از آنجا

نویسنده

خاطره نویسی حسن کامشاد از شاهرخ مسکوب

می خواستم دنیا را عوض کنم، دنیا مرا عوض کرد !

حسن کامشاد


سابقه آشنایی من و شاهرخ برمی گردد به حدود ۶۳ سال پیش، ما بار نخست در زمین ورزش به هم برخوردیم _ و “برخورد” اصطلاح درست و دقیقی است: او جزء تیم فوتبال دبیرستان سعدی اصفهان بود و من عضو تیم دبیرستان ادب و این دو مدرسه از دیرباز رقیب سرسخت یکدیگر بودند و در میدان های ورزشی با هم مصاف می دادند. شاهرخ فوتبالیست خوبی بود. عضو تیم فوتبال اصفهان هم شد.



دو سال بعد هر دو به شش متوسطه تنها رشته ادبی شهر اصفهان در دبیرستان صارمیه رفتیم و با هم همکلاس شدیم. شادروان مصطفی رحیمی هم در این کلاس بود. ما سه نفر انشانویسان �برجسته� کلاس بودیم و پس از قرائت انشای هر یک عده ای معین از شاگردان برای افاضات یکی از ما دست می زدند و آقای معلم هم معمولاً به به و چه چه می گفت. اما در حالی که انشای آن دو اصیل و با فکر بود نوشته من اقتباس - �سرقت ادبی� - بود. همه را از رمان های ح.م. حمید و ترجمه های آبکی لامارتین و شاتو بریان و دیگر عاشق پیشگان (که آن روزها در میان جوانان فراوان خریدار داشت) عاریه می گرفتم.
روزی، همان اوایل سال، پس از کلاس انشا هنگام زنگ تفریح در حیاط مدرسه کسی از پشت دستی به شانه ام زد، برگشتم شاهرخ مسکوب بود. این نخستین مکالمه مستقیم ما بود. شاهرخ بی مقدمه و بی رودرواسی گفت: �این مهملات چیست روی کاغذ می آوری و نشخوارهای قلابی و بی ارزش رمانتیک های فرانسوی را به خورد معلم جاهل و شاگردان کلاس می دهی. چرا به جای اینها کتاب حسابی نمی خوانی؟
من که نمی خواستم خود را از تک و تا بیندازم، گفتم مثلاً؟
گفت: �بهت میگم… اول به من بگو پول نقد چقدر داری؟� با تعجب ولی صادقانه گفتم �پنج ریال� گفت: �همین؟�
�یک تومان هم در خانه دارم.�
گفت: �فردا همه را همراهت بیار.�
و رفت سراغ یکی از بچه های کلاس که پسر مردی فاضل و مشهور بود و پدرش صاحب امتیاز و سردبیر مجله معروفی در اصفهان. من حرف های آنها را نشنیدم، ولی فردا که با ۱۵ ریال وجه نقد آمدم شاهرخ آن را گرفت و به پسرک داد و کتابی با خود آورد. این تاریخ بیهقی بود. به من گفت �تو پنج ریال دیگر بابت این کتاب به این آقا بدهکاری. هر وقت پول پیدا کردی به او بده.� این کتاب را من هنوز دارم، در نخستین صفحه اش مهر کتابخانه سردبیر نامدار به چشم می خورد.
عصر رفتیم منزل شاهرخ سرجوبشاه. مرا به مادر و دو خواهرش معرفی کرد و نشستیم به خواندن تاریخ بیهقی که معلوم بود شاهرخ با آن آشناست چون اشکالات مرا به سادگی رفع و رجوع می کرد. سپس پول بیشتری به پسر ناخلف و دریافت سیاست نامه، شاهنامه، خمسه نظامی و امثالهم از کتابخانه ابوی. بعضی روزها می رفتیم خانه ما و آنجا مشغول خواندن و درس و فحص می شدیم و به این ترتیب ما شدیم دوست نزدیک.
شاهرخ به اصفهان دلبستگی خاص داشت، غم او در غربت در سال های آخر اغلب به صورت یادآوری ایام گذشته در آن شهر بروز می کرد. نخستین خاطره های من از او گردش و پیاده روی های کنار زاینده رود و �پیک نیک� های جمعه ها با جمعی از یاران آن دوران در بیشه جعفرآباد است. بسیار جوان بودیم و روز همه به بازی و شیطنت می گذشت. با این وصف تاثیر شگفت این روزها بر روح حساس شاهرخ پایدار و ژرف بود و در سالیان بعد نوشته هایی پدید آورد که به نظر من در نثرنویسی فارسی کم نظیر است:
صبح زود رفتیم به بیشه جعفرآباد… شبنم بود و مه برآمده از خاک خیس، شبدر، علف هرز، سبزه، آسمان سبز، کبود، آبی فیروزه ای و آب روشن شفاف و ریگ های شسته کف رودخانه و چنار و سنجد و توت و درخت های خودرو و صبح و هوای باز و نور نودمیده نارس، به طعم و طراوت خوشه انگور به سینه تاک یا خیار خوابیده توی جالیز و بوی خنک تازگی و آب و روییدن گیاه، بویی که از اولین خاطره های من، خاطره همان روز اول رسیدن به اصفهان بود و باز پس از پنجاه سال یک بار دیگر فضای سینه را پر می کرد؛ بوی ترد و نازک، روان تر از آب و مواج مثل حریر در دست باد. صبح دم به دم در نور نفس تازه می کرد. کبوده های به هم فشرده در طلب نور تنه لاغرشان را بالا کشیده بودند، سرپنجه های نازکشان در نسیم می لرزید. |

