… و از اهالی امروز بود
جملگی مطالب این هفته چهار فصل به ویژهنامهی روز در سوگ “و. م. آیرو” اختصاص دارد. این صفحات که به مدیریت سپیده جدیری، مسئول صفحه ی شعر هنر روز تهییه شده اند، مجموعه ای از سوگ نوشته ها و سوگ سروده هایی است که اهالی قلم در باب زندگی، آثار و احوال این شاعر جوان نگاشته اند. هم اویی که چندی پیش در غربت جان و دل، دست از دنیای خاکی شست و چهره در تقاب نیستی کشید… مجموعه مطالب این هفته ی چهارفصل را در ادامه از پی بگیرید…
هیچ نمیتوانم بنویسم، هیچ نمیتوانم بگویم، هیچ نمیتوانم بخوانم آنچه که میخوانید، که فقط برای آیرو است، برایش؛ برادری که باز از دست دادهام و این بار، برادری شاعر، که «از اهالی امروز بود».
و. م. آیرو (وریا مظهر) متولد سال 1354 در سنندج، شاعر و داستاننویس کُردتبار مهاجر ایرانی مقیم فنلاند بود که اردیبهشت امسال در تبعید درگذشت. از آثار اوست: مجموعه شعرهای “اعترافهای گریز” (2001ـ فنلاند)، “ماده 1” (2002ـ فنلاند)، “داد نزن؛ در این آینه کسی نیست!” (2004ـ کانادا)،”Pakastakaa kyyneleenne” اشکهایتان را فریز کنید، “هیچ!” (مجموعه شعر به کردی – 2002- کردستان عراق) و گزیده شعرها به انگلیسی (2003) و دو مجموعه داستان با عناوین “وداع با اسلحه 2” (دسامبر 2004ـ فنلاند) و “چیدن قارچ به سبک فنلاندی” (1384ـ ایران ـ نشر نی) و همچنین چندین کتاب آمادهی چاپ و منتشر نشده در هر دو حوزهی شعر و ادبیات داستانی.
در این ویژهنامه سوگنوشتهایی به قلم علیرضا بهنام، شاعر، مترجم و روزنامهنگار مقیم ایران؛ نانام، شاعر و فیلمساز ایرانی مقیم کانادا؛ علی نگهبان، داستاننویس و محقق ایرانی مقیم کانادا؛ هادی ابراهیمی، شاعر و سردبیر هفتهنامهی “شهروند بی سی” و سایت “شهرگان” کانادا و علیرضا زرین، شاعر و استاد دانشگاه مقیم آمریکا و همچنین سوگسرودههایی از پیمان وهابزاده، شاعر، داستاننویس و استاد دانشگاه مقیم کانادا؛ رباب محب، شاعر ایرانی مقیم سوئد و منتاتو، شاعر مقیم ایران را میخوانید.
گذشتن وریا از آستانه
علیرضا بهنام
هر بار قرار می شود چیزی بنویسم برای یادبود دوستی که دیگر بین ما نیست فکر می کنم چه باید نوشت که بهتر از واژه “درگذشت” رفتن و گذشتن از آستانه ای به نام مرگ را آشکار کند. درمورد وریا این نکته سخت ترهم هست چون که این درگذشتن گذشتنی است همراه با درک لحظه گذشتن و این وریا را بین خیلی ازدرگذشتگان ما خاص می کند.
وریا در زندگی اش هم خیلی خاص بود. شعری می نوشت که خاص خودش بود و شباهتی به شعرهیچ کس دیگر نداشت.همین خاص بودن و نبودن امکانی برای مقایسه او را به بهترین تبدیل می کند البته در سبک خاص خودش.سبک وریا نتیجه خلاقیت و آزمون و خطای خودش بود. به مرور رسیده بود به اینجا که بعضی فضا ها را نمی شود با زبان رسمی در شعر به خوبی اجرا کرد. رفته بود دنبال یک نوع زبان نیمه شکسته و نیمه شاعرانه که در فارسی کسی کارنکرده بود ولی می شد مثلا بین کارهای کله شق خود محوری مثل بوکوفسکی نظیرش را پیدا کنی. درعین حال این را خوب می دانست که هر فضایی را نمی شود با این سبک اجرا کرد. اصلا وقتی میخواست شعر بنویسد خودش را جوری آزاد می گذاشت که سبک هرشعرش در حین نوشتن شکل بگیرد. اینها جدا بود از دانش بسیار خوبی که درزمینه مسائل تئوریک داشت. چندبارشد که از طریق اینترنت با هم گفت و گو می کردیم و من از عمق اطلاعاتی که این مرد داشت بارها حیرت زده می شدم.البته اطلاعات او هم خاص خودش بود. هر چه را فهمیده بود قبول داشت و هرگز تئوری نفهمیده و تقلیدی برای فضل فروشی تحویلت نمی داد.
