در جنوب فرانسه شهریست به نام والوریس(Vallauris). پابلوپیکاسو نقاش و مجسمه ساز اسپانیولی تبار (1881-1973) و بنیانگذار مکتب کوبیسم در سالهای دهه پنجاه قرن بیستم در این شهر کارگاهی داشت که بسیاری از نقاشان نسل بعد در آن آموزش یافتند.
این شهر قصری داردکه در درون آن کلیسا یا عبادتگاه کوچکی هست..پیکاسو این عبادتگاه را برای نصب دو اثر مهم اش “جنگ” و “صلح” برگزید. قصر والوریس و کلیسای کوچکش که در قرون گذشته از آن اصحاب کلیسا بود چند سال پس از قرار گرفتن آثار پیکاسو در محل عبادتگاه یعنی در سال 1957 به موزه ملی والوریس تبدیل شد و هر سال دهها هزار بازدید کننده را به دیدن و تحسین برخی شاهکارهای پیکاسودعوت می کند.
نه چندان دوراز والوریس در شهر وانس(Vence) آن هم در جنوب فرانسه دیری ست متعلق به یکی از گروههای بی شمار کاتولیک. مدیران این دیر در سالهای پس از پایان جنگ جهانی دوم در حدود سال 1949 از نقاش فرانسوی هانری ماتیس(1869-1954) خواستند عبادتگاه این دیر را طرح ریزی وبر دیوارها و شیشه های پنجره هایش نقاشی کند. و ماتیس روایت خود را از مصائب مسیح که از روایت سنتی و رسمی کلیسا بسیار فاصله دارد بر دیوار این کلیسا نقاشی کرد.
من در یک فاصله زمانی کوتاه از این دو مکان دیدن کردم. آنچه علاوه بر معنا و زیبایی این آثار برایم تامل برانگیز بود مکان و محل نمایش آنها بود. تجسم نگاه مدرن پیکاسو به جنگ و صلح بر دیوارهای سنگی یک عبادتگاه کم نور قرن دوازدهم پدیده ای خارق العاده بود. و طرح های ساده و بی سایه ماتیس که رنجهای نهائی عیسی مسیح را نشان میداد منظره ای یگانه را پیش چشم میگشود. مصائب مسیح که از ماجرا های پایه ای مسیحیت است معمولا با رنگهای تیره و در فضایی سنگین و ساکن نمایش داده میشده است. حال آنکه در وانس ماتیس گفته بود که قصدش بوجود آوردن فضایی است که انسان در آن خود را خوشبخت و شاد احساس کند. او برای ساختن و نقاشی دیوار ها و پنجره های رنگی این عبادتگاه مجبور نشد به مذهب کاتولیک بگرود. مدیران این دیر میدانستند که تنها مذهب ماتیس عشق او به اثری بود که باید می آفرید.
کارشناسان تاریخ هنر بی شک میتوانند توضیحات پر دامنه ای در باره گرایش نقاشان و مجسمه سازان غیر مذهبی و گاه ضد دین در نیمه قرن بیستم به کار در فضاهای کلیسایی بدهند. اما ذهن من که هنوز کاملا از خوی مرزبندی های عقیدتی- مکتبی وهویتی فاصله نگرفته است با دیدن آثار پیکاسو در فضای یک کلیساو اثر ماتیس در عبادتگاه وانس با ملاحظه دیگری- خارج از حوزه تاریخ هنر- در گیر شد. از خود پرسیدم پیکاسوی کمونیست و بی دین چگونه حاضر شده است آثارش را در فضایی ممهور به مهر خدا و یکی از نمایندگانش عیسی مسیح نصب کند. و ارباب کلیسا چگونه پذیرفته اند مردی این چنین دور از قواعد و آداب کلیسا، با هنری به این درجه نامتعارف با زندگی و رفتاری به این اندازه پر هرج و مرج وارد خانه آنها شود و در سایه اثرش همانجا بماند. و هرسال نور تحسین و شگفتی را در نگاه هزاران هزار بازدید کننده بدرخشش درآورد؟
البته در این باره پرس و جویی نکردم، ولی تقریبا مطمئنم که در میان بازدیدکنندگان این دو مکان، این پرسشها تنها در ذهن من شکل گرفت و در کنار این پرسش دیگر، همانجا معلق ماند که آیا ممکن است روزی در ایران یک هنرمند دگراندیش- چپ یا کمونیست - بخواهد اثرش را در یک مسجد به نمایش بگذارد و متولیان مسجد در را برویش نبندند. حال به تندی یا به ملایمت.
