرکت مانند زندانند و ایستگاه‌های وسط راه ساعت‌های ملاقات. آدم اگر شجاع باشد می‌تواند از آن‌ها برای فرار استفاده کند. اما باید شجاعت داشت حتی شده یک جو.

می گفتی که تنهایی انتخابی، فضایی است

که هیچ کس نمی‌تواند آن را از ما بگیرد…

دلم می‌خواست سوار قطاری یا کوپه‌های مستقل می‌شدم. اما حالا دیگر قطارهای کوپه دار کم‌اند یا پیدا نمی‌شوند، به صورت واگن‌های سالن مانندی در آمده‌اند با ردیف صندلی‌های روبروی هم. جهان گفت: می‌توانیم شب مسافرت کنیم و برای خواب کوپه بگیریم. امروز فقط برای خواب کوپه‌های خصوصی دارد، اما من دوست دارم روز مسافرت کنم و از پنجره بیرون را تماشا کنم. خانه‌هایی که به سرعت از جلومان می‌گذرند با پنجره‌های روشن، یا آن‌ها که پرده‌هاشان کشیده شده است و سکوت آن به بیرون هم نفوذ می‌کند.

حیاط‌های رها شده و باغچه‌های از شکل افتاده. خانه‌هایی که چمن‌هاشان زده شده اسباب‌های این طرف و آن طرف ریخته. بند رختی که پر از رخت‌های شسته شده است و زندگی رویشان موج می‌زند.جهان روزنامه‌ای را بر می‌دارد، از بالای عینکش نگاهی به بیرون می‌ادازد، آهسته وبی صدا خمیازه‌ای می‌کشد که به من هم سرایت می‌کند لب‌هایم را به هم فشار می‌دهم و خمیازه‌ام را فرو می‌دهم.این روزها چیزهای خیلی جزیی و بی‌اهمیت می‌تواند افسرده‌ام کند، مانند یک دهان دره.

ساعت از ده گذشته است، کاش قهوه‌چی زودتر بیاید. اگر بیاید، قهوه‌ای از او خواهم خرید. زمانی رسم بود که در قطار‌های مسافرتی قهوه‌چی با چرخ و چایش می‌آمد. این روزها را نمی‌دانم. مدتها است سوار این قطارها نشده ام. آن وقت‌ها چای و قهوه‌شان خیلی بی مزه بود، اما همیشه مشتریشان بودم. صدای چرخ آن می‌تواند از افسردگی نا به هنگام بیرونم بیاورد. جهان احتمالاً قهوه‌ای نخواهد خورد.

می‌گوید قهوه برایش سردرد می‌آورد.

می‌گویم: قهوه برای رفع سردرد خوب است.

اما او به حرف خودش پای بند است و می‌گوید: ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که می‌توانیم به آن‌چه دوست ندارم به راحتی نه بگوییم بدون این که احساس گناه کنیم.

تو می‌گفتی که قهوه مانند بوی واکس و دارو حالت رابه هممی‌زند با این که طعم آن را دوست داری اما می‌توانی آن رابنوشی تنها شیشه قهوه‌ای را برایت آورده‌ام در گنجه اتاقتنگه داشته‌ای و درش همچنان بسته است…

رسم قهوه خوردن را پس از آمدن از ایران شروع کردم. پیش از آن قهوه را فقط به نیت فال گرفتن می‌نوشیدم. فال‌هایی که هیچ یک به یادم نمانده و چیزی از آینده‌ام را نگفتند، در عوض هزار خاطره برایم به جا گذاشته اند.

برای گرفتن فال قهوه، با فاخته می‌رفتم. هنگام رفتن، آینده من و خودش را پیش بینی و در راه بازگشت آنچه را شنیده بودیم تجزیه و تحلیل می‌کرد. به او می‌گفتم از این پس و پیش هیچ فالگیری نخواهم رفت و اگر هم خدای نکرده هوس فال گرفتن کردم، با او نخواهم رفت.

می خندید و می‌گفت: بی خیال نه تو سر قولت می‌مان، نه من.

ـ حالا خواهی دید.