(روزها در راه، جلد دوم، ص ۵۰۱)

باری، وقتی از سد کنکور دانشکده حقوق گذشتیم، در پایان تعطیلات تابستان سال،۱۳۲۴ با کله پرباد رهسپار تهران شدیم. اتوبوس همه شب در راه ناهموار و پردست انداز نالید و گرد و خاک کرد و عاقبت سپیده صبح ما را خسته و کوفته به قم رساند. آن روزها می بایست از قم اتوبوس دیگری به تهران گرفت. چون عجله داشتیم بار و بنه به کول دوان دوان خود را به گاراژ مسافربر تهران رساندیم تا با اولین اتوبوس حرکت کنیم. عباس آقا گاراژدار که از لوطیان سرشناس محل بود- و ما از آن پس هر سفر اسیر و گرفتار او- گفت به موقع رسیدید،چند مسافر دیگر تکمیل می شویم و به سلامت راه می افتید. بلیت گرفتیم و در گوشه ای نشستیم به چرتیدن. ظهر شد و هنوز عباس آقا می گفت چند مسافر دیگر و به سلامت… تنگ غروب دیگر حوصله من سر رفت. شروع کردم به داد و فریاد زدن و نمی دانم چه گفتم که به عباس آقا، لابد جلو همقطاران، برخورد با هیکل تنومندش از پشت میز برخاست، پیش آمد، یقه مرا گرفت، چند سیلی و یک تی پا و من نقش زمین… هی می گفتم با دانشجوی دانشگاه اینطور رفتار نمی کنند ولی ظاهراً هیچ کس برای دانشجوی دانشگاه سبزی خرد نمی کرد. حالم که کمی جا آمد از شاهرخ پرسیدم تو چرا ساکت نشستی؟ با لبخند شیطنت آمیز همیشگی اش بر لب گفت: �می خواستم قدری سرد و گرم روزگار را بچشی… به علاوه می دانی که جد اندر جد من کاشی اند!�
ورودمان به تهران را از زبان شاهرخ بشنوید: �شهریورماه بود که من و حسن از اصفهان آمدیم تا در تهران جایی پیدا کنیم و زندگی دانشجویی را شروع کنیم. اول رفتیم به مسافرخانه ای در سه راه امین حضور. تنها جایی بود که من می دانستم، حسن همین را هم نمی دانست. مسافرخانه یک ردیف اتاق بود مشرف بر خیابان، زیرش هم یک ردیف مغازه بود، آهنگری و نوشت افزارفروشی و نجاری و بقالی… اتاق ما دو تخت داشت و یک زیلو، از میز و صندلی خبری نبود. وقتی بساط ناهار را کف اتاق پهن می کردیم از توی خیابان پیدا بود و چون ناهار همیشه نان و پنیر و هندوانه بود حسن اصرار داشت که پشت به خیابان بنشیند و سفره پنهان بماند. می ترسید که رهگذران سفره فقیرانه ما را ببینند و به حیثیت و حسن شهرتمان بربخورد. آخر او آن وقت ها در هوای روزنامه نگاری و سیاستمداری بود و از روز ورود به تهران خودش را برای وجاهت ملی آماده می کرد.�
(یادداشت های چاپ نشده ۲۵/۱/۴۳)
روزی پنج تومان کرایه اتاق می دادیم و روزی چهار پنج تومان هم خورد و خوراکمان می شد و این کمرشکن بود. پس راه افتادیم در کوچه های اطراف دانشگاه به دنبال یک اتاق و پس از مدتی سرگردانی سرانجام در منزل یک مادام آ شوری به ماهی پنجاه تومان کرایه رحل اقامت افکندیم.
رختخواب و مختصر اثاثیه ای از اصفهان با خود برده بودیم، رختخواب ها را کف اتاق گوش تا گوش پهن کردیم و در یک سال و چندماهی که آنجا بودیم اینها همچنان کف اتاق گسترده بود. اتاق میز و صندلی نداشت، روی تشک ها تکیه به دیوار می نشستیم و می خواندیم و احیاناً می نوشتیم.
مادام صاحب خانه خود در طبقه بالا می زیست. در کنار اتاق ما خانواده ای ارمنی، مادر و پسر و دختری، به سر می بردند.
