ابراهیم در بیمارستان

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

po_nabavi_01.jpg

ابراهیم نبوی یا چنان که دوستانش او را خطاب می کنند داور سه روزست که در بیمارستان روی تخت خوابیده ، نه ‏مریضی به داور می آید گرچه که اگر مرض نداشت طنز نویس نمی شد، نه رختخوابب به او می آید گرچه که اگر لازم ‏نبود لابد مجبورش نمی کردند و همان شب اول گذاشته بودند فرار کند. نه این جا بیمارستانی در بروکسل جای اوست ‏ولی چه کند که دیری است ماوای او شده است. در این مجموعه همه نادرست و نا به جا فقط یک چیز درست و به ‏جاست. ستون داور در انتظار او خمیازه می کشد، غر می زند، سفره اش خالی مانده و آن ها که عادت دارند صبحانه ‏را با طنز داور بخورند، حق دارند به روزگار فحش بدهند اما به “روز” نه.


کنار تخت داور در بیمارستان یک کتابچه است که رویش نوشته “جنایت در بزرگراه” و پائین ترش نوشته “چگونه طنز ‏بنویسیم” مدت هاست که چنین فکری را در سر دارد. مثل همیشه که فکری در سر دارد، ابتدا چند فرازش را می نویسد ‏و اگر در کامپیوتر باشد به فایل نامی می دهد و اگر روی کتابچه باشد به پشت کتابچه با خط درشت عنوانی می نویسد، ‏بعد رهایش می کند. گاهی یک روز و گاهی یک سال . بعد شبی ناگهان به دستش می گیرد و مانند سیل جاری می شود ‏و تمام . مانند همه کتاب های اوست که دارد به صد نزدیک می شود.


درباره این کتاب توضیح می دهد “جنایت در بزرگراه یا چگونه طنز بنویسیم” نام کتابی است که من نوشته ام تا ‏تجربیات شخصی خودم را درباره طنزنوشتن به کسانی که از این کار خوششان می آید، منتقل کنم. چون حدس زدم ‏ممکن است تجربیات شخصی من در این مورد زیاد برای خوانندگان جالب نباشد، از تجربیات شخصی دیگران هم ‏استفاده کرده ام. البته به هیچ وجه تجربیات شخصی دیگران را از آنان نپرسیده ام، بلکه اکثر این تجربیات شخصی را ‏خودم حدس زده ام. کتاب جنایت در بزرگراه مقدمه ای طولانی دارد که تقریبا هشتاد درصد کل کتاب را شامل می ‏شود”


اما جالب این است که داور تصمیم دارد در مورد این کتاب به تجربه ای تازه دست بزند و از خوانندگانش خواسته وقتی ‏مقدمه را خواندند نظر بدهند و تجربیات خود را بیان کنند تا در بازنویسی دوم، نوشته های آنان هم به کتاب اضافه ‏شود. یا به قول او “ تا همراه با این کتاب در جرایم من شریک شوید”‏

‎.‎

روز با گذاشتن بخشی از مقدمه کتاب جنایت در بزرگراه در ستون داور، سعی می کند جایش را نگاه دارد و هم نشان ‏دهد که دل همکارانش برای او تنگ شده است و دوست دارند هر چه زودتر سلامتش ببنینند.


ابراهیم درآتش ، یا یک نفر دیگر ‏

همه چـیزازیک ادعای عجیـب وغریب شروع شد. نامـش سـاوونارولابود ،به نظرمی رسید پدرومادرش نمی دانستند که ‏نام اودرتاریخ باقی خواهد ماند‎ . ‎شاید اگراین رامی دانـستند ،نامش را کمی ساده ترانتخاب می کردند ؛ مثلاً مارادونا یا ‏رونالدو یا نیوتن یا یک چیزی شبیه اینها. واقعا احساس می کنم پدرومادری که نام فرزندشان را سـاوونارولامی گذارند ‏،اصلاً به تاریخ فکر نمی کنند. من مطمئنم اگرنام این موجود ساوونارولا نـبود ونیوتن بود ، مورخین بیشتری ماجرای ‏اورادرتاریخ نقل می کردند و اوازاین هم بیشترمعروف می شد. درهرحال نام این موجود عجیب و غریـب که تصـمیم ‏گرفت نامـش را‎ ( ‎علـیرغم درازای بـیش ازحّـد) درتاریـخ باقی بگذارد، سـاوونارولابود‎ . ‎درنظربگـیرید که نام کامـلش ‏جیرولاموساوونارولا بود واگرقرار بود نامش را کامل بنویسد حتی یک کلمه هم درموردش نوشته نـمی شد. او تصــمیم ‏گرفـته بود با گـناه مبارزه کند ، بنابراین شروع کرد به نصـیحت کردن مردم وبد گفتن ازگناهکاران و چون معمولا ‏دراین موارد آدمهای احمقی پیدامی شوند که فکرمی کنند هر کسی با هیجان سخنرانی کرد حتما حق دارد، ‏ازاوطرفداری کردند، کم کم تعداد زیادی طرفدار اوشــدند واوهرچه بیــشتر طرفدارپیدا می کرد، انگیزه بیشتری برای ‏مبارزه با گناه و گناهکاران پیدا می کرد

