گفت وگو با محمد زوار بی ریا کارگردان نمایش آدمکش

نویسنده

» گپ

ایستادگی بر سر رئالیسم

محسن حسن زاده

نمایشنامه “آدمکش” سعی دارد یک درام معمایی را خلق کند و در همین محدوده هم می گنجد اما شما به عنوان کارگردان به سمت رئالیستی حرکت کرده اید که در عین اثربخشی و همراه کردن مخاطب، خیلی فراتر آن چیزی نیست که نمایشنامه پیشنهاد می دهد. با توجه به اینکه این نوع فضاسازی بیشتر فراخور حال نمایشنامه های رئالیستی با مضامین اجتماعی و یا انتقادی است، آیا شما واقعاً مضامین اجتماعی را در این نمایشنامه این قدر پررنگ دیده اید؟
به نکته خوبی اشاره کردید. من وقتی می خواستم این نمایشنامه را رئالیستی کار کنم، خیلی از دوستان من که قرار بود آنها بازیگران نمایش باشند، انصراف دادند و عنوان کردند این شکل کار چیز جدیدی برای گفتن ندارد. ما دچار شعاری شده ایم که رئالیستی کار کردن سخت است و متاسفانه در کار نسل جوان این احساس وجود دارد که رئالیست چیز نویی برای گفتن ندارد و یک چیز ماورایی یا آوانگارد نیست. شاید به جرات بتوانم بگویم که من پای این قضیه ایستادگی کردم و حاضر شدم این افراد بازی نکنند تا این نمایشنامه را رئالیستی کار کنم. حتی به من گفتند که لهجه را در کار وارد نکن که من هم برعکس، منطق گویش را وارد کار کردم تمام کار رئالیستی شد…

حتی در مورد شخصیت “زن منوچ” هم اصرار داشتید که او با منطق لهجه نداشته باشد؟
بله او هم مهاجر بود، حتی در یک دیالوگی گفته می شود که من خانواده ام را ترک کردم و در اینجا همین یک برادرزاده را دارم. او و شخصیت “اسد” (برادر زاده اش) لهجه ندارند. کسانی که لهجه دارند، بومیت آن منطقه را دارند. حتی به من گفتند لهجه، کار را خراب می کند. من تعجب کردم از این پیشنهاداتی که این دوستان به من دادند. ما بیشتر سعی کردیم این اتفاق بیافتد تا واقع گرایانه شود و تماشاگر فضای نمایش را بپذیرد. به همین خاطر هم تماشاگران در تعاریف خود می گویند ما احساس می کنیم که یک ساعت و ده دقیقه در شمال هستیم. اگر این اتفاق بیافتد من موفق بوده ام.

ولی نمایشنامه ممکن است در فضاهای دیگر هم اتفاق بیافتد و خیلی وابسته به اقلیم و بومی که شما از آن صحبت می کنید نیست. شما این اقلیم را پررنگ کردید. شما ارتباط داستان را با این فضای اقلیمی چگونه می بینید؟
من اعتقاد دارم چون شما این فضا را باور کردید، داستان را هم پذیرفتید. اگر فضای اقلیمی کمرنگ می شد این داستان را شما همانند یک داستان “تله موش” می دید. ولی چون شما این آدمها را باور کردید داستان را هم پذیرفتید و نگاه شما یک نگاه جدید و نویی بود به خاطر مردمی بودن این نمایش است. ضعفی که الان تئاتر ما دارد، ضعف نفهمیدن است. اگر این نمایش به شیوه دیگری کار می شد، شما این داستان را هم یک داستان تکراری از نویسندگان بزرگ جهانی می دانستید، ولی چون بومی بودن و سادگی این آدمها را باور کردید داستان برای شما کلیشه ای نشد.