این دو اتاق را که گویا مهمانخانه و ناهارخوری خانه بود، دری سرتاسری با پنجره های شیشه ای و پرده توری از هم جدا می کرد. دختر همسایه همسن و سال ما اما بی بهره از وجاهت بود، هر چند درچشم ما حوری بهشتی می نمود. گرامافونی داشت با سه تا صفحه: لکومپراسیتا، لمنتوگیتانو و نینا. نام خود دخترک هم از قضا نینا بود. دختر وقت و بی وقت این سه صفحه را می نواخت و به محض آنکه صدای نغمه نینا بلند می شد شاهرخ مثل فنر از جا می پرید، شق و رق می ایستاد، دو دستش را بالا می آ ورد، ژست �دانس� به خود می گرفت و در طول و عرض اتاق شلنگ برمی داشت و ضمن ترقص با وجناتی مضحک همنوای صفحه گرامافون بلندبلند می خواند نینا… نینا و گاه هم مرا به زور بلند می کرد، دست در کمرم می انداخت و با قیافه جدی به رقص می پرداخت.
سال ها بعد در یک مجلس مهمانی خانم میانه سالی سراغ من آمد، سلام کرد و گفت مرا می شناسید؟ نمی شناختم. گفت من نینا هستم. معلوم شد در تمام آن روز و شب ها دختر گوشه پرده توری را کنار می زده و رقص و دلقکی شاهرخ را تماشا می کرده. گفت من عاشق دوست تان هستم، او حالا کجا است؟ گفتم خانم دیگر نجیب و سر به زیر شده به درد نمی خورد…
شاهرخ وسواس کفش داشت، عاشق کفش خوب بود، کفش هایش همیشه برق می زد. هروقت به لندن می آمد و به خیابان می رفتیم، در پشت هر مغازه کفش فروشی بی اختیار به تماشا می ایستاد. در طول بیش از شصت سال دوستی مان یک بار با من قهر کرد. در سال های دانشجویی پس از مدت ها انتظار مادرش پولی فرستاد و شاهرخ کفشی به قول خودش �دوتخته� و آلامد خرید. این کفش خیلی عزیز بود و اولین باری که آن را پوشید با هم رفتیم سینما. با دقت و احتیاط از کنار گل ولای کوچه ها می گذشت و یک جا که حواسش جای دیگر بود، من ویرم گرفت هلش دادم وسط گل ها. به زحمت بیرون آمد، تا مچ پایش پر از لجن بود. کفش های نازنین از سکه افتاده بود. پشیمانی و پوزش خواهی من سودی نداشت. کنار خیابان اسلامبول در دالانی یک واکسی بود. کفش ها را واکس زد و خاموش رفتیم سینما ایران. وقتی بیرون آمدیم از بخت بد باران می بارید! زیر سقفی ایستاد. هرچه اصرار کردم برویم دیروقت است با عصبانیت گفت کفش هایم گلی می شود، می ایستم تا باران بند بیاید. بالاخره باران بند آمد و راه افتادیم. فصل پاییز بود و برگ های درخت ها سطح پیاده رو را پوشانده بود، و شاهرخ تصادفاً پا گذاشت توی چاله ای پای یک درخت. کفش ها دوباره گلی شد. بی حرکت همان جا میان آب ها ایستاد و قهقه خندید، از کفش ها دل برید، با من آشتی کرد و بدون دلواپسی خرامان خرامان رفتیم به خانه مادام.
در مقابل، در خاطراتش می نویسد: �یک بار هم حسن با من قهر کرد. من برای یافتن چیزی چمدان او را به هم می ریختم. نامه ای از مادرش که سال پیش مرده بود به او یافتم. از روی شوخی و بی مزگی و به رغم اصرار و التماس حسن پاره اش کردم. هیچ نمی فهمیدم چه غلطی می کنم. حسن رنجید و سه چهار روزی با من قهر بود و بعد خواه ناخواه آشتی کردیم. جز این چیزی پیش نیامد و روزهایی که با هم سر کردیم با شادی و خوشی گذشت.�
(۲۵/۱/۴۳) | 

