سال نهنگ

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

امسال سال نهنگ است

سالی است که شلوار مجلس برای دولت تنگ است

چون پاش می کنند

زیپش نمی شود بسته

چون راه می رود

انگار کمی لنگ است

شلوارهای وصله دار می پوشید اول

ما وصله هاش را باور کردیم

کم کم برای وصله زدن اختلاس شد

هر جور فکر کنی “وصله” با “اختلاس” هماهنگ است

یک سال قبل، خرگوش

تند آمد و دوید

سالی که موشک از خرگوش

تند تر می رفت چنان

انگار که سال سال جنگ است

آه ای مجاهدان اقتصادی عزیز!

نرخ دلار چون موشک هی رفت بالا

یورو، یوان، دینارسعودی

ارزی که کاغذ پاره بود

افتاده بود به جان ریال

انگار این خرگوش و آن یکی پلنگ است

اینقدر جهاد کردید

تا سنگک نیز به تنور انتخابات چسبید

اما تا دلت بخواهد به پای لنگ، قلوه های سنگ است

باید قسم دهیم که کمتر جهاد کنید

تا نرخ نان به سقف اوپک نچسبیده

از این همه مجاهده معیوب شدستیم

طبق تمامی اسناد و مدارک و آمار

سرهایمان ز دست شما منگ است

امسال سال نهنگ است

اما انگار یکی کوسه ای دیدیم رد شده است

فعلا که مصلحت این است

تشخیص دادن دیگر بصیرت نمی خواهد؟

شاید هم وقت توپ و تانک و تفنگ است

جان خودم سیاه نمایی نیست!

سردار باغبانی قائم مقام لیست سیاه است او

شاید که کار او توزیع عادلانه بنگ است

کاری که می کنیم چقدر عالی است!

این پابرهنگان جهان خمیازه می کشند

باید رساند جنس

حیاطی که خلوت است،

القاعده الیائسه شده است، عمل باید!

فرصت نداریم، کار بی درنگ است.

آه ای نهنگ تنگه هرمز

آه ای سراشیبی بی ترمز

آه ای فرودهنده صد مین

در تنگه های ترکمانچین

لطفا تمام مملکت را نفروشید

شاید که وقت بستن فلنگ است

با بیل هزار بار عمل کردید

سوراخ موش نیازمند کلنگ است

 

نوروز و نوادر

فکر کردم برای نوروز قرار است مطلبی ده روز روی صفحه من بماند، به همین دلیل ترجیح دادم علاوه بر شعرنوطنزی که برای “ سال نهنگ” آوردم مقدمه ای را که برای بخش “ نوادر راغب” در کتاب کشکول خودم گذاشتم، بعلاوه برخی لطایف آن را به عنوان هدیه نوروزی به شما تقدیم کنم. امیدوارم بخوانید و از آن لذت ببرید. این بخش مختصری است از بخش اول، جلد اول( عهد عتیق) کشکول نبوی که یک ماه قبل منتشر شده. این بخش 18000 کلمه بود که نیمی از آن را حذف کردم که زیادی هم خسته نشوید.

حکایات نوادر بعدا به اشکال مختلف توسط افراد مختلف به اشخاص گوناگونی منتسب شده است، اما خصوصیت اصلی نوادر این است که همه حکایات را با ذکر اشخاص واقعی نقل کرده و شاید به همین دلیل آن را پدر همه کتب حکایت طنز در ایران بتوان دانست. “ نوادر” در حقیقت ترجمه کتابی است به نام “ محاضرات الادباء و محاورات الشعراء و البلغاء” این کتاب توسط حضرت مستطاب ابوالقاسم حسین بن محمد راغب اصفهانی که به گفته بعضی ها در سال 396 و به گفته چند نفر دیگر که هیچ اطلاعی از صحت و سقم نظر آنها نداریم در سال 401 هجری قمری مرحوم شده. به عبارت دیگر این کتاب در قرن چهارم تنظیم شده است. شاید خواندن برخی از حکایات آن برای ما باورنکردنی به نظر برسد، اما صحت آن چنان است که بسیاری از بزرگان جهان عرب که هفت قرنی این کتاب را دم دست داشتند و تا وقتی در سال 1117 هجری قمری به همت جناب مستطاب “ محمد صالح بن محمد باقر قزوینی” به فارسی ترجمه نشده بود، در اختیار فارسی زبانان عربی ندان، قرار نگرفته بود، این کتاب از منابع مهم کشف تاریخ اجتماعی ایران و اسلام است. فاصله اندک میان زندگی و مرگ راغب اصفهانی و وقایع کتاب که در بعضی موارد بین دویست تا صد سال فاصله میان این وقایع بوده و در برخی موارد به نقل وقایع صدر اسلام پرداخته به ما نشان می دهد که انگار هم جامعه ایرانی در قرون اول تا چهارم جامعه ای باز و روابط اجتماعی در آن چندان تحت سیطره دین نبود و هم جامعه عربستان و دنیای اسلام در صدر اسلام هم چنانکه اهل شریعت امروز آن را جلوه می دهند نبود. شاید این کتاب جزو معدود اسناد معتبری است که حکایات و داستانهای اجتماعی را برای ما باز می گوید. داستانها و حکایاتی که امروز برای ما عجیب به نظر می رسد. انگار دنیای اسلام و بخصوص جهان عرب به جای آنکه در این هزار سال سیطره دین بر زندگی مردم کم شده باشد، این سیطره و گستره بیشتر شده است.

گفتن اینکه نوعی جابجایی در دنیای غرب و دنیای اسلام در این هزار سال صورت گرفته عجیب نیست. شک بین حرام بودن و حلال بودن شراب، بخصوص تردید جدی در حرام بودن آن که توسط بسیاری از بزرگان شیعه صورت گرفته و حکم به مباح بودن آن، برای خود من که بارها تلاش کرده ام تاریخ اسلام را خوب بخوانم عجیب و تازه بود. نقش مهم موسیقی در زندگی مردم و اینکه موسیقی تا چه حد مورد احترام عامه و بخصوص اهل فکر و نخبگان بود، بسیار مهم است و از همه مهم تر اخلاق جنسی در آن دوران که گوئی هزار سال قبل مردم مسلمان بسیار از نظر نگاه به مسائل جنسی بازتر و روشن تر و بدون موانع دشوار و بی شمار بیهوده برخورد می کردند، برخلاف آنچه در چهار پنج قرن اخیر رخ داد و حتی به نظرم می رسد گفتنش چندان دشوار نباشد که بسیاری از تعاریف شرعی و سنتی که به نام دین تمام شد، همه دستآوردهای دنیای نو و حاصل رابطه جهان اسلام و بخصوص ایرانیان دوره صفویه به بعد با دنیای غرب است. تصور اینکه افرادی به عنوان مخنث رسما شناخته می شدند، این افراد نماز می خواندند، به مسجد می رفتند و به عنوان جزئی از جامعه آن دوران زندگی شان را می کردند و اصولا لواط به معنای امروزی آن اصلا تعریف نمی شد. مردانی بودند که با مردانی دیگر رابطه داشتند، اکثر مردان هم با زنان و هم با مردان همزمان رابطه داشتند. این که می گویم اکثر مردان، براساس گفته هایی است که در حکایات آمده است؛ جز رابطه میان غلامان و صاحبان آنها که در بسیاری موارد غلامبچگان را که چندان هم بچه نبودند و انگار موضوع رابطه شان تجاوز هم نبود، اصولا افرادی به عنوان مخنث شناخته می شدند. حتی رابطه عاشقانه و عشقبازی و شاهدبازی میان مردان هم رایج بود. این تا قرن ها وجود دارد و اصولا نگاه به رابطه جنسی بکلی با دنیای مدرن متفاوت است. مخنثی که نوازنده ساز هم هست در قرن دوم هجری با مادرش حرف می زند و از اینکه همسایگان از صدای طبل نواختن او گله می کنند، ناراحت می شود. یا مخنث دیگری در مسجد در صدر اسلام با مخالفان لواط بحث می کند. بحث بر سر خوبی و بدی یا قبح و گناه یا زور و رضایت نیست، بحث بر سر تفاوت اخلاق جنسی است. در حکایات مختلف معلوم است که زنان نه تنها با مردان دیگر رابطه داشته اند، بلکه فرزندان و شوهران شان هم این را انگار می دانستند. تاکید بر کلمه زنازاده در مورد بسیاری از مردان مهم تاریخ حکومت اسلامی در قرون اول نشان می دهد که بسیاری از این زنان علیرغم اینکه در حرمسراها زندگی می کردند، اما با این مرد و آن مرد و با این غلام و آن غلام رابطه داشتند و انگار آن هزار و یکشب که افسانه تصور می شود در طول سالیان دراز در آن دوران موجود بوده و روابط جنسی میان افراد، چه به شکل عاشقانه و دوست داشتن و چه به صورت روابط متعدد میان زنان با مردان مختلف یا داشتن معشوق برای زن شوهردار چنان نبود که امروز تعریف می شود. اصولا پدیده تک همسری، یعنی رابطه جنسی میان یک مرد و یک زن، تقریبا از موارد نادری است که در این حکایات به چشم می خورد. شعر گفتن یک هزال یا شاعر هجو گو در مورد زن یا مادر یا دختر مردان بزرگ، و خواندن آن بر سر بازار، و توصیف اندام زن مذکور موضوع دعواهایی است که هرچه هست، حاصل آن چیزی به نام مرگ و سنگسار نیست.