ـ فکر می‌کنی می‌توانیم بدون فال سر کنیم؟ همین که عاشق شدیم دوباره گذرمان به این فالگیرها می‌افتد و دست به دامن آن‌ها خواهیم شد.

ـ مگر قرار است عاشق بشویم؟

ـ نه قرار است تارک دنیا بشویم.

جهان از فهوه خوردن من حوصله اش سر می‌رود. تازه که ازدواج کرده بودیم حاضر بود به هر چه قهوه دنیا است مهمانم کند. تقریباً در همه کافه‌های اروپ با هم قهوه خورده ایم. سال‌ها از آن زمان گذشته، اما هنوز هم مثل بچه‌ها دلم هوس چیزهای ک.چک را می‌کند. گرچه دیگر نمی‌توانم آخرین باری را که هوسی کردم به یاد بیاورم. جهان جدی تر از آن است که از این هوس‌ها بکند. او در دنیایی واقعی و منطقی، آن طور که خودش تفسیر می‌کند، بدون بالا و پایین، بدون حاشیه رفتن و احساساتی، زندگی می‌کند. جهان قوانین نانوشته و ناگفته، اما گذشت ناپذیری دارد که مطابق آن رفتار می‌کند. اگر اعتراضی بکنم می‌گوید این رفتار با درسی که خوانده در ارتباط است.

جهان حسابدار قسم خورده است و مانند من که دور دنیا داروسازی خوانده ام، این جا و آن جا حسابداری خوانده است تا سر انجام در این جا ساکن شده و به تصور خودش نرا هم به مستقر بودن عادت داده است.

قطار هنوز سرعت نگرفته و از فضای شهر بیرون نرفته است. به جهان نگاه می‌کنم، نمی‌توانم صورتش را ببینم. روزنامه چون دیواری او را از من جدا کرده است.گاهی که آن را پایین می‌رود و ورق می‌زند قسمتی از موهایش را می‌بینم که روز به روز به سفیدی می‌رود.

اولین بار مه دیدمش سی و چند سال پیش بود، دو درخانه فاخته، اصلاً به حسابداری قسم خورده نمی‌مانست. جوان اروپا دیده‌ای بود که انگار همه دنیا را در مشت داشت.

پیش از این که از خانه در آییم، فاخته تلفن کرد. هنوز طنین صدای زیبایش در گوشم است. جهان که گوشی را برداشته بود به من اشاره کرد و گفت: ملودی است.

جهان به فاخته می‌گوید ملودی.

هنوز هم از این که عاشق او نشده بود تعجب می‌کنم. فاخته زیباترین دختری است که می‌شناسم…

پاره‌ی آغازین رمان “کارت پستال”

 

روبه‌روی موزه ایستاده بود و یادش نمی‌آمد چطور بی‌اراده به آن‌جا کشیده شده. موزه‌ی بریتانیا که بسیاری از روزهای تنهایی‌اش را در آن گذرانده بود. اولین بار که آن‌جا ایستاد، همه‌ی آینده در برابرش قرار داشت. ممکن نبود بتواند حدس بزند روزی بار دیگر آن‌جا بایستد و گذشته را مرور کند.

موزه از آن زمان فرق زیادی کرده بود. یک بار در سال‌هایی که آن سقف شگفت‌انگیز را در آن می‌ساختند از آن دیدار کرد.

پس از تمام شدن باز هم می‌آمد. برایش بی‌نظیر ترین جای دنیا بود. سرسرای ورودی موزه با آن گنبد عظیم که از هزاران تکه شیشه درست شده بود، روشن و گرم و مملو از زندگی بود. در آن‌جا آثار و سرگذشت‌های قدیم و جدید در کنار هم و به یک‌دیگر پیوسته بودند.

می‌توانست ساعت‌ها آن‌جا بنشیند با فنجان قهوه‌ای در دست، کتابش را باز کند و بدون این‌که آن را خواند، به تماشای مردم سرگرم شود. کتابخانه یکی از بهترین قسمت‌های موزه بود، با بوی کتاب‌های قدیمی و آرامشی که تا قدم در ان می‌گذاشت، حسش می‌کرد.