سال بعد رفتیم به کوی دانشگاه در امیرآباد. چشم و گوشمان قدری باز شده بود و تحت تاثیر محیط متشنج روز و تبلیغات دامنه دار دست چپی، کم کم تمایلات سیاسی پیدا می کردیم. شاهرخ خیلی زودتر از من به حزب توده پیوست و از آن پس پیوسته کتاب های مارکسیستی می خواند و بحث و مشاجره عمیقی می کرد. سال دوم دانشکده حقوق روز امتحان کتبی حقوق مدنی من و او چنان سرگرم بحث و بگومگو بودیم که آخرین اتوبوس کوی را به دانشگاه از دست دادیم. تمام راه را نفس نفس زنان دویدیم ولی دیر رسیدیم، به جلسه راهمان ندادند و هر دو در آن سال تجدیدی شدیم.
پس از گرفتن لیسانس، شاهرخ بیشتر به خاطر فعالیت های حزبی در تهران ماند، دبیر ادبیات دبیرستان مروی شد و من رفتم خوزستان و شرکت نفت.
شاهرخ پس از چندی کادر حزب و مسئول تشکیلات فارس شده بود و من در مرخصی تابستان برای دیدن او سفری به شیراز رفتم. روز دوم یا سوم گفت باید برای کارهای تشکیلاتی اش به بوشهر برود. گفتم من هم می آیم چون بوشهر را ندیده ام. تنها وسیله رفت و آمد به بوشهر کامیون های نفتکش بود و با یکی از اینها راه افتادیم. وقتی طول مسیر و پیچ و خم و گردنه های صعب العبور راه را دیدم از تصمیم خود پشیمان شدم ولی دیگر دیر بود و چاره ای جز ادامه سفر نبود. در بوشهر معلوم شد شهر جایی دیدنی جز کنار دریا ندارد و در کناره هم گرما بیداد می کرد. ما در خانه رفیق حزبی کارگری وارد شده بودیم که نه کولر داشت نه حتی بادبزن، و در دمای نفس گیر و �شرجی� چسبناک هوا روز و شب عرق می ریختیم. شاهرخ سرگرم رتق و فتق امور بود و من هم می کوشیدم کتابی بخوانم. بسیار سخت گذشت. دو روز بعد با کامیون نفتکش دیگری برگشتیم و پستی و بلندی ها از نو پدیدار شد. پاره ای از پیچ ها چنان تنگ و تیز بود که کامیون می بایست یکی دو مرتبه عقب و جلو می کرد. ولی راه سرازیر بود و ماشین غول پیکر این بار با سرعت بیشتری پیش می رفت. شاهرخ وسط بین من و راننده نشسته بود. یکجا در بالا بلند یک گردنه نگاه من به چهره راننده افتاد. دیدم چشم هایش بسته است! هراسان با دست به شاهرخ نشانش دادم و شاهرخ دستپاچه مشتی به پهلوی راننده زد. از خواب پرید، نحس و بدخلق گفت �چرا همچین می کنی؟� شاهرخ گفت �چشم هایت هم رفته بود�. خشمگین گفت �من سی وپنج سال است در این راه رفت و برگشت می کنم. وجب به وجب آن را مثل کف دست می شناسم. حالا دوتا آقای فکلی آمده اند به من درس رانندگی می دهند.� من به صدا درآمدم که برادر �هرچقدر هم جاده را خوب بشناسی با چشم بسته که نمی شود رانندگی کرد!� گفت �غلط زیادی موقوف! اگر نه هردوتون را همین جا پیاده می کنم�. شاهرخ، با توجه به اینکه کرایه مان را در بوشهر به راننده پرداخته بودیم، گفت �پیاده می کنی؟ مگه مملکت هرته؟ این دوست من که می بینی رئیس شرکت نفت در خوزستانه!� راننده این را که شنید بی درنگ کامیون را نگه داشت. پرید پایین و آمد طرف من، در را باز کرد، مچ ام را محکم گرفت و با یک تکان پرتم کرد وسط جاده و بعد شاهرخ را. چند تا فحش آبدار هم داد به رئیس شرکت نفت و نشست پشت فرمان و گاز داد و رفت. من وشاهرخ میان کوه و کمر ایستادیم و مات و مبهوت همدیگر را نگریستیم. پرنده پر نمی زد. ناگهان شاهرخ قهقه زد زیر خنده و گفت برای فردای انقلاب چه فداکاری ها باید کرد. من که به شدت هراسیده بودم گفتم فعلاً برای همین فردا فکری بکن فردای انقلاب پیشکشت! از رو نرفت با همان لحن طعن آمیز گفت: �این فداکاری من و تو را در تاریخ حزب خواهند نوشت. نام من و تو چون دن کیشوت و سانکو پانزا بر صحیفه روزگار پایدار خواهد ماند…� شاهرخ افتاده بود روی دنده دلقکی اش و من می دانستم که به شدت عصبی است. خودم هم سخت دلم می تپید چون هوا رو به تاریکی می رفت. در سراشیب جاده بفهمی نفهمی به راه افتاده بودیم و یواش یواش پیش می رفتیم. سرپیچی یک مرتبه دیدم کامیون پایین دره ایستاده است. وقتی نزدیک شدیم �راننده دولا شد، در را باز کرد و گفت بیایید بالا می خواستم ادبتان کنم که دیگر در کار راننده دخالت نکنید.� مثل دو طفلان مسلم، مظلوم گفتیم �بله قربان�! و راننده تا شیراز یک ریز برایمان رجز خواند.
سال بعد من در امتحان بورس تحصیلی فولبرایت شرکت کردم، قبول شدم و شاد و شنگول از دو سالی که در دانشگاه های آمریکا خواهم گذراند و دست کم انگلیسی خواهم آموخت، نامه ای به شاهرخ نوشتم. پاسخ او، پاسخی که بعدها خودش �چکشی- انقلابی� خواند، نقطه عطف دیگری در زندگی من بود، چنان تکانم داد که اثراتش هرگز محو نشد. آن روزها من در مسجدسلیمان بودم، در چادری که شرکت نفت به لیسانسه های مجرد می داد زندگی می کردم. یادم می آید در تپه های اطراف افتان و خیزان می رفتم، نامه شاهرخ را می خواندم و باز می خواندم و اشک می ریختم. این ایامی بود که در محوطه دانشگاه تهران به جان شاه سوءقصد شده بود و چند نفر از دوستان نزدیک ما را به اتهام آشنایی با سوءقصد کننده، ناصر فخرآرایی، بازداشت کرده بودند. شاهرخ از این دوستان که اینک بی شک زیر شکنجه بودند، از خودش، از فعالیت های حزبی اش، از مردم ستمدیده ایران و از اوضاع و احوال زمان نوشته بود و پرسیده بود �در این گیرودار آقا می خواهند بروند آمریکا چه غلطی بکنند؟ می خواهی انگلیسی یاد بگیری یا عیش و نوش کنی؟� و به دنبالش انتقادی شدید از بی قیدی و بی خیالی من. مدتی گریستم، اوراق فولبرایت را پاره کردم، رفتم عضو حزب توده شدم! نامه بعدی شاهرخ همراه با کتابی انگلیسی بود: Citizen Tom Paine نوشته هاوارد فاست. نوشته بود به جای رفتن به ینگه دنیا بشین و این کتاب را ترجمه کن، بیشتر انگلیسی یاد می گیری- این کار را کردم و چنین شد که بنده شدم مترجم!
اوضاع زمان، به نظر خودمان، بر وفق مراد بود. دولت ملی مصدق در برابر دربار و مخالفان داخلی هر روز موفقیت های تازه به دست می آورد. حزب توده به ظاهر غیر قانونی ولی در حقیقت در نهایت قدرت و فعالیت بود. ستیز مصدق و شاه در نیمه دوم مرداد ۱۳۳۲ به اوج رسید و شاه از کشور گریخت. روز ۲۸ مرداد من و شاهرخ، بی خبر از همه جا، تمام روز در اصفهان پرسه زدیم. طرف های غروب شاد و شنگول، بی خیال خیابان چهارباغ را می پیمودیم.

