توضیح غیر ضروری: نمی دانم چرا این روزها به انقلاب فکر می کنم. تصمیم دارم در ده روز آینده، چهار یا پنج نوشته ام را به داستانهای انقلاب اختصاص دهم. داستانهایی که شاید طنز است، مثل خود انقلاب. این داستانها را همین روزها دارم می نویسم، شاید بعدا برای انتشار جدی بازنویسی شان کنم.
قصه های یک انقلاب، قسمت اول
اسمش بهزاد بود، دقیقا یادم نیست بهزاد باشی بود یا بهزاد مین باشیان یا بهزاد قزلباش، هر وقت به او فکر می کنم یاد سه تا ترک و چهارتا سرباز و شش تا سر بریده می افتم، مطمئنم کلمه باش توی اسمش بود، شاید هم باشیان بود. معمولا آن روزها خیلی به نام خانوادگی آدمها فکر نمی کردیم، به قول کیو جمله سووالی نپرس. حتما می خواهید بپرسید کیو دیگر کیست؟ من اصلا چنین کسی را نمی شناسم، اصلا اسمش را هم نشنیدم. متوجه می شوی! هرگز نباید اطلاعات اضافی داشته باشی، هر اطلاعات اضافی یک شلاق اضافی است که می خورد به گرده ات و تا فیهاخالدون ات را می سوزاند.
آره! اسمش بهزاد بود، حالا فرض کن همان مین باشیان، چرا مین باشیان؟ چون دقیقا مرا به یاد افسران ارتش می انداخت وقتی که رژه می روند و لنگ شان را چنان می برند به آسمان انگار می خواهند با لگد بزنند در باسن خداوند متعال. از آن افسران نیروی زمینی که وقتی رژه می روند، سرشان به طرف جایگاه می رود و پای شان از جایگاه دور می شود و وقتی پا به زمین می کوبند، چیزی نمانده که چانه شان برود توی قلب شان. بهزاد همین طوری بود، دو تا گوش بل داشت که کمابیش تا سر شانه هایش می آمد و انگار با سمباده یک لایه از پوستش را برداشته بودند. قرمز بود. می گویم قرمز و شما فکر می کنید منظورم صورتی است، نه، شوخی که ندارم، اگر منظورم صورتی بود می گفتم صورتی. رنگها را می توانم تشخیص بدهم، وقتی می گویم قرمز یعنی قرمز. نه قرمز جیگری ولی کمابیش لاکی. صورتش این طوری بود. البته ممکن است در مورد رنگ قرمز کمی اشتباه کنم، اصولا من در مورد هر چیزی که به فریدون جیرانی مربوط باشد اشتباه می کنم، ولی می توانم بگویم هر وقت بهزاد را دیدم قرمز بود.
راستش را بخواهید با وجود اینکه می توانم ساعتها درباره بهزاد حرف بزنم، ولی باور کنید که جز همان شب کذایی هرگز با او حرف نزده بودم. هرگز کلمه خوبی نیست، زیاد بهتر است. با او زیاد حرف نزده بودم. اگرچه در موردش خیلی فکر کرده بودم. چرا فکر کرده بودم؟ چون با هم کلاس جودو می رفتیم، چرا با او حرف نمی زدم؟ چون غیر از اینکه در کلاس جودو با هم بودیم هیچ چیز دیگرمان شبیه هم نبود. البته یک چیزمان شبیه هم بود، اینکه هر دو تا مان نوزده ساله بودیم و البته یک شباهت دیگر هم داشتیم، اینکه هر دو نفر سال صفری بودیم و البته یک شباهت دیگر هم داشتیم، هر دو در خوابگاه قصرالدشت دانشگاه پهلوی زندگی می کردیم. همین.