پدیده فاحشه، یا زنی که با همه مردان رابطه دارد، یا کنیزکان نورچشمی و قدرتمند، موضوع دیگری در زندگی اجتماعی آن دوره است. اینکه مردی که زن داشته، با زنی که شوهر داشته، در حالی که شراب می خوردند، در خانه ای با صدای ساز و آواز با هم معاشقه می کردند، و وقتی خلیفه مسلمین ، عمر، از دیوار وارد خانه شان می شود، با استفاده از روایات و احادیث اثبات می کنند که گناه خلیفه که در رابطه آنان تجسس کرده است، بارها بیشتر از آنهاست که شراب می خورند و زنا می کنند، یعنی اصلا جامعه ای که ما تصور می کنیم که در صدر اسلام بوده، همه حاصل دروغ هایی است که در قرن های بعد ساخته شده و تنها معدودی حکایات از دوران قدیم نشان می دهد که جامعه آن دوره بکلی با جامعه امروز متفاوت است.

رابطه میان ادیان مختلف، مسیحیان و یهودیان و مسلمانان و کفار، ربطی به باورهای امروز ما ندارد. در حکایتی می خوانیم که مردی بر مسجدی می گذشت، شنید که موذن اشهدان لا اله الا الله را می گوید ولی اشهد ان محمد رسول الله را نمی گوید. ولی مردم خودشان با هم اشهدان محمد رسول الله می گویند. دلیل اش را پرسید، گفتند او یهودی است و ما او را اجاره کرده ایم، چون صدای خوبی دارد، او اذان را می گوید، ولی آنجا را که قبول ندارد، نمی گوید. معنای حرف این است که اصولا صدای خوب مهم بود و یهودی در جامعه اسلامی زندگی می کرد و دین خودش را داشت، و پول می گرفت و بخشی از اذان که با دین او منافات نداشت، می گفت. با این تفاصیل به نظر می رسد بکلی باید در مورد دیدگاه های مان در مورد آن دوران تجدید نظر کنیم.

قدرت موسیقی و اهمیت آواز، نحوه نگاه خلافت اسلامی در سه چهار قرن اول به مساله اسلام و اعراب و ایرانیان، موضوعاتی است که با خواندن حکایات “ نوادر” راغب ما را حیرت زده می کند. اینکه بدانیم نه تنها ایرانیان موجوداتی مورد تجاوز نبودند که اسلام به آنها تحمیل شد، بلکه رابطه ای عمیق و خاص میان مسلمانان ایرانی و خلافت اسلامی بود که درک آن نیازمند بازخوانی اسناد تاریخی است. تصور ما این است که فردی به اسم سلمان فارسی از صحابه پیامبر شد، زن امام حسین ایرانی بود، و حکومت اسلامی به زور ایران را گرفت. چنین تصوری اصولا اشتباه است. اینکه ابونواس یکی از بزرگترین شاعران و هجاگویان صدر اسلام ایرانی الاصل بود، اینکه اصولا عبیدالله زیاد که قتل امام حسین و خاندانش توسط او و با اصرار او صورت گرفت ایرانی الاصل بود، اینکه صدها شخصیت بزرگ صدر اسلام ایرانیان بودند یا حتی از همه بدتر، اینکه افشین که سرکرده سرخ جامگان بود و علیه حکومت اعراب می جنگید، متولد عراق بود، و افشین که او را کشت تا به حکومت اسلامی خدمت کرده باشد ایرانی الاصل بود، این ها را من نشنیده بودم. اینکه افشین سرکرده سرخ جامگان کوشید تا یونانیان را به ایران بیاورد و از آنها خواست با خلافت اسلامی بجنگند، و آنها این کار را نکردند، نشان می دهد که اصولا افسانه پردازی های ما در مورد آن دوران ریشه های جدی در واقعیت ندارد.

در حکایتی جالب، گفته می شود علت اینکه خداوند بهشت را با باغ و حوری و آب و نهر توصیف کرد، این بود که اعراب نه باغ داشتند، نه آب و علت اینکه خداوند بهشت را با لباس های زیبا توصیف کرد، این بود که ایرانیان را به دین جلب کند. ظاهرا ایرانیان در آن زمان مثل ایتالیایی های امروز برای زیبایی ارزش زیادی قائل بودند، اعم از زیبایی چهره و لباس و موسیقی و بسیاری چیزهای دیگر. برای من مهم این نیست که اعراب به ایران حمله کردند یا نکردند. به نظر می رسد بسیاری از بزرگان خلافت اسلامی هم برای عقل و هم برای تاریخ ایران و هم برای جامعه ایرانی ارزش زیادی قائل بودند. یافتن جملاتی علیه ایرانیان در میان حکایات و روایات بزرگان اسلام چیزی را نشان نمی دهد، آنقدر که قرآن علیه اعراب حرف زده، چیزی در مورد ایرانیان نگفته است، پس باید بگوئیم قرآن دینی ضد عربی است. در حالی که اصولا دین اسلام چیزی است، تاریخ پس از اسلام و زندگی اجتماعی مردم چیزی دیگر است و تاریخ ایران هم بکلی متفاوت با همه اینها. آنچه من در این حکایات می جویم، و برایم عجیب است، تاریخ اجتماعی ایران و آن دوره از تاریخ اسلامی است. اگر دقت کنید چیزهای مهمی در آن پیدا می کنید.

نکته آخر آن که کتاب “ نوادر” راغب را که سالها قبل ترجمه شده بود و مرحوم محمد صالح بن محمد باقر قزوینی بر آن حاشیه نوشته بود، جناب “ احمد مجاهد” از بزرگترین مردان زحمتکش دوران ما با همت مهدی فیروزان در انتشارات سروش تنظیم و تدوین کرد. اما این کتاب و آثار دیگر وی مانند “ کدو مطبخ قلندری” و “ شیخ و شوخ” و بسیاری آثار دیگر که بهترین آثار طنز فارسی بودند، توسط ارشاد مجوز نگرفت و فقط از نعمت وجود این کتاب برخی از دوستان برخوردار شدند. در تاریخ انتشار کتاب سال 1371 نوشته شده است، من خودم قبل از آن کتاب را از مهدی فیروزان مدیر بسیار خوش فکر سروش گرفته بودم. نمی دانم آیا موفق شدند مجوزی از ارشاد برای آن بگیرند، یا طبیعتا نه. توضیح لازم دیگر درباره این کتاب این که، مرحوم قزوینی در حاشیه نویسی های خودش نکاتی را به کتاب افزوده و آن را کامل کرده که معمولا تاریخ موضوع نشان می دهد که حاشیه از اوست. البته در کتاب میان متن اصلی و حواشی تفاوت فونت حروفچینی وجود دارد. من برای کشکول نبوی، برخی حکایات منحصر بفرد و جالب را برگزیدم.

 

جمع عقل

از کسی پرسیدند: جمع عقل چه می شود؟ گفت: جایی ندیدم که عقل جمع شود تا بگویم.