 

عشق داغی است که تا مرگ نیاید نرود | 

شاهرخ برای کارهای حزبی به اصفهان آمده بود و من برای دیدن خانواده و گذراندن مرخصی تابستان. طبق معمول دلقکی می کردیم و می خندیدیم و لیچار می گفتیم. ناگهان تعدادی کامیون پشت سرهم از دور پیدا شد. بلند گو داشتند و مرتب شعار می دادند و گروهی پسربچه و سرباز و روستایی سوار بر آنها می رقصیدند و فریاد می کشیدند: �زنده باد شاه!�، �مرده باد مصدق!�، �مرگ بر توده ای خائن!� چند تا از پسران پولدارهای شهر، منسوبان همسر اول شاهرخ، هم در میان رقصندگان کامیون ها بودند. بهتمان زده بود، هنوز سردرنمی آوردیم چه می گذرد. کامیون پشت کامیون می آمد، همان شعارها را پخش می کرد و انبوهی مردم به دنبال آنها می دویدند و ما مات و متحیر میخکوب ایستاده بودیم و تماشا می کردیم. ناگهان صدایی از میان جمعیت شاهرخ را خواند. روگرداندیم، حسن آقا راننده کاشفی پدر زن شاهرخ بود که تصادفاً از آنجا می گذشت و چشمش به ما افتاده بود. دست شاهرخ را با عجله گرفت، او را به زور به کوچه مجاور کشاند و بدون آنکه حرفی بزند دوان دوان ما را به اتومبیل خود رساند. از صحنه که دور شدیم رو به شاهرخ گفت: �آقا، از جونتون سیر شدید؟ اگر کسی میون جمعیت شما را می شناخت، تیکه بزرگ بدنتون گوشتون بود� و افزود: �آقا مگه نمی دونید کودتا شده شاه برگشته!� وقتی به خانه کاشفی رسیدیم همه دلواپس شاهرخ بودند. هوا پس بود و او را بی معطلی فرستادند به تهران.
شاهرخ اندکی پس از وقایع ۲۸ مرداد به زندان افتاد و چهار سال در بند بود. این سال ها من در خارج بودم ولی از راه نامه های مادرش و برادر جوانم که مدتی با خانواده مسکوب می زیست از حال هم باخبر بودیم و گاه به وسیله آنها کتابی می خواست و از انگلیس برایش می فرستادم.
وقتی در ۱۳۳۹ به ایران برگشتم شاهرخ آزاد نشده بود. در همان هفته های اول بازگشت نامه ای برایم رسید که به دیدن آقای حسین علا وزیر دربار بروم. حیرت زده رفتم. معلوم شد استاد انگلیسی راهنمای من در کیمبریج هم کلاسی علا بوده و با هم دوستی دیرین دارند و جناب پروفسور بدون آنکه چیزی به من بگوید شرحی در مناقب من به علا نوشته: پرسید می خواهی چه کنی گفتم قرار است به شرکت نفت برگردم. گفت نه دست نگه دار تا من با اعلیحضرت صحبت کنم، از وجود امثال شما باید بهتر استفاده شود! شب که شاهرخ به منزل ما آمد جریان را برایش تعریف کردم. سری تکان داد و پوزخندی زد. همین و بس. فردا سحرگاه به منزل ما آمد و بی درنگ گفت �من دیشب تا صبح نخوابیده ام و آمده ام تکلیفم را با تو معلوم کنم. تو اگر درباری هستی و می خواهی از اطرافیان اعلیحضرت همایونی شوی که خداحافظ مرا با تو دیگر کاری نیست. اگر می خواهی در جرگه ما باشی سرت را بینداز زیر و برو شرکت نفت سر کارت.� و من سرم را انداختم زیر و رفتم سر کارم. و بار دیگر شاهرخ مسیر زندگی ام را تغییر داد. منظورم ذکر پایمردی شاهرخ در دوستی است که سر هر بزنگاه به داد من می رسید. شاهرخ چراغ راهنمای زندگی من بود.
