مریم و گلی و هما و آذر بعد از اینکه بچههاشان را میگذارند مهد کودک در صورتی که بخواهند بروند کافی شاپ یا بروند خرید یا سینما یا مثل امروز بخواهند بروند رستوران اردک آبی که صبحانه بخورند با یک ماشین میروند، آن هم معمولا با ماشین شاسیبلند مریم که جادار و بزرگ است. این طوری هم از شر جای پارک برای چهار تا ماشین راحت میشوند و هم توی ماشین با همدیگر به آنها بیشتر خوش میگذرد. الان سر چهارراه شریعتی دربند توی یک ترافیک وحشتناک ایستادهاند. پسر بچهای هفت، هشتساله به ماشین نزدیک میشود و با دست کثیفش میزند به شیشه پنجره طرف مریم. مریم شیشه را میکشد پایین. پسر بچه جعبه آدامسی را از پنجره دراز میکند: بخرید. لطفا آدامس بخرید. تو رو خدا بخرید. خدا عمرتون بده. بخرید.
گلی سعی میکند سر چهارراهها اصلا به این بچهها نگاه نکند. وقتی نگاهشان میکند افسرده میشود. فکر میکند آخر اینها چه تقصیری داشتهاند که باید دوران بچگی شان این باشد.
پسربجه باز تکرار میکند: بخرید. تو رو خدا بخرید.
مریم بسته آدامسی برمیدارد و پولش را میدهد. این کاری است که معمولا میکند. البته وقتی از نخستین نفرشان خرید میکند دو سه نفر دیگرشان هم هجوم میآورند طرف ماشین آن وقت مجبور است شیشه را بکشد بالا و دیگر تحویلشان نگیرد.
آذر مثل همیشه به مریم تذکر میدهد: چند بار بگم نباید از این بچهها خرید کرد. بد عادت میشن.
مریم میگوید: آخه نمیبینی چقدر خواهش وتمنا میکنن، آدم خجالت میکشه.
آذر میگوید: همین دیگه. یاد گرفتن چطور دل بقیه رو بسوزونن. اینا الان باید مدرسه باشن و درس بخونن نه اینکه تو خیابون خرید و فروش کنن.
هما میگوید: دیگه کار از این حرفها گذشته. اینارو نمیشه جمع کرد و برد مدرسه.
مریم و هما و گلی اصولا از اینکه آذر همیشه تذکری برای دادن دارد حرص میخورند. آذر میخواهد نشان بدهد که به همهچیز اصولی فکر میکند نه مثل آنها سطحی. اینبار که چراغ سبز میشود بالاخره از این چهارراه رد میشوند. چیزی دیگر به رستوران اردک آبی و صبحانه نمانده. چهارتایی شان گرسنه هستند و صبحانههای اردک آبی معرکه است.
منبع: اعتماد، ۲۱ اردیبهشت