 

مشاور یا کشتی گیر؟

زیاد با ابی الاسود گفت: اگرنه پیر شده می بودی مشاورت با تو می کردم. گفت: اگر مرا برای کشتی گیری می خواهی نشایم، اگر برای رای خواهی نزد من وافر باشد.

 

شطرنج و فقه

ولید با عبدالله بن معاویه شطرنج می باخت. یکی از معارف ثقیف اذن دخول خواست. او را اذن داد و شطرنج پنهان ساخت و او را موضعی نیکو بنشاند. از او پرسید: قرآن حفظ کرده ای؟ گفت: نه. گفت: از فقه چیزی خوانده ای؟ گفت: نه. گفت: از اشعار و ایام عرب چیزی خوانده ای؟ گفت: نه. شطرنج بیرون آورد و گفت: با شاه ات بازی کن، ما در خلوتیم.

 

جای مساله و جای فقیه؟

سقایی از فقیهی در کاخ سلطان مساله پرسید. فقیه گفت: اینجا جای مساله است؟ سقا گفت: اینجا جای فقیه است؟

 

دزدیده در مقابل روی تو

شخصی به کسی نامه می نوشت و دیگری در پهلوی او دزدیده می خواند. نوشت: اگر نه در پهلوی من دزدی زن به مزدی بود و استراق نظر می نمود، حکایت خود تمام با تو شرح می دادم. آن مرد بشورید و گفت: نه به فلان قسم، من نظر به نامه شما نکردم. گفت: ای احمق! پس این سخن از کجا می گویی؟

 

دروغ روشن

شخصی به ابوحنیفه گفت: من هرگز دروغ نگفته ام. ابوحنیفه گفت: من بر این یک دروغ خود شاهدم.

 

نصیحت و سرعت

شخصی به گرگ نصیحت می کرد که به گوسفندان حمله نکن که خداوند تو را مجازات می کند. گرگ گفت: زودتر حرف ات را تمام کن که گله گذشت.

 

حدیث محکم

با کسی گفتند: تا چند هرزه و لغو گوئی، حدیث اخذ کن. گفت: اخذ کرده ام. فلان از فلان، از او، روایت کرده است که: هر که را این دو خصلت باشد از اهل جنت باشد. گفت: آن دو کدام است؟ گفت: یکی را استاد فراموش کرده بود و دیگری را من.

 

مسجد جای حیض است؟

از ابوعقیل در مسجد مساله ای از حیض پرسیدند، نمی دانست. گفت: این نجاسات از مسجد بیرون برید.

 

مومن باید فقیر باشد

واعظی در کاشان اهل تصوف بود و از فقه اطلاع زیادی نداشت. در مجلس وعظ مساله مشکلی درباره ارث روی کاغذی نوشتند و از او سووال کردند و گفتند این مساله را برای ما تحقیق و تبیین کن. وقتی مساله را خواند فهمید قصد آنها آشکار کردن کم اطلاعی او از فقه است. با ناراحتی گفت: ما سخن در مذهب قومی می گوئیم که چون بمیرند هیچ مالی از آنها به جا نماند تا احکام ارث برای آنها لازم باشد.

 

مهریه شیطان

کسی از شعبی پرسید: مهریه زن ابلیس چقدر بود؟ گفت: من در آن مجلس عقد حاضر نبودم.

 

آسمون به اون گپی!

اعرابی قرآن می خواند و رسید به آیه ای که می گوید “ و روزی شما و آنچه وعده کردیم در آسمان است.” گفت: حالا نردبان به آن بلندی برای آسمان از کجا بیاورم؟

 

در قرآن باشد

کسی گفت: چه خوب فرموده حق سبحانه و تعالی که “ آدم سفله را هر جا یافتید بکشید.” گفتند: چنین آیه ای در قرآن نیست. گفت: بگذاریدش در قرآن، چیز خوبی است.

 

کمثل السلطان الجائر

پرویز بدون همراهان و محافظان به خانه زنی فقیر رفت. زن شیر گاوش را می دوشید و شیر گاو زیاد بود. در ذهن پرویز گذشت که برای شیر مالیات تعیین کند. زن دوباره تصمیم گرفت شیر بدوشد، اما پستان های گاو خشک شده بود. گفت: اوه! سلطان ما به فکر ظلم کردن افتاد. گفت: از کجا فهمیدی؟ گفت: از خشک شدن شیر گاو.

 

حاکم چاق و شتر لاغر

عثمان عمروعاص را از مصر عزل کرد و عبدالله بن ابی سرح را به جایش گذاشت. روزی عمروعاص پیش او آمد و عثمان گفت: می دانی که بعد از رفتن تو شترها در مصر شیر فراوانی می دادند؟ گفت: برای شما بله که چاق شدید، اما اولاد آن شتران لاغر و ناتوان شدند.

 

قدرت شیر دادن

به کسی گفتند چرا حاکم شهری نمی شوی تا قدرت داشته باشی؟ گفت: شیردادنش شیرین است و از شیر گرفتنش بسیار تلخ است.

 

موافقت با فحش

منصوربن عمران وقتی از قضاوت معزول شد، مردم او را دشنام می دادند، در میان جمعیت کسی بیش از همه به او ناسزا می گفت. گفتند: با تو بدی کرده است؟ گفت: نه، او را نمی شناسم، اما دیدم مردم به او دشنام می دهند، من هم موافقتم را با این امر اعلام کردم.

 

حاکم عادل را تکه تکه کنید!

مردم کوفه از والی خود نزد مامون شکایت کردند. مامون گفت: من در کارگزاران خودم کسی را عادل تر از او نمی دانم. گفتند: پس عدالت حکم می کند که بعد از سه سال که نعمت عدالت او را به ما چشاندی، بقیه شهرها را از او محروم نکنی و فورا او را به شهری دیگر بفرستی تا آنها هم از عدالت او برخوردار شوند.

 

شرط عقل و بار

حکایت کرده اند که بر در کاخ هرات نوشته بودند: به در پادشاهان راه نیابد کسی مگر با سه چیز، بخشندگی، عقل، پایداری. کسی گفت: آنکه این سه چیز را داشته باشد که به کاخ پادشاه نمی رود.

 

اتهام کلفت

به ابوالعینا گفتند: چرا غلام سیاه اخته خریدی؟ گفت: سیاه به این دلیل که مرا به او متهم نکنند و اخته بخاطر اینکه او را به من.

 

کدام گناه؟

عمر شبی می گذشت. از خانه ای صدای سرود شنید. از دیوار بالا رفت. مردی دید با زنی شراب می خورد. گفت: ای دشمن خدا! فکر می کنی خداوند گناه تو را پنهان می کند و تو می توانی گناه کنی؟ گفت: ای امیرالمومنین! شتاب نکن! اگر من یک گناه کردم در چیزی، تو سه گناه کردی، اولا که خدا گفته است “ تجسس در کار مردم نکنید” و تو تجسس کردی، دوم اینکه گفت “ از در خانه مردم وارد شوید” و تو از دیوار وارد شدی، سوم اینکه گفت “ تا وقتی اجازه داده نشده وارد خانه غریبه نشوید و وقتی وارد شدید سلام کنید” و تو بی سلام وارد شدی. عمر گفت: من خطا کردم، مرا ببخش! مرد گفت: به شرط اینکه دیگر چنین خطایی را تکرار نکنی.

 

آپوکالیپس شلاق

حاکمی امر کرد به شلاق زدن به کسی. مرد گفت: آنقدر بزن که روز قیامت طاقت خوردنش را داشته باشی.

 

نعمان بی تربیت

نعمان صحابی آدم شوخی بود. روزی به محرمه بن نوفل زهری رسید. گفت: مرا جایی ببر تا بشاشم. او را به مسجد برد و گفت همین جا بشاش. مردم فریاد زدند که اینجا مسجد است، چه می کنی؟ گفت: چه کسی مرا آورد؟ گفتند: نعمان. قسم خورد که هر وقت او را دید با عصایش او را بزند. روز دیگر نعمان به او گفت: امروز نعمان در مسجد است. گفت: مرا به مسجد ببر تا او را بزنم. دستش را گرفت و او را سراغ عثمان برد که نماز می خواند. تا عصا را بکند کرد که بزند، مردم فریاد زدند: چه می کنی؟ این امیرالمومنین است. گفت: مرا چه کسی اینجا آورد؟ گفتند: نعمان.