سال صفری ها معمولا به هم شباهت داشتند، یکی شان از دهات ممسنی می آمد، یکی از بالای شمیران، یکی شان بچه کارگر راه آهن بود، یکی شان دختر وزیر راه و ترابری بود، یکی شان انگلیسی را مثل بلبل حرف می زد، یکی شان برای فارسی حرف زدن احتیاج به مترجم کردی به فارسی داشت، یکی شان مثل ناصر ملک مطیعی لباس پوشیده بود و دستمال یزدی دستش می گرفت و یکی شان شبیه مریلین مونرو وقتی راه می رفت همه دچار خارش هفت ساله می شدند و تازه معلوم می شد خیلی ها داغش را دوست دارند. سال صفری ها اینطوری بودند، همه شان به هم شباهت داشتند، اما وقتی همین سال صفری ها می رفتند سال دوم و سوم همه یک شکل می شدند، پسرها یا چپ می زدند و سبیل شان می شد مثل صمد بهرنگی یا می شدند شبیه احمد رضایی و سبیل نازک می گذاشتند با عینک دسته شاخی مشکی، یا می شدند مثل ستار و داریوش، دخترها هم از سه چهار حالت بیرون نبود، یا می شدند خواهرمجاهد و روسری و مانتو، یا تیپ چریک می زدند و جوراب مشکی کلفت و موهای صاف لخت و مطلقا بدون آرایش و حتی به زور کاری می کردند که سبیل شان دربیاید یا همه شان می شدند مثل نوش آفرین. معمولا یکی دو سال وقت لازم بود تا سال صفری ها که هر کدام یک شکل بودند در کارخانه دانشگاه تبدیل به سه یا حداکثر چهار نوع آدم بشوند. بهزاد از آن سال صفری هایی بود که به نظر می رسید تا مدتها سال صفری خواهد ماند. گفتم که ما در کلاس جودو با هم آشنا شده بودیم.
ولی شما اصلا نباید در مورد من اینجوری فکر کنید که دارید می کنید. مطمئن باشید اشتباه می کنید. صبر کنید، خواهش می کنم زود قضاوت نکنید، به محض اینکه یک کلمه گفتم کلاس جودو می رفتم که نباید فکر کنید من یک بچه قرتی بروس لی باز شهرستانی هستم که دوست دارم بازو کلفت کنم و پشم و پیلی ام را بریزم وسط خیابان و دائم با هر کسی که به من نگاه چپ کند دعوا کنم. اصلا اینطوری نیست. اشتباه گرفتید عزیزان. اصلا من قد این حرف ها نیستم. من یک روشنفکر هستم، نه از آن روشنفکران برج عاج نشین که از آنها متنفرم، از آنهایی که بازیچه رژیم های کثیف سرمایه داری می شوند و کارشان ماست مالی کثافت حکومت های وابسته به امپریالیسم است و مثل سگ در خانه اربابان کثیف شان واق واق های روشنفکری می کنند. نه، من مثل دکتر یا مثل جلال یا مثل صمد اهل اندیشه و عمل هستم، عمل مشخص برای رسیدن به نتیجه مشخص. اما بهزاد اصلا اینطور نیست. ما از دو اردوگاه مختلف هستیم، یکی از جبهه خلق و یکی از جبهه ضدخلق، یکی از دل ملت، یکی دیگر از دشمنان ملت.
من اگر به کلاس جودو می روم برای این است که بدنم را آماده کنم که اگر روزی زیر شلاق جلادان امنیتی قرار گرفت، حسرت یک آخ را هم به دل شان بگذارم، ولی تو برای این به کلاس جودو می روی که فردا اگر پسری از بچه های کارگر به یک دختر قرتی سرمایه دار متلک گفت، مثل حیوان بیفتی به جانش و دهانش را خونین و مالین کنی تا چیزی از دخترک به تو بماسد. من اگر به کلاس جودو می روم برای این است که اگر در جریان عملیات علیه رژیم گرفتار شدم، بتوانم قبل از شهادتم پوزه سه چهار سگ زنجیری امپریالیزم را که در پاسگاه شهربانی کار می کنند، از جمله رحیم مرادیان همسایه پدرم را به خاک بمالم، اما تو اگر جودو یاد می گیری بخاطر این است که اگر یک روز پشت فرمان ماشین آخرین سیستم پدر مزدورت سر چهارراهی رسیدی و پسرک فقیری که مادر قالیباف اش در حال مرگ است، شیشه ماشین تو را پاک کرد با قلدری پائین بیایی و در حالی که بوی الکل می دهی با لگد به پسرک بزنی و لاشه اش را زمین بیندازی. من بخاطر خلق جودو یاد می گیرم، ولی تو بخاطر خصلت های سرمایه داری کثیفت. فهمیدی؟
بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: جدا این طور فکر می کنی؟
گفتم: باید کتاب مادر گورکی یا شهادت شریعتی را بخوانی تا بفهمی من چطور فکر می کنم؟
بهزاد خیره نگاه کرد و گفت: یعنی تو الآن دیگه کاملا سیاسی شدی؟
گفتم: جمله سووالی نپرس، هر چی بیشتر بدونی بیشتر زیر ضرب می ری….