ظاهرن هیچ چیز تغییر نکرده بود. موزه با همان عظمت و زیبایی در جای خود قرار داشت. مردم همچنان در حال رفت و آمد بودند. در این چهل سال اما همه‌چیز تغییر کرده بود، بدون این‌که به همان اندازه نمایان باشد.

اولین بار که روبه‌رویش ایستاد همان حسی را داشت که وقتی خانه را دید. از این‌که هیچ‌گاه اسمی برای خانه‌اش نگذاشته بود، از خود در تعجب بود. موزه‌ی بریتانیا از ابتدا اسم داشت. چرا او برای خانه‌اش اسمی نگذاشته بود؟ چطور توانسته بود آن‌همه سال در خانه‌ای بدون اسم زندگی کند؟

هوا رو به تاریکی می‌رفت. همه روز نشسته، رفته و آمده بود. بازدیدکنندگان کم و کمتر شده بودند و به زودی موزه تعطیل می‌شد. متحیر بود که چطور در طول این سال‌ها به فکر نیفتاده بود کارتی از آن درست کند. کارتی با عکس و کاغذهای رنگی که ساختمان موزه را نشان دهد.

تصور این‌که ان‌جا خانه‌اش باشد، تصور باطلی بود. موزه خانه‌ای بود که تنها نشانی از گذشته‌ی او را به نمایش می‌گذاشت.

اما خانه‌اش که علامت فروش بر سر درش زده بودند…

دور شدن و دل کندن از خانه بار دیگر دل کندن چهل سال پیش را به یادش می‌آوردو… زخم زیر لایه‌های به هم فشرده،… هنوز وجود داشت.

پیش از آن‌که در حیاط را ببندد، لحظه‌ای ایستاد. به حیاط، به چمن‌های سرسبز کوتاه‌شده و یک‌دست و باغچه‌ی دورتادور آن که هنوز پر از گل بودند نگاه کرد. سپس نگاهش به سوی کاروان رفت و آن‌جا ثابت ماند. کاروانی که سال‌ها در آن به درست کردن کارت‌هایش مشغول بود و نیمی از زندگی‌اش در آن گذشته بود.

مردی که از طرف بنگاه معاملاتی آمده بود، با دقت همه جا را نگه کرد. وارد حیاط که شدند لبخندی زد و گفت:

چه باغچه‌ی قشنگی دارید.

به پروا و سپس به اسکار نگاه کرد و گفت: برای فروش آن دچار مشکلی نخواهیم شد و همین حالا چند مشتری می‌توانم برای آن بیاورم.

به حرف‌هایش گوش می‌داد و نگاهش به بوته‌های گلی بود که از لابه‌لای درخت‌ها بیرون زده بودند و با باد ملایمی که وزش آن را حس نمی‌کرد اهسته تکان می‌‌خوردند. مرد به کاروان اشاره کرد و گفت: آن را باید از آن‌جا برداریم، به نمای خانه لطمه می‌زند.

دلش فشرده شد. کاروان با گل‌هایی که روی بدن‌اش کشیده بودند و رنگی که با گذشت زمان کدر شده بود، جزئی از حیاط و باغچه و درخت‌ها بود.

گفت: جزء خانه که نیست. مثل اثاثیه است، این‌جا نمی‌ماند.

اسکار نگاهی به او کرد و با لبخندی بر لب گفت: ماما، به هر حال دیگر قابل استفاده نیست. خیلی وقت پیش باید می‌دادیم می‌رفت.

خوشحال شد که این‌ها را به فارسی گفت و مرد از آن چیزی نفهمید. رو به مرد گفت: فعلن عجله‌ای ندارم. باید کمی راجع به آن فکر کنم.

مرد در حالی که به سوی در می‌رفت گفت: هر وقت تصمیم گرفتید مرا خبر کنید. اگر هم موافق باشید، می‌توانم پرونده‌ای برای خانه درست کنم چند تا عکس می‌گیریم با اندازه‌ی اتاق‌ها و آماده می‌گذاریم.

دل رفتن نداشت، دلش می‌خواست بماند. دلش می‌خواست با دل سیر آن‌جا را تماشا کند. خانه‌ای که هر گوشه‌اش او را به گذشته‌های دور می‌برد. انگار زندگی‌اش را در آن چیده بودند. نه، خانه را نمی‌فروشد.