 

نسبت الطول؟

از مردی پرسیدند: پدرت کیست؟ گفت: من خواهر زاده فلانی ام. گفتند: همه از طول نسبت شان را می گویند، تو از عرض؟

 

بزرگ قوم

معاویه از کسی پرسید: بزرگ قوم تو کیست؟ گفت: من. گفت: اگر راست بود نمی گفتی.

 

یکی از اجداد قزوه

شخصی از شاعری اهوازی از وضعیت اش می پرسید. گفت: من ظریف ترین و شاعرترین شعرای اهوازم. گفت: خودت نگو، بگذار دیگران بگویند. گفت: سی سال است منتظرم و هیچ کس نمی گوید.

 

دروغ بزرگ

مردی ابی هفان را دید که با کسی حرف می زد. گفت: چه دروغ می گوئید؟ گفتند: ذکر خیر تو را می کنیم.

 

نفرین و گردن

میان مالک بن انس و زنش دعوا شد. مالک گفت: به خدا نفرینت می کنم. گفت: بکن، یک عمر است حجاج بن یوسف را نفرین می کنی و هر روز گردنش کلفت تر می شود.

 

خودت بیمار شو

شخصی به دیدار دوستش رفته بود. گفت: برایت هندوانه خوبی نگهداشته ام، حالا بفرستم یا وقتی بیمار شدی بیاورم؟ گفت: نه، خودت هر وقت بیمار شدی بخور.

 

نماز بازاری

به حسن گفتند: چرا نماز نمی خوانی، بازاری ها نمازشان را خواندند. گفت: چه کسی دین اش را از بازاری یاد می گیرد؟ این ها اگر مشتری داشته باشند نمازشان را پس می اندازند، اگر نداشته باشند، پیش.

 

حساب حساب، من و خدا

شخصی زیتون می فروخت، زنی از او نسیه خواست. گفت: از این زیتون بچش تا بدانی چه زیتون خوبی است. زن گفت: قضای رمضان پارسال را امروز روزه گرفتم و نمی توانم چیزی بچشم. زیتون فروش گفت: به تو زیتون نسیه نمی دهم، کسی که قرض خدا را یکساله پس می دهد، قرض من را کی خواهد داد؟

 

حافظه کوتاه مدت

شخصی مفلس، با کلاهبرداری مال مردم را می دزدید و می برد و همیشه شکایتش را به قاضی می کردند. قاضی گفت او را سوار خری بکنند و در شهر بگردانند تا همه او را بشناسند و با او کسی معامله نکند. او را تا شب گرداندند و مردی در کنار او به مردم می گفت: طرار و دغلکار است، از چنار تهی دست تر و از روزگار دغلکارتر، کسی او را چیزی ندهد که فلسی از او یافت نگردد. وقتی شب شد او را از الاغ پیاده کردند. صاحب خر یقه اش را گرفت که اجرت خر من را بده. گفت: ابله! تمام روز چکار می کردیم و حرف از چه می زدیم؟

 

یارانه، زه!

کسری مردی دید پیر که درخت خرما می کاشت. گفت: ای شیخ! چند سال داری؟ گفت: هشتاد سال. گفت: بعد از هشتاد سال درخت خرما می کاری؟ گفت: ای پادشاه! اگر پدران این فکر را می کردند پسران ضایع نمی ماندند. کسری گفت: زه! و سنت این بود که وقتی کسری می گفت “ زه” چهارهزار درهم می دادند. پیرمرد چهارهزار درهم را گرفت و گفت: ای پادشاه! اگر درخت خرما بعد از چندین سال بار می دهد، این درخت همین امسال بار داد. کسری گفت: زه، و چهارهزار درهم دیگر دادند. پیرمرد گفت: ای پادشاه! اگر درختان خرما سالی یک بار محصول می دهد، این نهال خرما امسال دوبار محصول داد. گفت: زه! و چهار هزار درهم دیگر به پیرمرد دادند. وزیر گفت: ای پادشاه! زودتر از اینجا برویم که این پیرمرد تمام خزانه کشور را حکیمانه خالی می کند.

 

پول- شیطان

می گویند وقتی اولین پول ضرب شد، شیطان فریاد کشید و پیروانش را خواند و گفت: چیزی یافتم که از همکاری شما برای گمراهی انسان ها بی نیاز شدم. از امروز پدر پسر را و پسر پدر را برای پول می کشد.

 

ستون خدا و فقر او

مردی از فقر خود پیش دوستانش شکایت کرد. یکی از آنها گفت: صبر کن و شکر کن. خدایی که آسمان را بدون هیچ ستونی برپاکرد، از بنده خود غافل نمی ماند. گفت: من می خواهم خدا کمک کند و زندگی ام بهتر شود. خدا می خواست در هر جریب زمین چهل ستون بر پاکند، من که خانه ای ندارم که ستون خدا مزاحم من بشود.

 

نیاز و علف

یکی از یاران پادشاه فیلسوفی را دید که علف صحرا می خورد. گفت: اگر به شاه خدمت کنی به خوردن علف محتاج نمی شوی. گفت: تو هم اگر علف صحرا بخوری، به خدمت شاه احتیاج پیدا نمی کنی.

 

حاجتک!

مردی به عماره گرفت: برای حاجتکی پیش تو آمدم. گفت: پیش مردکی برو.

 

دروغم به دروغت!

محمد بن بشیر والی فارس بود. او را شاعری مدح کرد. شاد شد و گفت: چه خوب گفتی. و رو به کاتب کرد و گفت: او را ده هزار درهم بده. شاعر خوشحال شد. گفت: می بینم که بسیار خوشحال شدی از این بخشش که به تو کردم. ای کاتب! بنویس بیست هزار درهم. وقتی شاعر بیرون رفت، کاتب گفت: جانم به قربانت! این مرد به پول کمی هم راضی می شد، لازم نبود این همه پول بدهی. گفت: عجب آدمی هستی! مگر می خواهی به او پول بدهی؟ عجب احمقی هستی. او دروغی گفت و من خوشحال شدم، من هم دروغی گفتم او خوشحال شد. پول دادن این وسط چه معنی دارد؟ پاداش حرف حرف است، که دادیم.

 

کار بالا، کار پائین!

عبدالله بن زبیر خواسته ای از معاویه داشت و او برنمی آورد. به یکی از زنان او متوسل شد و به خواسته اش رسید. گفت: وقتی کارها از بالا انجام نشود، از پائین انجام می دهیم.

 

پول گرفتار

زن منصور خلیفه چشم درد داشت. هیچ طبیبی نتوانست درمان کند، تا اینکه طبیبی آوردند و گفت خاری در چشم او رفته و آن خار را بیرون آورد. درد از بین رفت و خوب شد. منصور از فرط خوشحالی ده هزار درهم به او داد و هنوز لحظه ای نگذشته پشیمان شد. با او گفت: این مال زیادی است، بدان که چطور خرج کنی. طبیب رفت. دوباره او را احضار کرد و برای حفظ آن پول به او سفارش کرد. طبیب گفت: ای امیرالمومنین! اگر می خواهی در این کیسه را مهر کن تا روز قیامت بدون اینکه یک درهم از آن کم شده باشد، به تو برگردانم. منصور خندید و رهایش کرد.

 

بادنجان الهی

با کسی گفتند: نظرت در مورد بادنجان چیست که پوران آن را سفارش کرد. گفت: اگر بادنجان را مریم پاک کند و آسیه نمک بزند و ساره بپزد و فاطمه بیاورد، نمی خورم.

 

غسل جمعه

لری از بشر سووال کرد غسل جمعه چگونه است. گفت: تو کونت را بشویی کافی است.

 

خلال خلالم کردی

مازندرانی در میان جمعی غذا می خورد. بعد از غذا به او خلال دندان دادند. فکر کرد خوردنی است، آن را خورد. خدمتکار دید که خلال او نیست، فکر کرد یادش رفته بدهد، یکی دیگر به او داد. گفت: ممنون، یکی خوردم، خوشمزه نبود و دیگر نمی خورم.