داستانهای وریا هم شباهت زیادی به شعرهایش داشت. یعنی اینجا هم بیشترازدغدغه سبک، دغدغه انتقال حس داشت و همین برای او یک سبک خاص ساخته بود. “چیدن قارچ به سبک فنلاندی” را یادم هست همان سالی که چاپ شد یکی ازدوستان مشترکم باوریا یعنی مهدی نوید عزیز به من داد. وقتی آن را خواندم برایم خیلی جالب بود که کسی این قدرحسی نوشته است اما تا این حد اثرش دارای عناصرسبکی است. این که کسی بتواند لحن را جوری در بیاورد که با نیم خط دیالوگ بخش مهمی ازشخصیت پردازی داستان جا بیفتد کار کمی نبود.
با همه این ها خاص بودن برای وریا شهرت به بار نیاورد بلکه درست مثل همان بوکوفسکی یا گری اسنایدر کله شق به بلای جانش تبدیل شد . توی دعوای فرم و محتوا وریا جانب خلاقیت راگرفته بود و همین باعث می شد که هم فرمالیست ها نادیده اش بگیرند و هم محتواگراها.
حالا که نگاه می کنم می بینم همه این سالها داشتن دوستی دانا درفنلاند همیشه تکیه گاه فکری خوبی بود برایم هر چند ندیده بودمش و فکر هم نمی کنم اگر می ماند به این زودی ها ملاقات حضوری دست می داد. وریا بخشی از دنیایی بود که دوستش دارم و در روزهایی که دنیای اطرافم اذیتم می کند به سراغش می روم. او بخشی از دنیای مرا با خود برد و گذشت
او یک عقاب بود
نانام
دوست خوب من، سپیده جدیری، از من خاسته که مطلبی کوتاه در مورد آیرو بنویسم. چه بنویسم که از نوشته های خودش بهتر باشد؟ ذهن درجه یکی داشت (هنوز هم دارد). آدم خودش بود، دنیای خودش را داشت و حرف های خودش را میزد (هنوز هم میزند). و چه از این ها مهمتر؟ چه از این ها گویاتر؟
کیرکه گارد وصیت کرد که وقتی مرد روی سنگ قبرش بنویسند “آن فرد”. همین را روی سنگ قبر آیرو هم میتوان نوشت.
در میان کلاغ ها او یک عقاب بود.
پرواز کن خوب من! به خانه برگرد!
از میان حرف های آیرو:
”…داخل را نمی شود از داخل دید. این داخل البته همیشه ربطی به گستره ی مکانی ندارد، چون بسیارند کسانی که با بریدن از مکان، هنوز نتوانسته اند به فضای یک بینش انتقادی نزدیک شوند. دلیلش هم فکر می کنم همین درونی شدن دیکتاتوری در قالب ترس، سن و سال، حقانیت کلام، اخلاق، سرنوشتِ غیر قابل تغییر، جایز نبودن تردید و… باشد. در زمینه ی شعر هم ، این ها تأثیرگذار بوده اند. یا به تعبیری دیگر، شعر قربانی این مفاهیم شده است. این دیکتاتوری و استبداد در شعر آن جا بیشتر خودش را نشان می دهد که هر وقت احساس کمبود یا سرخوردگی کرده ایم به شعر پناه برده ایم. شعر حالت پناهگاه داشته است، هر وقت فرار کرده ایم از شرم و سرکوب، این را به نوع دیگری به شعر منتقل کرده ایم. و شعرهای ما هم اغلب شعرهایی رنجور، سرخورده و شرم گین از آب در آمده اند”.
”…بیرون از چارچوب، احساس خطر کرده ایم. اگر از حکم مرجع تقلیدی سرباز زده ایم، خواسته ایم که خود مرجع تقلید دیگری شویم. در این ۸۰ سال شعر نوی فارسی، شخصیتی جهانی اگر نداشته ایم، شاید دلیلش این است که خواسته ایم شخصیتی جهانی داشته باشیم. در همان حال هم باد به غبغب انداخته ایم که: هنر نزد ایرانیان است و بس. غافل از این که هر آن چه را که به عنوان شعر نوشته ایم، حالا اغلب شکل عتیقه ای را به خود گرفته است که به موزه های فرهنگی خدمت می کند. گفتند: وزن باشد، قافیه را ول کنید. ول کردیم. « حالا وزن را بی خیال، قافیه را بچسبید!» چسبیدیم. گفتند: شعر تصویر است، گفتیم درست است. گفتند مهم تر از همه فرم است، فرمالیست شدیم. گفتند: شعر، باید ارجاع زبانی داشته باشد، توی سر همدیگر زدیم که شعر زبان است… بی آن که به هیچ کدام از این ها خودمان رسیده باشیم، یا حتی نزدیک شده باشیم. همه ی این کارها را که گفتند کردیم، و در آخر خود شعر را گم کردیم.“.
برای آیرو:
شاعر یک کلاغ است که ادای عقاب درمیآورد. باید یک عقاب بود که ادای کلاغ دربیاورد.