من اعتقاد دارم اتفاقاً خیلی بیشتر از این می شد نقش اقلیم را روی آدم ها برجسته کرد. ولی در مجموع می توان این نتیجه را گرفت که این توجه به اقلیم هم بیشتر به دلیل ایجاد یک فضای کمیک و مفرح به منظور همراه کردن تماشاگربوده است.
هر آنچه در این فضا اتفاق می افتد، واقعیت دارد. مثلاً این آفتابه ای که در صحنه وجود دارد واقعیت این فضا است. آدمهای شمال هم انسان های شوخ طبعی هستند. سعی می کنند با همه چیزها بر اساس لحن و گویش خود شوخی کنند. این شاید تاثیر طبعیت بر آنها باشد. اکثر اقوام من هم شوخ طبع هستند. ما بر روی شوخ طبع بودن این افراد منطق داریم، همانطور که در مورد زحمت کش بودن این افراد منطق وجود دارد. ما حتی در طرز راه رفتن این آدمها به دنبال این منطق بودیم چون راه رفتن این قبیل آدمها با افراد دیگر متفاوت است. مثلاً در مورد “صمد” این اتفاق افتاده است. شما اگر دقت کنید در مورد شخصیت “حمدون شفت” هر کسی به آنجا می آید “منوچ” می گوید “حمدون” را پایین می برید؟ این بالا رفتن و پایین آمدن ها بر روی فیزیک این افراد تاثیر گذاشته است.

چرا در مورد شخصیت “اسد” هم این اتفاق می افتد؟ او هم انگار در این فضا حل شده و گویا سعی داشتید رفتار او هم برای تماشاگر ایجاد خنده کند.
الان در شمال قشری وجود دارند که فکر می کنند اگر در آنجا فعالیت های خاصی را انجام دهند می توانند مرفه زندگی کنند. “اسد” هم متعلق به این دسته آدمهاست. مثلاً آدمهایی هستند که به شمال می آیند و خرید و فروش زمین راه می اندازند، یا گلخانه راه می اندازند. این آدمها چون در این منطقه مقیم می شوند، متقابلاً از رفتار آدمهای بومی تاثیر می پذیرند. “اسد” هم با توجه به فیزیک و قامتش عاشق این است که افسر آگاهی شود. حتی در یکی از دیالوگ هایش می گوید اگر “سرهنگ مقتدر” می دانست من چه کسی هستم حتما دخترش را به من می داد. این آدم با توجه به قامتی که دارد، غرورش شکسته شده است. دو نفر او را تحویل نمی گیرند: یکی “سرهنگ مقتدر” و دیگری “منوچ”. بقیه نه تنها او را تحویل می گیرند، حتی از او می ترسند، چون با توجه به سادگی این آدمها بعضی اوقات شک می کنند که نکند او افسر آگاهی باشد.

شکل دادن یک فضای واقع گرایانه برای شما تجربه های تازه ای به همراه داشته است، مثلاً استفاده از بعضی بازیگران درست در نقش خود، همین موضوع کمک بسیاری در شکل دادن به فضا کرده است.

بله دقیقاً درست می گویید. چند تن از بچه های این نمایش به جرات می گویم که نابازیگر هستند و همین موضوع تاثیر بسزایی در نمایش من داشته است. یعنی شما اگر می دانستید اینها بازیگر هستند، آنها را باور نمی کردید، ولی الان راحت با آنها ارتباط برقرار می کنید. مثلاً در مورد “داوود محمدآبادی” که نقش “مرد غریبه” را بازی می کند، من قبلاً او را دیده بودم. وقتی این متن را خواندم، او جلوی چشمان من آمد. او بازیگر نیست ولی به شکلی غریزی بازی می کند، چون اتفاق این نمایش به گونه ای دیگر برای او رخ داده است. من مطمئن هستم اگر بازیگر حرفه ای می آوردم و او را گریم می کردم، نمی توانست همانند حضور داوود در این نمایش تاثیر داشته باشد. وقتی من به او پیشنهاد دادم با تمام وجود بر سر کار آمد و تمام آنچه که در این سالیان برای او رخ داده بوده با میل و رغبت در اختیار این کار قرار داد.