 

با دقت سووال نکن

اعمش به دوستش گفت: بزغاله فربه و نان آب زده و سرکه تند دوست داری؟ گفت: خیلی. گفت: برویم خانه ما. وقتی سر سفره نشستند برای او نان خشک و سرکه آورد. مرد گفت: بزغاله و نان آب زده ات کو؟ گفت: من نگفتم آنها را دارم، پرسیدم تو دوست داری؟

 

شراب چرا حرام شد آخر؟

علت حرام شدن شراب این بود که یکی از مهاجرین مست شد و وقتی پیشنماز بود نماز را غلط خواند. آیه آمد که وقتی نماز می خوانید مست نشوید. بعد از آن قبل از نماز شراب نمی خوردند. تا اینکه یکی از انصار شراب خورد و سر یکی از دوستانش را شکست. آیه آمد که “ غیر از این نیست که شیطان می خواهد میان دوستان اختلاف بیاندازد. آیا شما از آنها هستید که دیگر شراب نخورید؟” آنها گفتند که دیگر شراب نمی خوریم و شراب حرام شد.

 

ابوحنیفه شراب را حلال کرد

ابوحنیفه در عراق شراب را حلال کرد. شخصی دم در مسجد ایستاده بود و شراب می فروخت و می گفت: چه کسی یک جام شراب را که ابوحنیفه حلال کرده به یک درهم می خرد؟ ابوحنیفه اعتراض کرد که شراب فروختن جلوی مسجد زشت است. مرد گفت: مگر تو آن را حلال نکردی؟ گفت: من جماع تو را هم با زنت حلال کردم. دلیل نمی شود که زنت را جلوی مسجد بکنی.

 

حلال و حرام حجاز و عراق

می گویند در حجاز رقص و آواز را حلال می دانستند و در عراق شراب را. کسی گفت: اهل حجاز رقص حلال دانند و شراب حرام و اهل عراق شراب حلال دانند و رقص حرام. ما هر دو را حلال می دانیم تا این دو با هم توافق کنند.

 

نیمه مستم ای خدا

به مستی گفتند: کسی را همراهت بفرستیم تا از تو مواظبت کند؟ گفت: نمی خواهم. آن مقداری از عقلم که کار می کند، مواظبت می کند از آن مقدار از عقلم که کار نمی کند.

 

بهتر از شراب چیزی نداریم

ابوالعینا گفت: من و سفیر روم نزد متوکل بودیم. شراب آوردند. سفیر گفت: چگونه است که شراب و گوشت خوک بر شما حرام شده است و شما شراب می آشامید ولی گوشت خوک نمی خورید؟ گفتم: چون ما بهتر از گوشت خوک، گوشت بره را داریم و آن را می خوریم، اما بهتر از شراب چیزی نداریم که جای آن بگذاریم، به همین دلیل چاره ای جز نوشیدن آن نداریم.

 

ممانعت بی دلیل از شراب!

بشر مریسی از مشاهیر متکلمین گفت: پیش دوستم رفتم و گفتم بگو برایم شراب بیاورند. گفت: می ترسم گناه کنی. بعد از چند لحظه ای گفت شراب آوردند. گفتم: به چه علت از ابتدا نگفتی شراب بیاورند؟ گفت: اول فکر کردم ممکن است شراب بخوری و عقل ات از کار بیافتد، بعد کمی فکر کردم دیدم عقلی نداری که از کار بیافتد، گفتم پس چرا بیخود مانع شوم.

 

بانوی شراب خوار

زنی اعرابیه از جایی می گذشت، جمعیتی دید که شراب می خورند. به او شراب دادند. وقتی خورد احساس سرخوشی و نشاط کرد. گفت: آیا زنان شما هم شراب می خورند؟ گفتند: بله، گفت: به خدا که آنها زنا کرده اند و معلوم نیست پدر شما چه کسی باشد.

 

سه باره حرام شود

به ابونواس گفتند: شراب می خوری؟ گفت: آری! اگر با پول خوک دزدیده شده خریده باشند هم می خورم که سه باره حرام باشد.

 

امروز برود و فردا بیاید

به ثمامه گفتند: شراب نخور که عقل برود. گفت: اگر امروز برود فردا برمی گردد.

 

شیر و شراب

فرزدق نزد حکم بن منذر آمد. شیر خواست. حکم به غلامش گفت: در کاسه ای شراب بریزند و روی آن شیر. فرزدق تا خواست بخورد شراب معلوم شد، گفت: پدرم فدایت شود، چرا خوبیها را پنهان می کنی؟

 

بوی یوسف قرمز

غضبان اسدی بر قومی وارد شد که شراب می نوشیدند. بخاطر احترام به مقام او شراب را برداشتند و زیر تخت پنهان کردند. چشم گربه به موش افتاد و به سوی او پرید و به ظرف شراب خورد و کاسه شکست و شراب به زمین ریخت و بوی آن بلند شد. غضبان گفت: بوی یوسف می شنوم، شاید او را دفن کردید. گفتند: بخدا که تو در همان گمراهی قدیم ات هستی. شراب را آوردند و با او نوشیدند.

 

مصاحبت پرسروصدا

محمد بن حماد نزد ابن جنید آمد و گفت: معتصم می گوید، خود را برای همنشینی و مصاحبت با من آماده کن. گفتم: چگونه خودم را آماده کنم؟ گفت: در وقت همنشینی از اینکه آب دهان بیندازی یا دماغ پاک کنی، یا خمیازه بکشی یا سرفه کنی یا عطسه کنی خودداری کن. ابن جنید گفت: برگرد و برو پیش معتصم و بگو، به فلان مادر کسی که با تو با این شرایط همنشین شود. واسطه ای این پیغام ابن جنید را داد. معتصم او را صدا کرد و گفت: از تو برای مصاحبت خودم دعوت کردم و تو چنین پیغامی دادی؟ گفت: این واسطه احمق شرایطی گفت که شیطان هم از آن فرار می کند، اگر به این شرط راضی هستی که تو برای من بگوزی و من برای تو، حاضرم با تو مصاحبت کنم، وگرنه، نه.

 

اوقات شراب خوری خلفای اسلام

ولید یک روز در میان شراب می خورد، سلیمان هر شب، هشام روزهای جمعه، یزید بن ولید دائم الخمر بود و هر روز او بین مستی و خماری می گذشت، منصور آخر روز سه شنبه، مامون روز سه شنبه و معتصم پنج شنبه و جمعه را شراب نمی خورد.

 

موسیقی چگونه گناه می شود؟

از کشیش مسیحیان پرسیدند: به اعتقاد شما موسیقی گناه است؟ گفت: اگر بد بخوانند بله.

 

شراب حلال شیعه و حرام سنت

عبدالملک با عبدالله بن جعفر گفت: شما اهل مدینه غنا را مباح ساختید و ما آن را قبیح می شماریم. ابن جعفر گفت: ولی شما از آن قبیح تر را روا می دارید. اعرابی ناشسته روی گندیده بغل و زشت رویی نزد شما می آید و زبان به فحش رکیک به زنان پاکدامن می گشاید و با اهل حرم عشقبازی می کند و دروغ و بهتان می بندد و تو را گاه به سنگ و گاه به درخت و گاه به شیر و گاه به نهنگ و گاه به دریا و گاه به آسمان تشبیه می کند و تو به او مال و خلعت می دهی.

 

گوش در بهشت

شاعر عرب درباره خواننده بد قیافه گفت: گوشم در بهشت است و چشمم در جهنم.

 

تجاهل العبدالملک

عودی را برای عبدالملک آوردند. خودش را به نادانی زد و از ولید بن مسعده پرسید: این چیست؟ گفت: چوبی است که او را نازک و قطعه قطعه کرده اند و به هم چسبانده اند و بر او تارهایی متصل کرده اند، با آن صدایی در می آورند که بزرگان از شادی شنیدن آن سر به دیوار می کوبند و زنش بر او حرام است کسی که در این مجلس باشد و عود را نشناسد. و تو ای امیرالمومنین اول آنهایی. عبدالملک خندید.