تابستان بود. مثل همه‌ی تابستان‌ها. نه معقول بود و نه به جا. یک روز، گرم و مطبوع، و روز دیگر سرد و تاریک. روزهای آفتابی تمام وقتش را در حیاط می‌گذراند و نور و گرما را با تمام وجودش جذب می‌کرد. در غیر ان صورت نمی‌دانست چطور ممکن بود دوام بیاورد.

اسکار سرگرم درست کردن قهوه بود. می‌توانست حرکات او را حس کند، صدای قدم‌هایش را، صدای گرداندن قاشق در لیوان، ریختن قهوه. صدایی جوش آمدن کتری برقی. نمی‌دانست غذا هم می‌توانست درست کند یا نه. بچه‌ها در استقلال خئد همه‌کار می‌دانستند. اسکار از وقتی از زنش جدا شده بود، بی‌شک گاهی مجبور بود برای خودش غذایی بپزد، همیشه که نمی‌توانست در دانشگاه غذا بخورد. پروا هیچ‌وقت غذاهای او را نچشیده بود. در خانه هم تنها بچه‌ای بود که در آشپزخانه کاری نداشت.

خانه‌اش را دیده بود. روزی که آن را خرید، هر دو، پروا و ارسلان برای دیدن آن رفتند. اما بعد از جدایی آن‌ها، کم‌تر به آن‌جا می‌رفت. یک ساعت با اتومبیل راه بود. ترجیح می‌داد او بیاید. اسکار می‌آمد و  می‌ماند. یکی دو روز. هر قدر که وقتش اجازه می‌داد یا حوصله‌اش را داشت.

آهسته روی صندلی نشست. چشم‌هایش را بست، می‌خواست با سی، چهل سال زندگی گذشته‌اش تنها باشد، به درستی نمی‌توانست طول زمانی که در آن زیسته بودند را مجسم کند. سی سال، چهل سال، تجسم زمان برایش سخت بود. اما آن را حس می‌کرد. حس را نمی‌شود اندازه گرفت. سنگینی تنهایی را که در بیرون از خانه انتظارش را می‌کشید، می‌شناخت.

انگار همه‌ی وجودش حسی شده بود از خوشی‌ها و ناخوشی‌ها، خوشی‌ها و ناخوشی‌های دیروز. دیروزی که از او دور شده، دور نشده بود، دیروز فقط در خاطراتش وجود داشت.

روزهایی را به یاد می‌آورد که زندگی برایش چون جام بلور شفافی بود که نور از آن می‌گذشت و روشن‌اش می‌کرد. روزها، آدم‌ها، رویدادها، غم‌ها و شادی‌هایش، تیله‌های رنگارنگ کوچک و بزرگی بودند که درون آن جام می‌افتادند. در کنار هم، با هم، دور از هم، به دور خود، و به دور یکدیگر می‌چرخیدند. هر یک را به شکلی دوست داشت. اما می‌دانست روز جام بر اثر برخورد تیله‌ای خواهد شکست. حساب دو دوتا چهارتا بود. جام پر می‌شد، می‌شکست و تمام می‌شد.

فکر کرد اسکار احتمالن از پنجره نگاهش می‌کند و در این فکر است که چطور به فروش هرچه زودتر خانه راضی‌اش کند. اسکار تنها بچه‌ای بود که نزدیک‌اش مانده بود. دست کم در یک شهر بودند و یک یا دوبار در هفته می‌توانست او را ببیند. تارا در شهر دیگری زندگی می‌کرد. ساسان دور دنیا می‌چرخید و هر چند ماه در یک کشور مشغول کار بود. سحر…

از وقتی سحر رفته بود، حال خودش را نمی‌دانست. سحر چیزی را با خودش برده بود که او همیشه در پی‌اش بود. اما سال‌ها بود که از دسترسی به آن ناامید شده و دیواری به دور خودش کشیده بود. دیواری مابین حالا و گذشته. سال‌ها در این سوی دیوار، در کمال آرامش زندگی کرده بود. سحر دیوار را شکسته بود. رفتن او رفتن نبود. بازگشت بود، بازگشت به کشوری که پروا چهل سال پیش آن را ترک کرده بود…