بهزاد گفت: من چرا برم زیر ضرب؟ من که کاری نکردم، تو سیاسی هستی، من که سیاسی نیستم…
گفتم: و تصمیم داری همیشه به خلق پشت کنی؟
بهزاد چیزی نگفت. در همین موقع ایرج از پله های خوابگاه بالا آمد و من را دید که داشتم با بهزاد حرف می زدم. نگاهی کرد، که یعنی بروم پیش او. که یعنی کارم دارد. دستی به پشت شانه بهزاد زدم و گفتم: بعدا می بینمت.
راستش را بخواهید اگر گفتگوی من و بهزاد همان روز سر پله خوابگاه اتفاق نیفتاده بود و ایرج کلهر ما را در آن حال ندیده بود، امکان نداشت با بهزاد درباره برنامه فردا حرف بزنم. راستش را بخواهید بعدا خیلی پشیمان شدم، چون ورود به مبارزه کار ساده ای نیست. افراد باید آمادگی ذهنی و روحی داشته باشند. بهزاد شاید آمادگی جسمانی داشت، اما آمادگی ذهنی و روحی، هرگز! من می فهمم چه می گویم، مطمئنم. باور کنید!
امشب باید تمام خوابگاه شعارنویسی بشه، سه نفری شروع می کنید، با تیم خودت. از سر ساعت یازده تا یازده و پنج دقیقه، قبل از اینکه بچه ها بخوابن. فردا هم سر ساعت هفت و پنجاه دقیقه وارد دانشکده می شی، می ری جلوی بوفه دانشکده و اونجا شعار می دین، شعارها رو همون جا “ رضا هشت” بهت می گه، بعد از اینکه شعار دادین شیشه اتاق دکتر حبیبی رو می شکنید، بعد با گارد درگیر می شید، اگر گارد حمله کرد، شما بلافاصله از دانشکده می رید بیرون و برمی گردید به خوابگاه. فهمیدی؟ فهمیده بودم. بهش گفتم: آره، فکر کنم فهمیدم. گفت: یک دور بگو که چی کار می کنی؟ تکرار کردم. اصلا گوش نمی کرد چه می گویم، ایرج اصولا همین طوری است. خیلی عمیق نیست، ولی همه کارهایش مخفی است. حتی وقتی می خواهد کتاب اقتصاد 101 بخواند هم چنان کتاب می خواند انگار دارد جنگ مسلحانه می کند. از نظر مخفی کاری در دانشکده ما هیچ کس در حد و اندازه او نیست. به همین دلیل ترسیدم به او بگویم که می خواهم بهزاد را بیاورم توی تظاهرات. مطمئن بودم که مخالفت خواهد کرد. ولی می دانستم اگر بهزاد برای تظاهرات بیاید برای خودش بهتر است. می دانستم که پدرش افسر ارتش است و بعید نبود که او بعدها وارد سیستم بشود و در کنار دشمنان خلق جابگیرد و به همین دلیل بارها دیده بودم که دادگاه خلق او را محاکمه کرده است و اعدامش کرده اند و کارگران و دهقانان با پرچم های سرخ در دست زیر جسد او سرود می خواندند.
به او گفتم، می خوای روبروی خلق قرار بگیری؟
بهزاد گفت: نمی دونم، ولی کلا چه انتخاب هایی دارم؟
گفتم: می تونی قهرمان باشی و جنبش رو رهبری کنی….