 

آواز بدون موسیقی آن هم در قم؟

علویه قمی به فرزند مخنث اش گفت: ولدالزنا، با این صدای طبل ات ما را به ستوه آوردی. گفت: اگر دوست داری حرفه من صدا نداشته باشد، مرا بفرست تا شاگرد رفوگر بشوم، چون آواز بدون موسیقی نمی شود.

 

پای کار است

کنیزی رقاص را به بازار آورده بودند. مشتری گفت: کاری از دستت می آید؟ گفت: بیشتر از پایم می آید.

 

پیامبر پررو

یکی از پیامبران با خدا مناجات می کرد که کاری کن تا کسی در مورد من بد نگوید و به من تهمت نزند. خداوند پاسخ داد: من این کار را برای خودم نکردم، چطور برای دیگری بکنم؟

 

کی می گه خر نیست؟

شخصی به در خانه مردی آمد و از او خری به امانت خواست. پالانی بیرون آورد و گفت: بیرون شو که همه خرند، بر پشت هر کس خواستی بگذار و برو.

 

کلام بی معنی

به فیلسوفی گفتند “ دوستی صادقانه یعنی چه؟” گفت: کلامی بی معنی.

 

دوست نداشتن بهتر است

کسی به حضرت یوسف گفت: من تو را دوست دارم. گفت: نگو که مرا ترساندی، دوستی تو را نمی خواهم. پدر مرا دوست داشت، برادرانم مرا به چاه انداختند. زلیخا دوست داشت، چند سال به زندان انداخت.

 

به شتر نگاه کنید

شخصی به جوانی نگاه کرد. او را از آن کار نهی کردند. گفت: به آفریده خدا نگاه می کنم. گفتند: خدای تعالی در قرآن گفته “ به شتر نگاه کنید که چگونه آفریده شد” نگفت به جوانان خوشگل نگاه کنید.

 

اخلاق الاعراب

به اعرابی گفتند: آیا شاد می شوی که اهل بهشت باشی ولی انتقام خون خویش نگیری؟ گفت: برعکس! می خواهم انتقام خون را بگیرم و ننگ از خود دور کنم و با فرعون به جهنم بروم.

 

سکندری نداند

اسکندر با شخصی همنام او که همیشه در جنگ می گریخت، گفت: یا اسمت را تغییر بده یا رفتارت را.

 

شیر و شلوار

شخصی دچار حمله شیر شد و از چنگ او خلاص. گفتند: چگونه ای؟ گفت: بسلامت، غیر از اینکه شیر رید توی شلوار من.

 

ترازو و درهم

از شخصی چند درهم دزدیدند. کسی گفت: چرا غصه می خوری؟ روز قیامت در ترازوی تو باشد. گفت: اتفاقا ترازوی مرا هم دزدیدند.

 

رضایت قطعی

در خانه ابن عباس دختر یتیمی بود. مردی تصمیم گرفت با او ازدواج کند، اما ابن عباس به آن ازدواج رضایت نداشت. گفت: این مرد در خور تو نیست. گفت: من راضیم، هر چه باشد. گفت: پس تو در خور او نیستی.

 

آئین زناشویی( چاپ بصره)

مرد پررویی دخترش را نصیحت کرد و گفت: وقتی به خانه شوهر رفتی اول تیر پیکان او را بکن، اگر هیچ نگفت نیزه اش را بکن، بعد شمشیرش را بگیر و با آن استخوان بشکن. اگر هیچ نگفت، گوشت روی سپرش تکه تکه کن. اگر هیچ نگفت، این بار پالان پشتش بگذار و سوارش شو که خوب الاغی گیرت آمده.

 

محمدکشان

ام حبیب عدویه گفت: جز مردی که نامش محمد باشد، با کسی ازدواج نمی کنم. با چهار محمد ازدواج کرده بود، اولی طلاق دارد، دومی کشته شد، و باقی مردند. ابن عمر گفت: هر محمدی که می خواهد بسرعت بشهادت برسد با او ازدواج کند.

 

رزرواسیون و کانفرمیشن

مردی مرد. شخصی همان روز پیش زنش به خواستگاری آمد. گفت: باید زودتر می گفتی، چون به کسی قول دادم. گفت: مساله ای نیست، الآن می گویم که اگر این دومی مرد، من نفر اول هستم.

 

ستارالعیوب الزوجه

کسی تصمیم گرفت زنش را طلاق دهد. گفتند: بگو زنت چه عیبی داشت که طلاق دادی؟ گفت: کسی عیب زن خودش را به مردم نمی گوید. بعد از این زنش را طلاق داد و مرد دیگری با زنش ازدواج کرد، کسی از او پرسید: حالا بگو عیب آن زن چه بود؟ گفت: من چه کار دارم که عیب زن مردم را بگویم.

 

معاویه روی پشت بام

معاویه روی پشت بام آمد برای دیدن فیل ها. کنیز خود را با مردی دید. گفت: برادر تو که می گفتی همین است؟ گفت: بله. مرد را صدا زد و گفت: جای دیگری نبود که به خانه من آمدی؟ نکند باز هم بخواهی اینجا بیایی؟ گفت: نه. گفت: لعنت به هر کسی که این مورد را بیرون به کسی بگوید. و آن مرد را بیرون کرد.

 

تهمت بی دلیل

مردی معشوقه خودش را بغل کرده بود. زن گریه کرد و گفت: مردم تهمت می زنند که من با تو رابطه دارم. مرد گفت: ای جان من! غصه نخور، آنها که تهمت می زنند گناه می کنند و ما ثواب می کنیم. شیطان سری بالا کرد و گفت: خدایا، بگیر!

 

مردی با غیرت

شخصی زنی بی عصمت داشت و از طریق او زندگی اش می گذشت و خودش آسوده بود. او را طلاق داد و زن دیگری گرفت. اما این زن مانند زن قبلی برایش زندگی راحتی فراهم نمی کرد. مرد او را پیوسته سرزنش می کرد و از خوبی های زن قبلی می گفت. روزی زن برایش غذا و شیرینی و خوراکی های دیگر آورد. مرد گفت: اینها از کجا آمده؟ زن گفت: مردی این چیزها را به خانه آورد و با هم خوردیم و با هم جماع کردیم و این هم سهم توست. مرد گفت: اگر بار دیگر چنین کاری کردی با این جزئیات برای من نگو، چون من مردی با غیرتم و تحمل چنین کارهایی ندارم.

 

بتراش بتراش بتراش

ابوعبیده در مسجد به ستونی تکیه می داد. روزی دید بر آنجا نوشته “ سلام خداوند بر لوط و پیروان او” با شاگردش گفت: بر پشت من برو و این را بتراش. شاگرد مشغول شد و وقتی بر پشتش سنگینی کرد، گفت: زود باش، تمامش کن. شاگرد گفت: همه را تراشیدم، فقط مانده کلمه لوط. گفت: خاک بر سرت، منظور همان یکی بود.

 

 

دنیا به گوزی نیارزد

حسن بصری شخصی را در لباس زیبایی دید. گفت: این کیست؟ گفتند: این گوزو است و با گوزیدن در مجالس پول فراوانی جمع کرده. گفت: هیچ کس دنیا را با چیزی لایق تر از این به دست نیاورد.

 

امین گوز

ابوالاسود پیش معاویه نشسته بود، ناگهان گوزید. گفت: ای امیرالمومنین! پوشیده دار. وقتی مردم جمع شدند، معاویه گفت: ای مردم، شما نبودید ابوالاسود گوزید. ابوالاسود گفت: کسی که امین گوز مردم نباشد، چطور می خواهد امیر دین مردم باشد؟

 

واسطه شر

بین اعمش و زنش دعوا شده بود. اعمش یکی از دوستانش را واسطه کرد تا بین آنها را آشتی بدهد و زن را راضی کند. آن شخص نزد زن آمد و گفت: شیخ و فقیه ما اعمش هیچ عیبی ندارد، جز اینکه چشمهایش ضعیف است و اشک از آن می ریزد، ساقهایش باریک است و زانوهایش سست، پاهایش کمی لنگ است و زیربغل هایش بو می دهد و از دهانش بوی گند می آید. اعمش در گوشه ای نشسته بود، گفت: بلند شو مردک، می خواهی بین ما آشتی بدهی، یا دعوا راه بیاندازی؟ عیوبی را برای زنم گفتی که او آنها را نمی دانست.