شاهرخ پس از زندان با چند تن از دوستان اصفهانی شرکتی- شرکت �گونیا�- تشکیل داده بودند. من عصرها از اداره به دفتر آنها می رفتم، گپ می زدیم و چای و قهوه می خوردیم. شرکت رونقی نداشت، کسب و کار کساد بود. دستگاه های دولتی پول آنها را نمی دادند، ندانم کاری شرکا هم مزید بر علت شده بود. با این حال یکی از پیمانکاران رقیب که آنها را موی دماغ خود می دید، شوخی جدی یکی از دو سرکش �گ� تابلو �گونیا� را تراشیده بود. مدتی گذشت، یک روز به شاهرخ که مدیرعامل شرکت بود گفتم چرا تابلو را درست نمی کنید این مایه آبروریزی است. با حاضرجوابی همیشگی اش خونسرد گفت: �چه مانع دارد، شاید به این وسیله کمی مشتری پیدا کنیم و عدو شود سبب خیر…�
مشتری پیدا نشد و دکان را تخته کردند. شاهرخ سپس رفت در شرکت ریالکو کار گرفت. این شرکت عمدتاً متعلق به مصطفی فاتح بود. یادم می آید من و شاهرخ و یکی دو نفر دیگر از دوستان اصفهانی که همه فاتح را از پیش می شناختیم صبح های جمعه به خانه او نزدیک میدان بهارستان می رفتیم. در کتابخانه درندشت او می نشستیم و تا ظهر از تاریخ و ادبیات و سیاست و کتاب و جز اینها حرف می زدیم و گاه موسیقی می شنیدیم. فاتح به اصطلاح امروزی ها مرد فرهیخته ای بود. اما صحبت سیاست روز و اوضاع مملکت که پیش می آمد چنان به محمدرضا شاه و اطرافیانش می تاخت که ما جوانان توده ای انقلابی �سابق� لرزه بر انداممان می افتاد. اطلاعاتش درباره بزرگان حکومت و آنچه در پشت پرده می گذشت فوق العاده بود و چشم و گوش ما را حسابی باز کرد. بالاخره هم ماموران سازمان امنیت شاه به خانه اش ریختند و کتابخانه کم نظیرش را با خود بردند و در این میان دست نوشته جلد دوم پنجاه سال نفت ایران نیز ناپدید شد. فاتح بقیه عمرش را در خارج به سر برد و در غربت مرد. شاهرخ هم دیری نپایید که از کارخانه داری و سر و کله زدن روزانه با کارگران و مشکلات آنها به تنگ آمد. شرکت ریالکو را ترک کرد و به دعوت دوستی کارمند سازمان برنامه شد با این شرط که پیش ازظهرها با او کاری نداشته باشند. از آن پس صبح ها در اتاقش را از تو قفل می کرد. می خواند و می نوشت و گاه باخ می شنید…
شاهرخ پس از وقایع مجارستان و به ویژه افشاگری های خروشچف در ۱۹۵۶ درباره جنایت های استالین به کل از حزب توده و فعالیت سیاسی برید و پس از انقلاب اسلامی ۲۵ سال در خارج، در پاریس، زیست، ۱۲ سال آخر را در پستوی یک دکان. تا چند سال پیش از درگذشتش صبح تا ظهر پشت پیشخوان این دکان می ایستاد و دکانداری می کرد و بعدازظهر و شامگاه به خواندن و نوشتن می پرداخت و این به قول نویسنده ای ارجمند در محتوایی دیگر �ستمی بر ما و بر فرهنگ ما� بود. شش سال پیش در سفری به پاریس شبی در پستوی این دکان نشسته بودیم. شنگول و سرحال بودیم. این روزهایی بود که شاهرخ غرق خواندن مارسل پروست بود. دفترچه ای آورد و گفت می خواهم چیزی برایت بخوانم و شروع کرد و خواند و خواند تا رسید به:
�خیال می کرد زندگی بازی شیرینی است که فردایی ندارد، شقایق وحشی، بنفشه نوشکفته بود. از کجا می دانست که تندبادهای ریشه کن پشت کوه و کمر دزدانه کمین کرده اند. هنوز صدای سوخته و غریبانه قمر را نشنیده بود که می خواند:
(موسم گل دوره حسن یک دو روزی است در زمانه!
ای به دل آرایی به عالم فسانه) |