‎.‎

کم کم آقای اسـقف ساوونارولا گیر داد به کتاب های فاسد و منحرف، البته کتابها معـمولًا فاسد و منحرف هستند، می ‏توانیم بطــور خلاصه تربگوییم که او به کتاب گیر داد. طرفدارانش می ریختند توی خانه ها و هرچه کتاب غیردینی بود ‏درمی آوردند و می ریختند توی آتش و آنها راآتش می زدند و با سوزاندن کتابها احساس می کردند گناهان مردم درحال ‏سوختن است. حتما در تاریخ بارها عنوان “کتابسوزان” را شندیده اید و پیش خودتان هم فکر کرده اید سوزاندن کتاب ‏خیلی کار ساده ای است، در حالی که اصلا اینطور نیست. و اتفاقا لازم می دانم برای شما بگـویم که اصولا آتش زدن ‏کتاب به این سادگی ها هم که فکر می کنید نیست . بخـصوص ایـنکه در قرون وسـطی ، یعــنی دورانی که اسقف ‏ساوونارولا تصمیم گرفته بود با گناه و گــناه کاران مبــارزه کند ، هنوز نفـت و بنزین کشف نشده بود و مردم نمی ‏توانســتند با نفــت کتابها را آماده سوزاندن کنند. کــبریت هم نداشـتند، فندک زیپو هم هـنوز اخــتراع نشده بود و اصولًا ‏درست کردن آتــش کلی دردسـرداشت. ولی طــرفداران ساوونارولا آن قدر احساس مسوولیت می کردند که با ‏هربدبختی که می شد آتش درسـت می کردند وکتابها را می ریختند توی آتش

‎. ‎

حالا شما فکر می کنید این کتابها چه چیزهایی بود؟ حتمامی دانید که درقرن چهاردهم و پانزدهم، با دویـست وسیصدسال ‏این طرف و آن طرف در نظر بگیرید ، هنوز رمان های عشقی و سکـسی چاپ نمی شد. کفارومـحدین هم هنوز جرات ‏پدرشان رانداشــتند که کتاب چاپ کنند، راستـش رابخواهید هنوز چاپ اختراع نشـده بود. تازه ، مدتها بعد ازاینکه ‏ساوونارولا کتابهای مردم رادرایتالیا آتش زد ، گوتنـبرگ تصمـیم گرفت دستـگاه چاپ را اختراع کند که اگر یکی دیگر ‏پیدا شد و خواســت کتابها را آتش بزند ، این اتفــاق به راحتــی رخ ندهد . کتابهایی که طرفداران ساوونارولا آتش می ‏زدند یک مشت کتابهای فلسفی بود و تــعدادی هم کتابهای مـثلا علمی. البته به یک نکــته توجه داشته باشید، این طبیعی ‏است که وقتی یک آدم دیـندارتصمیم بگیرد کتابهای منحرف و فاسد را آتش بزند و کتاب مناسـبی پیدا نکند ، طبیعتا ‏هرکتابی را دســتش رسید آتش خواهد زد

‎. ‎

طرفدران اسقـف ساوونارولا هم هـمـین کار را کردند. اول کتابـهای کفرآمیز را آتش زدند، البته معلوم نیست چنین ‏کتابهایی وجود داشتند ، چون معمولا تا قبل از ساوونارولا نویسندگان کفریات را هم آتـش می زدند. بعد یواش یواش ‏تصـمیم گرفتند کتابهایی که تفـسیرهای غلطی دارد آتش بزنـند‎. ‎آنها را هم آتـش زدند. بعد کم کم نوبـت رسید به کتابهای ‏دینی غیر از انجیل ‏‎. ‎آنها را هم یکی یکی آتش زدند . بعد افتادند به جان کفار و ملحدین. هرکسی هرکافر و ملحدی رامی ‏شناخت، به طـــرفداران ســاوونارولا مــعرفی می کرد‎. ‎آنــها هم می ریختــند سراو و خشـتکش را سـرش می کشیدند ‏که معمولا درهمین حال طرف یا آتش می گرفت یا خفه می شد

‎. ‎

دراین خرتوخرعظمی ، فکرکنید با جامعه ای مثل ایتالیا هم طرف هسـتید که ملتش یک مشت آدم اهل گاسـیپ و وراجی ‏هستـند و دائم سرشان را می کنند توی فلان جای همسایه که ببینند او چه کوفتی می خورد. دراین اوضـاع واحـوال بـود ‏که جوزپه که با دایی اش مارچلو دشـمن بـود ،آن هــم بخــاطراینکه دختردایی اش حاضـر نبود با او ازدواج کند، ( ‏جوزپه بسیاردرازو شدیداً لاغربود و دماغ بسیار بزرگی داشــت و تمام صورتش پرازجوش بود و دهانـش همیشه بوی ‏جوراب یک هفته نشسته می داد ) می رفت سراغ طرفداران ساوونارولا و اعلام می کرد که مارچلو کتابهای ‏کفرآمیزمی خواند و معتقد است کره زمین مثل تخم مرغ است و چند بارهم اسم افلاطون را آورده است. بــعد اسقف ‏ساوونارولا دستورداد که مارچلو را بیاورند و بیــندازند توی آتش تا بفهــمد که عــقایدش با مسـیح مخالف است . ‏خلاصه هرروز والذاریاتی در فلورانس راه انداخته بودند که البته زیاد به ما ربطی ندارد‎. ‎