بهزاد گفت: این که الآن نمی شه، شماها همه تون زودتر از من اومدین، من تازه اومدم.
فکری کردم و دیدم حق با اوست. گفتم: راست می گی، تو نمی تونی رهبر جنبش بشی، حداقل شش هفت ماه طول می کشه، ولی می تونی شهید بشی و برای ملت بمیری.
بهزاد گفت: یعنی همین فردا شهید بشم؟( فکری کرد و گفت): ولی من هنوز فکرهامو نکردم، حتی کتاب شهادت شریعتی رو هم نخوندم، مگر اینکه امشب بخونمش.
گفتم: ببین، اصلا شهادت رو بیخیال شو. تو دو تا انتخاب داری، یا روبروی خلق بایستی، یا فردا بیای تظاهرات.
بهزاد گفت: ولی من می ترسم دستگیر بشم یا کشته بشم یا….
گفتم: مبارزه همینه، ترس هم داره، ممکنه هم کشته بشی. ولی یادت باشه که وقتی کلاس جودو رفتی برای کی گردن کلفت کردی، برای خلق یا برای دشمنان خلق؟ وقتی رفتی پرورش اندام، سینه تو برای کی سپر کردی؟ برای ملت یا برای سرمایه داری؟ وقتی داری مشت می زنی داری مشت تو به دهان ملت می زنی یا به دشمنان ملت؟ کدوم؟ بگو؟
بهزاد فکری کرد و گفت: اگر فردا دستگیر شدم چی؟ جواب پدرم رو چی بدم؟
گفتم: تو هرگز دستگیر نخواهی شد، چون….
خیلی فکر کردم که جمله ام رو چطور باید تموم کنم، چون چی؟ نمی دونستم چه دلیلی بیارم که بهزاد هرگز دستگیر نخواهد شد. چیزی به ذهنم نرسید…
گفتم: …. همین، فقط می خوام مطمئن باشی که فردا دستگیر نمی شی….
بهزاد دستگیر شد. ایرج دیده بود که گارد دستگیرش کرده و فریبا دیده بود که ماموران گارد سوار کامیون نظامی اش کردند و مسعود تال دیده بودش که رنگش مثل گچ پریده بود. صبح وقتی رضا هشت شروع کرد سیس کردن، یک دفعه همه ساکت شدند. بعد همه شروع کردند به سیس کردن، هزار نفر زیر لب سیس می کردند. بعد یک دفعه رضا شعار داد، همه تکرار کردند، بعد همه دانشکده شعار داد. نگاهی به بهزاد کردم. یک دفعه احساس کردم یک هاله نور دور سرشه. مثل شهدای سازمان شده بود. ایستاده بود و به جمعیت نگاه می کرد. تا دید نگاهش می کنم مشت شو بالا برد و شعار داد. جدی تر نگاهش کردم، با صدای بلند شعار داد. بهش خیره شدم، یک سنگ برداشت و پرت کرد به طرف دفتر دکتر حبیبی، بهش نگاه کردم و مشت براش تکون دادم، به من خندید و برام مشت تکون داد. حالا دیگه داشت حسابی شعار می داد. بعد انگار شده بود رهبر تظاهرات، رهبر جنبش، قهرمان بزرگ ما. وقتی گارد حمله کرد، آخرین بار دیدمش که داشت خم می شد تا سنگ برداره و حمله کنه به ماموران گارد. درگیری جدی شد. می خواستم برم به طرفش و بهش بگم باید فرار کنه، ولی وقت این کارها نبود. برای آخرین بار نگاهش کردم. دیدم که داره شعار می ده و عرق از سرو روش می ریزه.
بخشی از جزوه بهتر مبارزه کنیم؟
اول، در تظاهرات خیابانی تا زمانی که پلیس منطقه را محاصره نکرده است شعار بدهید، تا خلق درگیر مبارزه شود، سپس بسرعت از منطقه دور شوید. نیروی پیشتاز نباید در منطقه آلوده به پلیس بماند.