چقدر پدرم این تصنیف را دوست داشت و گاه و بی گاه برای خودش زمزمه می کرد. شاید او هم زیبایی را فسانه ای می دانست که عمری به کوتاهی رؤیا دارد و تا بیدار شوی رفته است. از ناپایداری این دم دلپذیر اما گریزان نیست که پریشان و از خود بی خود می شویم _ آنگاه که بیماری بال هایش را باز می کند و مانند کلاغی دزد بر نهال تن می نشیند؟… جان رنجور به سبکی دود می شود و ثقل خاک تنی را که ماوای زیبایی است فرو می کشد تا به زمین بدوزد و غبارش را به باد بسپارد… پیش از آن پیروزی مرگ را دیده بودم، بر پیکر پدرم و برادرم ایستاده بود، دست درازش چون دشنه ای قلب ستاره را می شکافت و مادرم در ظلمت خاک سرنگون می شد… روزها همچنان که می گذرند فراموشی را در خود دارند و آن را مانند مهی، غباری خاکستری در راه جا می گذارند… گاه رفتگان سال های مرده زنده تر از زندگان می نمایند و گاه آینده هنوز نیامده را هم اکنون می بینیم. و طاقت دیدن نداشتم. پر از شکوه و شکایت بودم. از خدا گله داشتم یا از عمر بی وفا نمی دانم…� (این نوشته سال بعد با عنوان سفر در خواب منتشر شد. انتشارات خاوران، پاریس ۱۳۷۷)
در اینجا ایستاد. اشک از چشم هایش سرازیر بود، گفت دیگر نمی توانم بخوانم. حالا تو بخوان. خواندم و همسفر او در خواب شدم. کمی بعد من هم به هق هق افتادم. اینها خاطرات نوجوانی ما در اصفهان بود و اشک هر دومان اشک شوق یادآوری روزهای شاد جوانی، روزهای سرزندگی و سبکبالی.
در کتاب روزها در راه می نویسد:
�حسن سه شنبه آمد و امروز صبح رفت. چند روزی با هم بودیم و به قول غزاله من عشق روزگار را کردم… چه تفاوتی است میان روزهایی که با حسن در چهارباغ قدم می زدیم و این روزها که با هم در کنار �سن� راه می رفتیم. تفاوت در مکان را نمی گویم؛ که پرسیدن ندارد. حتی تفاوت در زمان توجه مرا برنمی انگیزد. آن سال فلان بود و این سال بهمان. آن وقت بیست ساله بودیم و حالا هفتاد… تفاوت در حال نفسانی، کیفیت روح دو نفر را می گویم در رابطه دوستانه _ که البته زمان با سیری پنجاه ساله در تحول و دگرگونی آن دست داشته، بستر این تحول بوده و هر آزمون روزانه این رابطه را در تن خود پرورده و باز در تن به ثمر رسانده، مثل زنی که نطفه را در زهدان بگیرد و به دنیا بیاورد. ولی در اینجا توجه من به نقش زمان در ساختن و پرداختن این رابطه نیست بلکه در این است که پس از ساخت و پرداخت حالا این رابطه، این که هست چه کیفیتی دارد؟ دو جانی که در غفلت شاد جوانی به هم برخوردند و در بازار دراز و آشفته، سرپوشیده و نیمه تاریک که به زندگی ما بی شباهت نیست، همراه شدند حالا همدیگر را چه جور درمی یابند، در سکوت، در نگاه، شوخی ها با تک مضراب های گاه و بی گاه برای وارونه جلوه دادن چیزی که هست و کاستن از شدت آن، هم گفتن و هم وانمودن که نمی گوییم، یا نگفتنی گویا یا کنایه ای رفیقانه؟ دیروز که به حسن تلفن کردم گفتم باز هم که دور و بر ما می پلکی، گفت از بدشانسی یک عمر است که سرگردانیم. این رابطه چه سرشتی دارد؟ دوستی کلمه یا مفهوم گنگ، گسترده و مبهمی است که حال های نفسانی بسیاری را دربر می گیرد. این نه کافی است نه گویا. شاید اگر پروست بود می توانست بنویسد. این کار به او می برازد و بس.�
در یکی از سفرهایش به لندن در پارک با هم قدم می زدیم، شوخی جدی گفتم بدم نمی آید قبل از تو بمیرم و تو یکی از آن سوگندنامه های کذایی که در مرگ هوشنگ مافی و سهراب سپهری و امیر جهانبگلو نوشتی برای من بنویسی… در بازگشت اش به پاریس در یادداشت ۸/۷/۹۴ (روزها در راه) می نویسد:
�از لندن برگشته ام، هنوز برنگشته دلم برای حسن تنگ شده. از بس مهربانی هر دوشان خوب است، زن و شوهر. ولی دوستی با حسن خصوصیت دیگری دارد. چنان عمیق است که انگار از عمر پنجاه ساله اش (از ۱۳۲۳) قدیمی تر است، انگار ریشه در تاریخ دارد. به زمان های دور گذشته، به سال های دراز پیش از تولد ما بازمی گردد؛ به اصفهان دوره ملکشاه و خواجه نظام الملک، به مسجد جمعه و بازار، به روزگاری که ناصرخسرو از آن می گذشت و مردم جی و شهرستان را سیاحت می کرد یا نمی کرد. نمی دانم چرا؟ شاید برای مدرسه صارمیه پشت بازار باشد و محله نو و گودلرها یا سرجوبشاه و خانه های ما در دل همان فضا و پیدایش دوستی ما در حال و هوای همان عهد که هنوز چیزی از آن _ مانند یاد آوازی یا طعم آب گوارا و خنکی در خاطره _ باقی مانده است.
هواپیما تاخیر داشت و یک ساعت به انتظار گذشت و فکر و خیال های پریشان که اگر از بخت بد بزند و حسن زودتر از من گرفتار عزرائیل شود تکلیف من چه خواهد شد، چه می شوم…