باری این گذشت، تا چند هفته پیش خبر آمد که “شرق” را بستند. چرا؟ چون یکی ازروزنامه نگاران، البته با کمال دقت و احتیاط، با ساقی قهرمان، زن هنرمندی درهزاران کیلومترآن سوتر، مصاحبه کرده بود. زنی با باورها و آداب نا همخوان با اخلاق متعارف در ایران.
نمی دانم چرا ذهن من در چرخشی شگفت آور و توضیح ناپذیر، یکباره خاطرة کلیساهای والوریس و وانس را با آثار پیکاسو و ماتیس به پیش چشم من آورد. به خودم گفتم چه ربطی بین “شرق” و کلیسا و یا پیکاسو و ساقی قهرمان وجود دارد؟ مطلقا ربطی و شباهتی وجود نداشت. با اینحال، در ذهن من، صحنهء پر وقار و شکوه تابلوهای جنگ و صلح پیکاسو و یا مصائب مسیح در کنارصحنه غم بار تقلای دهها روزنامه نگار، عکاس، منشی، کادر فنی، آبدارچی وتلفنچی “شرق” قرار می گرفت که این ضربهَ آشنا آحتمالاً بارها بر سرشان کوبیده شده است ولی هنوز عادت نکرده اندو خسته و سرگردان، از خود می پرسند فردا چه کنم؟
بازی کودکانه نور را بر پیکرهَ مریم عذرا بر دیوار دیر می دیدم و هیاهوی غیر شفاف و چانه زنی ها و پوزش خواهی های ترسیده و هزاران تصفیه حساب جانبی را به نظر می آوردم که در اطراف ماجرای این مصاحبهً “شرق” جریان یافته است.
بی شک این دو صحنه با یک تداعی معکوس یکی از پس دیگری به مغزم آمده است. چون در یکی، مکانی و نهادی درهای خود را بروی غریبه باز میکند و امکان بروز و تجلی هنر را فراهم می آورد. هر چند که حامل و آفرینندهً اثر رهرو راهی دیگر و حامل پیامی دیگر است. ولی آن صحنهً دیگر، نمایش درهای کوتاه و تنگی است همه بسته. بیانگر هراس از مراوده با آنچه از جای دیگری می آید. ناشناخته است. زبان و رنگ و احتمالاً توانائی های دیگری دارد. همان هراسی که در قرون گذشته در غرب از جادوگران داشتند و آنها را می سوزاندند. جادوگران نوعی تجسم تهاجم فرهنگی بودند و یقین غالب را مکدر ومشوش می کردند. اما امروز دنیا محل گذر پر شتاب انواع جادوگران علم وهنروفن و اندیشه و دین است و هیچیک راه را بر دیگری نمی بندد. رنگی از جنس تهاجم در این جاده های موازی و یا متقاطع دیده نمی شود.
انواع یقین و ضد یقین، علم و خیال، پایدار یا گذرا، در صحنه در کارند و گاه همنشین و همصحبت یکدیگر. در والوریس ووانس. هیچکس به تهاجم فرهنگی نیندیشیده است. چون تهاجم در فضاهای تنگ قابل تصور است و فرهنگ ذاتاً گسترده است. بستن “شرق” و شرق ها بستن یک فضای فرهنگی است. ساقی قهرمان یک بهانه است. مگر نه اینکه که تقبیح کنندگان “شرق” و ساقی قهرمان گوشه هایی ازباورها و سلیقه های او را با تفصیلی شگفت آور در رسانه های خبری رسمی خود بازگو کردند. پس هراس از خاک و فضایی است که در آن ممکن است گاه گیاهان نافرمان غیر متعارف هم بروید. جوهر این هراس را باید شناخت، چاره این هراس را در پشت درهای بسته یک باغ بی درخت نمی توان یافت.
کلیسا از باز کردن درهای خود بروی بی دینان و یا دگر دینانی چون پیکاسو و ماتیس چیزی از دست نداد. شاید در پرتو هنر این دو بارور هم شدند. آیا آنانکه “شرق” و شرق ها را بسته اند و باز می بندند از خشکسالی و بیابانزائی فرهنگی نمی ترسند؟