دوم، در تظاهرات خیابانی مواظب باشید که تحرک زیادی نداشته باشید، عرق کردن، سرخ شدن صورت، کثیف شدن دست ها، نامرتب بودن لباس و بدن باعث می شود پس از پهن شدن تور پلیسی احتمال دستگیری افزایش یابد.
سوم، رهبران تظاهرات قبل از پایان تحرک توده ها دور شوند.
کیو گفت: من ندیده بودمش، ولی با ما آوردنش بازداشتگاه. گفت گارد توی کتابخانه گرفته بودش. عرق کرده بود و دستش خاکی بود. سهراب کچل برده بودش دم در جلوی کیوسک گارد، بهش گفته بود همین جا بمون تا بیاییم ببریمت. یک ساعت و نیم همونجا مونده بود، بهش گفتم چرا فرار نکردی؟ گفت: به من گفتن بمون همین جا. خیلی ساده بود. کی گفته بود این بیاد تظاهرات؟ بهش گفتم تو برای چی اومدی؟ گفت، نمی خواستم توی صف دشمن خلق باشم. بعد سهراب کچل اومده بود، با همون عینک دودی، بهش گفته بود برای چی اینجا وایستادی؟ این احمق هم گفته بود چون خودتون گفتید. گفته بود، من گفتم؟ گفته بود بله. سهراب گفته بود، حالا چی کار کردی؟ گفته بود من توی تظاهرات شرکت کردم و شعار دادم ولی کار دیگه ای نکردم. بهش گفته بود گردنت هم که کلفته؟ بهزاد چیزی نگفته بود. بهش گفتم، التماس اش می کردی ولت می کرد؟ گفت، نمی خواستم جلوی دژخیم کم بیارم. یارو مخش عیب داشت. این رو کی گفته بود برای تظاهرات بیاد؟ اعجوبه ای بود. چهار روز بازداشت بود، حتی اسمش رو هم نگفت، خیلی از ماها رو بخاطر اون نگه داشتن. حتی وقتی باباش اومده بود و اسمش رو آورده بود و گفته بود بهزاد فلانی بیاد باباش اومده دنبالش، گفته بود من نمی رم تا زمانی که همه رفقای منو آزاد نکنین. بالاخره یک افسر شهربانی اومد زد پس کله اش بردش. عجب دیوانه ای بود. جدا، تو بهش گفتی بیاد توی تظاهرات؟
دقیقا سه روز بعد از اینکه بهزاد را گرفتند، پدرش با یک بنز مدل بالا آمد در خوابگاه، از همه پرسیده بود که چه کسی با پسرش دوست است. بچه ها چیزی درباره من نگفتند، راستش من و بهزاد تا قبل از آن شب با هم دوست نبودیم و از ماجرای آن شب کسی چیزی نمی دانست. اصولا من در مخفی کاری ممکن است مثل ایرج یا کیو نباشم، ولی تمام جزوه های آموزشی را خواندم، وگرنه به عنوان عامل اصلی راه اندازی تظاهرات دانشجویی تا حالا صد بار دستگیر شده بودم. دو روز بعد بود که از پشت پنجره خوابگاه بهزاد را دیدم که داشت با پدرش می رفت. چمدانی دستش بود. بدون اینکه با هیچ کس خداحافظی کند رفت. بچه ها می گفتند پدرش از کله گنده های ارتش است، از همان ها که اول انقلاب خیلی هاشان فرار کردند و بخاطر سازشکاری های دادگاه انقلاب آزاد شدند و رفتند به آمریکا و تعداد قلیلی از آنها اعدام شدند. در دانشکده همه به مماشات دادگاه انقلاب اعتراض داشتند.