انتظار با این فکرها گذشت و گاه و بی گاه چند فحش به خودم چاشنی این ترس از بلای نیامده می شد. فحش به مردک ابلهی که از ترس آینده، بی خبری، غافلگیری و ابهامی که در آن است، برای ناراحت کردن خودش عجله دارد. شاهرخ واقعاً خر غریبی است. وقتی نخستین بار در ۱۹۹۶ معلوم شد �پلاکت�های خون شاهرخ زیاد است و احتمال سرطان می رود، احساس اولش برای غزاله دخترش بود و احساس دوم �نقشه های چندین ساله و دو سه کار ناتمام، از جمله ادای دین به مادرم، فردوسی و مرتضی�. دو دین آخر را در واپسین سالیان عمر ادا کرد: ارمغان مور، دریافتش از شاهنامه (که پس از مرگش انتشار یافت) و کتاب مرتضی کیوان که در ۱۳۸۲ در تهران منتشر شد و دین اول، در قبال مادرش - �که می دانی او را بیش از دوست داشتن می پرستیدم� - در دفترهای منتشر نشده روزانه نویسی هایش به نحو شایان ادا شده است. امیدوارم روزی به چاپ برسد.
بیماری جدی شاهرخ از حدود هفت ماه پیش از مرگش شروع شد. کسالتش را تنبلی مغز استخوان (Myclodisplasic) تشخیص دادند که ظاهراً بیماری نوظهوری است. چندی بعد ناچار هر هفته به بیمارستان می رفت و خون جدید به او تزریق می کردند. روزهای بلافاصله پس از تزریق معمولاً سرحال بود، روزهای آخر هفته قوایش تحلیل می رفت. دو ماه پیش از مرگ سلول های سرطانی در خون دیده شد. آخرین باری که برای تزریق خون به بیمارستان رفت چون تب شدید داشت بستری اش کردند. از قضا من تازه به تهران آمده بودم که اطلاع دادند حالش بحرانی است. خود را به پاریس رساندم و چون نزدیکانش نمی خواستند وخامت حالش را دریابد تظاهر به این کردم که سفرم به تهران عقب افتاد و چند روزی در لندن بیکار بودم گفتم سری به شماها بزنم. گفت خوب کردی باهات خیلی کار دارم. دو سه روز اول که حالش بهتر بود بیشتر حرف هایش را زد، همه در مورد کارها و نوشته هایش: آنچه چاپ نشده و پراکنده برجای مانده، تحقیقات دینی اش، بقیه خاطراتش که در روزها در راه به چاپ نرسیده، نامه هایش، شعرهای ایام جوانی اش ووو که همه می رساند از وضع حال خود به خوبی آگاه است. نگران آخرین کتابش، با عنوان ارمغان مور بود که در تهران در دست چاپ بود و برای غلط گیری نهایی فرستاده شده بود و بیش از نیمی از آن را تصحیح نکرده بود از من خواست بقیه اش را بازخوانی و آماده چاپ کنم و به ناشر برسانم. (ارمغان مور، جستاری در شاهنامه، سال پیش توسط نشر نی در تهران انتشار یافت.) مقدار زیادی از یادداشت هایش در مورد شاهنامه بلااستفاده مانده است. گفت مجلدات شاهنامه بروخیم را در ایام جوانی و شاهنامه چاپ مسکو را در سال های بعدی مفصل حاشیه نویسی کرده است و سفارش کرد اولی را که نزد پسرش اردشیر در اصفهان است و دومی را که در اتاق کار خودش است و نیز یادداشت های وسیع و پراکنده اش را در طول سالیان درباره شاهنامه در مشورت با دو تن از دوستان دانشگاهی اش که نام برد در اختیار دانشگاه معتبری بگذارم. گفت مقایسه حاشیه نویسی های این دو متن دگرگونی دیدگاه و سیر تحول فکری او را طی سالیان درباره شاهنامه و فردوسی به دست می دهد و شاید روزی کسی همت به این کار گمارد. | 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شاهرخ آدم بسیار شوخی بود، بیش از هرکس به خودش می خندید. در حاضرجوابی کم نظیر بود. من و او عمری یکدیگر را دست انداختیم و به ریش هم خندیدیم. روز دومی که در بیمارستان به دیدنش رفتم دست چپش را که روز قبل سالم بود از بالا تا پایین پانسمان کرده بودند. گفتم این چیست؟ گفت دیشب می خواستند سرم ها را که مدتی است در دست راستم است به دست چپ وصل کنند، هر چه گشتند نتوانستند رگی پیدا کنند و دستم را به کل مجروح کردند. گفتم- چرا به آنها نگفتی �من رگ ندارم!� لبخندی زد و گفت: �آخه، حسن، همه چیز را که نمی شود به همه کس گفت… هم خودت را لو می دهی هم دوستانت را.�
شاهرخ در روزهای آخر کسی را نمی پذیرفت. خوش نداشت دوستانش در آن حالت او را ببینند. داریوش شایگان که در آن روزها در پاریس بود، می خواست به دیدارش بیاید. از شاهرخ پرسیدم رضایت داد. وقتی داریوش وارد اتاق شد چشم های او بسته بود. چشم هایش را نیمی گشود و لبخندی زد. داریوش پیش رفت، دست او را دودستی گرفت، تعظیم کرد، دست او را بوسید و اشک در چشم، عقب عقب، هق هق کنان از اتاق بیرون رفت.
شاهرخ عادت روزانه نویسی را از ایام جوانی داشت. هر جا می رفت همیشه دفترچه ای همراه داشت و در هر فرصت چند خطی قلم می زد. در سال های اخیر لرزش دست کار نوشتن را دشوار کرد. دفتر خاطرات را کنار گذاشت. سایر نوشته هایش را با کامپیوتر ماشین نویسی می کرد. آخرین دفترچه ای که در اتاقش یافتم دو صفحه نوشته بیشتر نداشت، آن هم با دست لرزان.
بود: صفحه اول مربوط به دارو و درمانش بود و سئوالاتی که ظاهراً می خواسته از دکترش بکند. و در صفحه دوم دفترچه فقط یک مصرع شعر درج شده بود، که شاید آخرین اثر خامه شاهرخ باشد، نوشته بود:
عشق داغی است که تا مرگ نیاید نرود.
شاهرخ روز سه شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۴ ساعت ۳۰/۳ بامداد در بیمارستان کوشن پاریس درگذشت.
پیکر او هفته بعد در بهشت زهرا در قطعه هنرمندان به خاک سپرده شد. یادش پایدار و گرامی باد!

 

نقل از روزنامه شرق