 

خربزه نشسته

شخصی قدبلند خربزه می خرید. گفت: خربزه ها کوچک است. بقال گفت: بنشین و ببین، از آن فاصله که تو نگاه می کنی فیل به نظر مورچه می رسد.

 

لیک اگر بگذارند

شخصی گوش دراز را برای کشتن می بردند. گفتند: پس غلط بود که گوش دراز نشانه طول عمر است. گفت: اگر بگذارند غلط نیست، ولی چه کنیم که نمی گذارند.

 

بنویس، حرف نزن

مردی گنده دهان سر به گوش سعید بن حمید گذاشت و در گوشی با او حرف می زد. گفت: آدمی مثل تو نباید حرف بزند، باید بنویسد.

 

پاسخ مقتضی

به ابوعبدالله منتوف گفتند: چرا ریش خود را می کنی؟ گفت: شما چرا نمی کنید؟

 

منننننننن!

شخصی در خانه ای زد. گفت: کیستی؟ گفت: من. گفت: از آنچه بودی هیچ نیفزودی.

 

نصف قرآن

مردی در خانه کسی کوفت. کنیز گفت: کیستی؟ گفت بنده ای از “ الارض جمیعا قبضه و السموات مطویات بیمینه”( تمام زمین در مشت اوست و آسمانها در دست راستش پیچیده است( قرآن)) جاریه با مولانا گفت: نصف قرآن پشت در است.

 

زمانه فاسد تر شده است؟

بدیع همدانی به یکی از اخوان خود نامه نوشت و در پاسخ شکایت او از زمانه که گفته بود فاسد شده است، گفت: چه وقت بود که فاسد نبود؟ نبینی در هر زمان مردم این شکایت داشتند و زمان پیش تر را بهتر می پنداشتند؟

 

علامت حماقت

اصمعی گفت: از علامات خسارت و حماقت شخص آن است که از مشیر یا از فقیه رخصت طلب کند.

 

تاریخ شرعی

ذوالیمینین به ابی بکر مروزی گفت: چه مدت است به عراق آمدی؟ گفت: بیست سال است و از سی سال قبل هم روزه می گرفتم.

 

شک در طنبور

کسی از مردم نور و کجور تصمیم گرفت توبه کند و به مشهد برود و دیگر گناه نکند. به مادرش گفت: وقتی یکی دو منزل از اینجا دور شدم، طنبور مرا بشکن. هنوز ساعتی از سفر نگذشته بود که برای مادرش پیام داد: طنبور مرا نشکنی که من در توبه کردن شک کردم و از همانجا به خانه برگشت.

 

حکم قتل با اعمال شاقه

بشر از معتزله بود. یکی از مشایخ دین نزد هارون یا مامون حاضر شد و به قتل بشر فتوا داد و گفت: شیطان را در خواب دیدم در بیرون شهر غضبناک می رفت. گفتم: چیست؟ گفت: مرا در این شهر هیچ کاری نماند، چون بشر برای کمک به من کافی بود. خلیفه بشر را احضار کرد و به او ماجرا را گفت. بشر گفت: ای امیرالمومنین! اگر شیطان خودش نزد تو حاضر شود و فتوای گمراهی مرا بدهد، تو حرفش را قبول می کنی و بخاطر ادعای شیطان در خواب مرا عقوبت می کنی؟ گفت: نه. گفت: پس به ادعای احمقی که از قول شیطان به گمراهی من گواهی داده چگونه عمل می کنی؟ خلیفه خندید و او را مرخص کرد.

 

اطلاعات اضافی

کسی پیش جعفربن سلیمان شهادت به کفر مردی داد و گفت: الحق که او خارجی معتزلی ناصبی حروری جبری رافضی است، به علی بن خطاب ناسزا می گوید، و به عمرابن ابی قحافه، و عثمان بن ابیطالب و ابابکربن عفان. و دشنام می دهد حجاج را که کوفه را بر سر ابوسفیان خراب کرد. جعفر گفت: نمی دانم به کدام دانش تو کمال ببرم، به علم تو به انساب، به فهم تو از دین، به اطلاعات تو از تاریخ؟ گفت: خداوند امیرالمومنین را اصلاح کند! از کتابخانه بیرون نیامدم تا در همه این علوم دانشمند شدم.

 

ولی کشتنی است

صاحب گوید: روزی دیدم جماعتی دور مردی جمع شدند و او را می زنند و همه می گویند باید او را کشت. از چند نفر پرسیدم چه کرده است؟ همه گفتند: نمی دانیم، ولی کشتنی است.

 

مسیح را رنجاند و محمد را…

یک مسیحی مسلمان شد، ولی مسلمان مومنی نشد. کسی گفت: ببینید! این مرد مسیح را رنجاند و محمد را هم خوشنود نکرد.

 

با قوی تر هستم

معتزلی با زرتشتی گفت: چرا اسلام نمی آوری؟ گفت: می آورم، هر وقت خدا بخواهد. گفت: خدای خواسته است ولی شیطان جلوی تو را گرفته است. گفت: من با کسی هستم که قوی تر است.

 

معجزه قسطی

شوریده ای در دوره مامون ادعای پیامبری کرد. گفت: من ابراهیم خلیلم. مامون گفت: تو را در آتش اندازیم و معجزه تو را بیازمائیم. گفت: نه، غیر از این معجزه ای بخواه. گفت: معجزاتی مثل عیسی و موسی بیاور. گفت: من چنان معجزاتی ندارم. گفت: پس معجزه تو چیست؟ گفت: من که از نزد خدا می آمدم گفتم من نزد شیاطینی می روم، لااقل به من چند معجزه بدهید، جبرئیل گفت: بیخودی شلتاق و بداخلاقی نکن، تو اول برو و ببین چه می گویند تا بعد. مامون خندید و گفت: این بیمار شده. او را رها کردند.

 

بز نر یا پیامبر؟

یکی ادعای پیامبری می کرد. گفتند معجزه ای بکن. گفت: کنیزی بیاورید تا با او جماع کنم و در همان لحظه کودکی بزاید. گفتند: کنیز نداریم، می خواهی گوسفندی بیاوریم. گفت: پس شما بزنر می خواهید نه پیامبر.

 

ننه مشکوک رو….

کسی ادعای پیامبری کرد. گفتند: معجزه تو چیست؟ گفت: به فلان مادر هر کس به نبوت من شک کند.

 

معجزه اثبات شده

در زمان معتصم کسی ادعای نبوت کرد. گفتند: معجزه ات چیست؟ گفت: مرده زنده می کنم، شمشیری بیاورید تا کسی را بکشم و زنده کنم. معتصم به ابی دواد گفت: چه می گویی؟ می خواهی سرت را ببرد و زنده ات کند؟ گفت: نه، من به او ایمان دارم.

 

صبح مبعوث و عصر محبوس

کسی در زمان مهدی ادعای نبوت کرد. به او گفتند چه آیه ای بر تو نازل شده است؟ گفت: مگر شما گذاشتید آیه بر من نازل شود، صبح مبعوث شدم و عصر محبوس، وقت نزول آیه نشد.

 

رکوع یا گوز؟

ابوحنیفه مردی دید که بدون وضو نماز می خواند. گفت: این چگونه نمازی است؟ گفت: من آدم شکم بزرگی هستم، هر وقت به رکوع می روم می گوزم و نمازم باطل می شود. حالا بهتر است نماز بخوانم بدون رکوع یا با گوز؟

 

یهودی خوش صدا

شخصی موذنی دید و شنید که می گفت: اشهدان لا اله الا الله و بقیه دسته جمعی می گفتند: اشهدان محمد رسول الله. پرسید: چگونه است که موذن شهادت به یگانگی خدا می دهد، اما شهادت به رسالت پیامبر نمی دهد؟ گفتند: او یهودی است و بخاطر صدای خوبش جهت اذان گفتن اجیر کردیم. شهادت خدا را قبول دارد، ولی رسالت پیامبر اسلام را قبول ندارد.