این نگاه شما به دو شخصیت “مرد غریبه” و “اسد” نگاهی بود که شما خارج از متن به این دو شخصیت وارد کردید؟ مثلاً آیا “مرد غریبه” واقعاً در نمایشنامه دیالوگ نداشت؟
“مرد غریبه” دیالوگ داشت. من “داوود محمد آبادی” را با این چهره زیبایش برای این نقش انتخاب کردم به خاطر اینکه اعتقاد دارم امثال او هنوز در جامعه مشکل دارند. “داوود” در نمایش ما خود “داوود” است. آخر نمایش گفته می شود “استاد کیان” ولی “استاد کیان” ی وجود ندارد. این مردم با حرف او را استاد کیان معرفی می کنند، ولی دوباره یک اتفاق دیگری در آن محله رخ می دهد که آن اتفاق را به این شخصیت نسبت می دهند. همه اینها تنها حرف هایی است که زده می شود.

با توجه به اینکه این موضوع محوری نمایشنامه است، آیا امکان این وجود نداشت که این مساله را پر رنگ تر کنید؟
من سعی کردم این موضوع را تنها در “داوود” نیاورم. اگر دقت کرده باشید “حمدون شفت” تابستان و زمستان کنار بخاری می رود. بخاری ای که ممکن است اصلاً هیزم نداشته باشد. در کنار او مردمی که نشسته اند در مورد زندگی او حرف می زنند. که او کیست و چه بر سرش آمده است. یعنی ما این را محدود به “داوود” نکردیم. این آدمها در مورد همه حرف می زنند. پوستر نمایش ما برای همه ایجاد سوال می کند که این چیست؟ ولی این پوستر را من می فهمم. “عباس عبدا… زاده” می فهمد. چوب و رنگ چوب و چشم در کنار هم. این چشمها در این پوستر، نگاه این آدمها در دل طبیعت است. ما در طراحی این پوستر چندین نگاه و حرف داشتیم. مساله رنگ که در خود کار هم وجود دارد. رنگ ها در دل این کار حرف می زنند چرا ما زمینه صحنه را رنگ تیره گرفتیم؟ به خاطر قتلی است که رخ داده و این مدرن کار کردن “وحید لاری” در طراحی صحنه در عین رئالیستی بودن فضا به خاطر این بود که تماشاگران تمامی عکس العمل بازیگران را ببینند و لحظه ای از آن دل نکنند. من سعی کردم تمام این اتفاقاتی که تا به حال با آن زندگی کردم در نمایش “آدمکش” پیاده کنم.


در برخورد شما با نمایشنامه وجود فاکتورهایی از فضای یک نمایش ایرانی برای شما جلب توجه کرد یعنی به فضای بومی متن علاقمند شدید یا بیشتر جذب تعلیق و فضای متن یا به شکلی معماگونگی درام شدید؟
در درجه اول اقلیمی بودن متن و بعد معماگونگی. شما الان یک نمایش واقعاً ایرانی را می بینید. نمایش ایرانی خصوصیت بسیار خوبی دارد و آن این است که مردمی است. الان تمام تماشاگران ما با وجود اینکه اتفاق نمایش، اتفاق دردناکی است با کار رابطه برقرار می کنند و با خوشحالی بیرون می روند. افرادی که شمالی هستند همشهریان خود را دعوت به دیدن این کار می کنند. اینها به ما می گفتند شما چگونه مسلط به این گویش شدید؟ امکان دارد یک نفر شمالی بگوید که این معلوم است که ادا در می آورد، ولی او هم گفته که بازیگران به گویش مسلط شده اند. یعنی لهجه را خوب ادا می کنند، چون گویش محلی به گونه ای است که اگر ما می خواستیم به آن شیوه اجرا برویم خود افرادی که ساکن آنجا هستند، باید بازی می کردند و تماشاگر هم متوجه نمی شد. در هر حال این بومی بودن متن در درجه اول و بعد معماگونگی اثر برای من مهم بود. تعلیق موجود در متن، تماشاگر را روی صندلی نگه می دارد که در آخر قرار است چه اتفاقی رخ دهد؟ و باز در آخر ما به یک نتیجه اقلیمی می رسیم. این به این معنا نیست که کار فقط برای مردم آنجا است، بلکه برای مردم کل جهان است که زود قضاوت نکنند.
 منبع:ایران تئاتر