بهار بود و دانشکده پر بود از مردم شهر، در هر کدام از کلاس ها یک گروه دفتر زده بود. رفته بودم برای کلاس تاریخ سیاسی ایران که دیدم کلاس تعطیل است. بالای در کلاس یک تابلو زده بود “ اتحاد سرخ” از زهرا امینی پرسیدم، اینها کی ان؟ گفت، سه جهانی اند، خط سه. بعد گفت، یکی از رهبران شان امروز سخنرانی دارد. رهبرشان را دیدم. به نظرم آشنا آمد. دماغ پهن، گوش های بل بزرگ، صورت سرخ، صورتی ، نه قرمز، چهارشانه، از آنهایی که چند سال بدنسازی کردند و کلاس جودو می روند. اشتباه نمی کردم، بهزاد خودمان بود. همان بهزاد مین باشیان، دقیقا یادم نیست بهزاد باشی بود یا بهزاد مین باشیان یا بهزاد قزلباش، مطمئنم کلمه باش توی اسمش بود، شاید هم باشیان بود. نیم ساعتی حرف زد و در تمام مدتی که حرف می زد عینک دودی اش را برنداشت. ممکن است بهزاد نباشد؟ نه. من دقیقا او را می شناسم، اگرچه از روزی که بهزاد رفت، یک سال و نیم می گذشت. وقتی سخنرانی اش تمام شد منتظر ماندم تا همه رفتند. رفتم با او دست دادم، دو سه نفری از بچه چپول های دانشکده بودند، از سال صفری ها، بهش گفتم: چطوری بهزاد؟ کی اومدی؟ عینکش را برداشت و به من خیره شد و گفت: فکر کنم منو اشتباه گرفتید. نگاهی به جمعیت دور و بر انداختم. دو پانزده پسر و دختر دوروبرش بودند. گفتم: بهزاد مین باشیان؟ گفت، عوضی گرفتید. نگاهی به بچه های دور و بر انداختم. گفت: من مسوول تشکیلات هند بودم، مسوول “ اتحاد سرخ” هند. تازه یک ماهه به ایران اومدم. یک ماه.
همان شب، داشتم از سلف سرویس برمی گشتم، پیاده قدم می زدم. در خیابان ارم. یک دفعه یکی از پشت چشمهایم را گرفت. گفتم، خودت رو لوس نکن، من هیچ احمقی رو نمی شناسم که با من از این شوخی ها داشته باشه. خندید. دست هایش را از روی چشمم برداشت. نگاهش کردم، بهزاد بود، فکر کنم فامیلش مین باشیان است. گفتم: چطوری پسر؟ گفت: خوبم، ولی نه جلوی هواداران تشکیلات.
و گفت که بعد از آزاد شدن از زندان پدرش یک هفته بعد او را به هند فرستاده و او در هند رشته مهندسی را که در شیراز می خواند، رها کرده و علوم سیاسی را شروع کرده. گفت که در آنجا هوادار اتحاد سرخ شده و علاقه خاصی به انورخوجه و آلبانی پیدا کرده و مطمئن است تنها جایی که سوسیالیسم در آن پیروز خواهد شد و جهان آینده را نجات می دهد، آلبانی است. و گفت که قصد دارد در تمام دانشگاههای کشور تشکیلات دانشجویی ایجاد کند و گفت که پدر و مادرش به آمریکا مهاجرت کرده اند و او هم به دلیل تغییر ماهیت طبقاتی اش دیگر با آنها حرف نمی زند. به من گفت: من مطمئنم تو عضو خوبی برای تشکیلات ما می شی. به او چیزی نگفتم، قرار شد همدیگر را بعدا ببینیم. بعد از آن شاید یکی دو بار همدیگر را دیدیم. و هیچ وقت با هم حرف نزدیم.
بهزاد یک سال بعد دستگیر شد و به پانزده سال زندان محکوم شد. نمی دانم از زندان آزاد شد یا الکی اعدام شد، یا رفت به آمریکا و الآن موسسه املاک در کالیفرنیا دارد، یا شاید هم الآن در خط امیرآباد مسافرکشی می کند. نمی توانم حدس بزنم چه وضعی دارد، اما آخرین جمله ای که آنشب به من گفت هیچ وقت یادم نمی رود. به چشمهای من خیره شد و گفت: “ ببین رفیق! من هیچ وقت فراموش نمی کنم که اگر من تبدیل به یک مبارز شدم، بخاطر توست و تاریخ هیچ وقت تو رو فراموش نمی کنه.”