 

روزه عرفه

به مزبد گفتند: روزه عرفه همچو روزه یک سال است، تا ظهر روزه گرفت و سپس خورد. به شوخی گفت: روزه نصف سال که در آن ماه رمضان است برای من بس است.

 

ای ماه حرامزاده!

شاعری اول ماه رمضان دید که جمعی بر بام ایستاده اند و دنبال هلال ماه می گردند. مردی در میان آنها چشمش قوی بود، هلال ماه را دید و به دیگران نشان داد. وقتی شب فطر رسید، باز مردم همانجا جمع شدند و هر چه دقت کردند، هلال ماه بعد را ندیدند. یکی گفت: همان مرد را پیدا کنیم که شب اول هلال ماه را دید. او را آوردند، ساعتی نگاه کرد و وقتی ندید با عصبانیت به ماه گفت: ای حرامزاده! چرا بیرون نمی آیی، همان طور که آمدی و یک ماه ما را گرسنگی دادی بیرون بیا که خسته شدیم.

 

دین پهلوانی

پهلوانی قزوینی از حج آمده بود. روزی با پسرش دعوا کرد و گفت: بخدا قسم که تو را می کشم و دیگر به راه حج که خدا نصیب هیچ کافری نکند، نمی روم.

 

دعای بی فایده

عابدی نزد حاکمی رفت. گفت: برای من دعا کن. گفت: ای امیر! فایده ندارد، چون مردم فراوانی دم درگاه هستند که تو را نفرین می کنند.

 

ترازوی خراب

به بهلول گفتند: ابوبکر و عمر را با امت سنجیدند، آنها گران تر بودند. گفت: ترازو خراب بود.

 

شیعه کلک پدرسوخته!

شیعه ای گفت: در بغداد گدای کوری دیدم که می گفت: هر که مرا درهمی دهد، انشاء الله معاویه در روز قیامت از حوض کوثر به او آب بدهد. به دنبالش رفتم و در گوشه ای خلوت به او سیلی زدم و گفتم: مردک! تو علی بن ابی طالب را از حوض کوثر کنار گذاشتی؟ گفت: حتما انتظار داری بخاطر یک درهم بگویم حضرت علی از حوض کوثر به آنها آب بدهد؟ هرگز چنین کاری نمی کنم.

 

عیب عمارت

اردشیر عمارتی نیکو ساخت. از حکیمی پرسید: هیچ عیب در آن می بینید؟ گفت: بله، عیبی که قابل اصلاح نیست. گفت: چیست؟ گفت: روزی از آن بیرون می آیی و دیگر نمی توانی واردش بشوی، یا روزی داخلش می شوی و دیگر نمی توانی بیرون بیایی.

 

زن و مرد همدیگر را کامل می کنند

زنی نوحه خوان با مردی آوازخوان شوهر کرد و دائما می گفت: خدایا! به ما روزی بیشتر برسان. شوهر گفت: زنک! دنیا یا روز شادی است یا غم، یا عروسی است یا ماتم، ما هر دو طرف قضیه را داریم. اگر عروسی باشد من می روم، اگر عزا باشد هم تو می روی، دیگر از خدا چه می خواهی.

 

قبری و گریه ای

اصمعی گفت: در بیابان زنی دیدم که بر قبری های های می گریست. نزدیک شدم و گفتم: ای مادر! این شخص کیست که تو برایش چنین گریه می کنی و با مرگ او چه ضایعه بزرگی رخ داده است؟ زن گفت: نمی شناسی؟ گفتم: نه. گفت: این قبر ابومالک خونگیر است که ابومنصور خیاط را ختنه کرده بود.

 

کرایه برای چه؟

شخصی برای کرایه خانه می دید. پرسید: آشپزخانه کجاست؟ گفت: همسایگان خوبی داریم، برای تو غذا می پزند و هیچ زحمتی ندارد. گفت: تنوری برای نان پختن؟ گفت: معمولا وقتی همسایگان نان می پزند برای تو هم می آورند. گفت: مستراح کجاست؟ گفت: بیرون خرابه ای است که همانجا کارت را می کنی. پرسید: راه پشت بام برای خواب کجاست؟ گفت: بیرون خانه فضای باز است و می توانی همانجا بخوابی. گفت: وقتی همه احتیاجات بیرون است، من هم می روم بیرون، اجاره هم نمی دهم.

 

مستراح گرانبها

ابلهی پانصد درهم قرض کرد و با آن مستراح ساخت. یکی از دوستانش گفت: کاش می دانستم در آنجا چه می خواهد بریند؟

 

به اصفهان رو که بنگری تاجر رباخوار

محمد بن عبدالملک نزد مامون رفت. مامون گفت: اصفهان را بطور مختصر برای من تعریف کن. گفت: هوایش پاکیزه است و آبش گوارا، گیاهش زعفران است و کوههایش پر از عسل، اما هرگز چهار مشکل آن حل نمی شود، ظلم حاکم، گرانی نرخ ها، کمی آب و باران…. سری به زیر انداخت و گفت: البته تاجرانش هم شاید رباخوار باشند و قاریان قرآنش منافق و ریاکار.

 

خرمی خواهی یا ابن سینا؟

ابن ثوابه با دلالی گفت: می خواهم خری برای من بخری نه خیلی کوچک و ساده و نه خیلی بزرگ و شناخته شده، اگر راه خالی باشد تند برود و اگر شلوغ باشد با سنجیدگی راه برود، وقت رفتن با گوشها اشاره کند و با دستها بازی کنان برود و با دو پا حالت نشاط داشته باشد. و اگر بخواهی تند برود بی قرار رفتن باشد و اگر نخواهی برود، استوار سر جایش بایستد. اگر غذایش کم باشد تحمل داشته باشد و اگر زیاد باشد تشکر کند. در بلا صبور باشد و در شادی شکور…. کسی آنجا حاضر بود، گفت: تو می خواهی خر بخری یا پیامبر مبعوث کنی؟ گفت: من وصف الاغی می کنم. گفت: اگر چنین الاغی یافت شود در بهشت خواهد بود، نه در دنیا، و بر آن پیامبران سوار می شوند نه شعرا.

 

ای پاچه خونین پشت هم انداز!

شیر بیمار شد و روباه دو روز حاضر نبود. گرگ به شیر گفت: روباه در چنین وقتی که باید در خدمت شما حاضر باشد، برای تفریح و شکم چرانی به صحرا رفته است. شیر ناراحت شد و وقتی روباه آمد، ماجرا را با هوشمندی اش فهمید. شیر گفت: کجا بودی؟ گفت: رفته بودم از طبیبان دوای بیماری بپرسم و بسیار اذیت شدم. گفت: گفتند چه دارویی باید بخورم؟ گفت: اتفاق نظر طبیبان بر این بود که خایه گرگ تنها داروی بیماری شماست. شیر صبر کرد تا گرگ آمد، حمله برد و خایه اش را کند و گرگ در حالی که خون از پاچه اش روان بود فرار کرد. روباه دنبالش رفت و با فریاد گفت: ای پاچه خونین! وقتی به خدمت بزرگان می رسی یادت باشد پشت سر دیگران حرف نزنی.

 

زیر بغل و عرق

صالح بن عبدالقدوس گفت: هیچ حالی نیست که در آن امید خوبی نباشد. شخصی گفت: اگر مردی را از یک دست آویزان کنند، چه خوبی دارد؟ گفت: زیر بغلش عرق نمی کند.

 

و تمام شدن روغن چراغ

کنیزی به اربابش گفت: روغن چراغ در خانه تمام شده است. گفت: می خواستی تمام نشود؟ وقتی شما هر شب بیست نفر دور چراغ می نشینید معلوم است زود تمام می شود.

 

مصیبت تا تنبان

خیاطی در شیراز زنش مرد. تنبان اش را پاره کرد. گفتند: احمق! باید جامه پاره کنی نه تنبان. گفت: مصیبت تا آنجا پیش رفته.

 

سوره بزرگ، سوره کوچک

با ابوالعباس اسپهبد گفتند: چرا نماز نمی خوانی؟ گفت: شرم می کنم از خدا که سوره کوچک بخوانم، سوره بزرگ هم نمی توانم حفظ کنم.