گفـتم فلورانس، اما این آقای ساوونارولا خودش در شهر “فرارا” روی خــشت افتاده بود ، اما چون آن شــهربرای گه ‏کاری هایی که می خواست انجام بدهد به اندازه کافی وســیع نبود، تصـمیم گرفت به فلورانس برود. بالاخره بعد از ‏مدتهاکه این آقای محترم با گناه و گناهکاران مبارزه کرد، سرانجام دریک بعد ازظـهردل انـگیز شروع کرد به سخنرانی ‏برای مردم و گفت : ای مردم ! مردم که به ساوونارولا نگاه می کردند، گفــتند : جان ! چـــیه ؟ ساوونارولا گفت‎ : ‎ای ‏مردم ! گــناهکاران در آتش عذاب خواهند سوخت . مردم به حرف های ساوونارولا گوش کردن و بّرو بّر نگـاهش ‏کردند. ساوونارولابرای اینــکه یک حال حسابی به طرفدارانـش بدهد و کاری کند که آنها حـسابی به او ایمان بیاورند، ‏گفت : اگرکسی بی گناه باشد و به میان آتش برود خـداوند به او کمک خواهد کرد وآتــش سرد خواهــد شد وزنده خـواهد ‏ماند . و فقـط گناهکاران درآتش خواهـند سوخـت . وقــتی ساوونارولا این حرف را زد ، مردم بّرو بّر نگاهش کردند . ‏یک جوری که زبانش بند آمد و به تته پته افتاد . یک دفعه یک حــرامزاده تــخم جنّی که معلوم بود ازهرچی ساوونارولا ‏و طرفــدارانش متنفر است، فریاد زد : ای ساوونارولای پاکدامن ! تو بی گناهی ! طـرفداران ساوونارولا که انگار ‏وزیر شعار برایشان شــعارداده باشد، تکرارکردند‎: ‎رهبربی گـناه ما ساوونارولا! رهـبرمثل ماه ما ساوونارولا ! این ‏جوری بود که ساوونارولا توی رودربایسـتی گـیرکرد. هرچه خواست موضوع بحث را عوض کند و درمورد بهشت و ‏جهنم و مشکل فقرو غنا و مبارزه با امپریالیــسم و عملیات یازده سپـتامبر و ماجرای ابومـصعب زرقاوی و بن لادن ‏حرف بزند، کــسی به حرفش گوش نداد و دائـــم شعار می دادند: رهبر بی گــناه ما سـاوونارولا‎ ! ‎رهبرمـثل ماه ما ‏ساوونارولا ! بالاخره شوخی شــوخی آقای جــیرولامو ساوونارولا با یک مـترو نیم اسم مجـبورشد برای این که ثابـت ‏کند موجود بی گـناهی است برود دریک آتش عظیمی که مردم روشن کرده بودند. نکته جالبی که هیچ کس آنرا ‏ذکرنکرده ، امّا به نظـرمن خیلی مهم است ، این بود که هم ساوونارولا و هم اکثرمردمی که آنــجا ایــستاده بودند می ‏دانســـتند طرف درآتــش خــواهد سوخت ، امّا دیگــرازدســت این همه بی گــناهی و پاکدامنی خسته شده بودند. البته ‏بعضی ازمورخــین نوشته اند که علـت اینکه مردم از کارهای ساوونارولا خســته شده بودند این بود که ‏درشهرفلــورانس دیگرهیچ کتابی برای سوزاندن باقی نمانده بود و هیچ کسی هم که ظاهراً معلوم باشد بی گــناه است ‏وجود نداشت، به همیـن دلیل مردم که با ســوزاندن آدمها و کتابها تفریح می کردند ، کم کم حوصـله شان سررفت و ‏خسته شدند‎. ‎

به هرحال آنروز،یعــنی دریکی ازروزهای بهارو پائــیز یا تابسـتان یا زمستان سال 1498 میلادی اسقف ساوونارولادر ‏آتش سوخت . البته موضوع صحبت این کتاب هیچ ربطی به ساوونارولا ویا کتابسـوزان و یا ایــتالیا یا مسیحیت یا تاریخ ‏فلورانس ندارد، بلکه می خواهم به این نکته اشاره کنم که درست 66 سال پس از سوخــتن ساوونارولا بود که….( ادامه ‏دارد‎)‎