در بالماسکه ـــــــــــ غرب
یا بین کلاغها ـــــــــــــ در شرق
بعد هم باید مرد
و برگشت بین عقابها
آیرو، روایتگر از دسترفتگی
علی نگهبان
آیرو، وریا مظهر، را چگونه باید خواند؟ مانند یک پرسش، یک مشکل، یک پدیده، یک تبعیدی، یک شاعر؟
کسی در کار هنری خود اثرهایی پدید میآورد که تأثیرگذارند، و هر چند شمار کارهای منتشر شده چندان هم زیاد نیست، در کوتاه زمانی جایگاه ویژهای را برای پدیدآورنده فراهم میکنند. آیرو نیز، مانند هر انسان فردیت یافتهی دیگری، در زندگی خصوصی خود با فراز و فرودهایی دست به گریبان بوده است. آیا میتوان آیرو را از این دیدگاه بازشناخت؟ به بیان دیگر، آیا میتوان بررسی کرد که زندگی خصوصی او چه تأثیری بر کارش داشته است، و از سوی دیگر، کار ادبی او تا چه میزان به سرنوشت خصوصی او جهت داده است؟ این کار شاید شدنی باشد، اما چنین کاری نه در این مختصر میگنجد و نه در توان نویسندهی این سوگنامهی کوتاه است.
در شعر آیرو شاید نتوان روی یک ویژگی فراگیر و برجسته انگشت گذاشت. اما میتوان در کارهایش، به ویژه کارهایی که از نیمههای مجموعهی «داد نزن، در این آینه کسی نیست» به این سو نوشته است، چرایی و پسزمینهای سراغ کرد که انگار نوشتنشان برای شاعر مانند یک ضرورت وجودی، یک ویر هستیشناسیک بوده است.
بسیاری از شعرهای آیرو به گونهای میراث فقدان است. اما در این میراث فقدان، سوگواری چندان رخنمایی نمیکند. به جای سوگ ِ آن چیزهای از دست رفته، شعر آیرو بیشتر به گونهای زندگی پس از فقدان را روایت میکند – میتوان گفت که بیشینهی شعرهای او، دو پارهاند: پارهی نخست روایت یک مرگ است؛ پارهی دوم روایت زندگی پس از آن مرگ. البته منظور این نیست که شعرهای او به شکلی خطی به دو پاره بخش شده باشند. بلکه منظور این است که مضمون از دسترفتگی یکی از مضمونهای بسیار تکرار شونده در این شعرهاست. از سوی دیگر، در بسیاری از شعرها، به آن چیز از دست رفته، به آن مرگ، نگاه نوستالژیک یا سوگوارانه نمیشود، بلکه به گونهای شاعر با آن مرگ، با آن چیز از دست رفته ارتباط میگیرد و در جهانی با مختصاتی دیگر به آنچه مرده است زندگی دیگری میدهد. (1)
آیرو زندگی را مینویسد، بر خلاف کسانی که در بارهی زندگی می نویسند. او در باره نمینویسد، خود آن را مینویسد، خود خود را مینویسد. این که میگویم آیرو زندگی را مینویسد تناقضی با گفتهی پیشینم نباید داشته باشد که شعرهای او میراث فقدان (مرگ یا از دست دادن) هستند. او زندگی را حضور همیشگی مرگ و از دست دادن پیاپی میدید. او البته خود نیز مرگهای فراوانی را تجربه کرده بود: مرگ مادر، مرگ میهن (تبعید ناخواسته)، جداییهای خانوادگی… شاید تفاوت آیرو با بسیاری از همنسلانش را بتوان در همین نکته یافت. او در برخی از کارهای نخستین مجموعه شعرش، به لحاظ زبان و ساخت شعری از کسانی مانند نانام وام میگیرد، اما در فرصت چند شعر، به گونهای روایتگری فردی دست مییابد که انگار پایبند ژانر خاصی نمیماند، بلکه بیش از هر چیز وفادار حس درونی خویش است و کشش مکاشفهای که در خود مییابد. به همین رو شاعر با زبان خود به صمیمیت میرسد؛ و هر شعر بر محور جهان خویش گسترش مییابد. زبان از این نظر زبان تمثیلی است تا زبانی استعاری – و این با برداشت متداول شعر فارسی از زبان همخوانی چندانی ندارد. از همین رو، شعر آیرو بیشتر شعری روایی است، تا شعری تصویر-محور.
آیرو در بارهی نیما نوشت:
وقتی که بهدنیا آمد
“توکا”یی نبود
طبیعتی نبود
“ریرا”یی نبود.
وقتی که از دنیا رفت:
توکا، طبیعت و ریرا،
هرسه شدند
نیما.
و همین را میتوان در بارهی خود او نیز گفت. اکنون که از دنیا رفته، روایت زندگی او را میتوانیم در میراث کارهای پر ارجش بازخوانی کنیم.
(1) برای نمونه نگاه کنید به این شعرها: از مجموعهی «داد نزن، در این آینه کسی نیست»: کبوترها، نامهی عاشقانه، رفتار جهان، یاد هیچکس، بعد اون روز، آوانگارد، ترانهی ساحلی، تو، این جنازه را…، ترانهی حرکت…، نامهی اول. از «کتاب مشاهیر»: فروغ فرخزاد، اورهان ولی کانیک.