یادتان رهایمان نمی‌کند

نویسنده

parasto_forohar.jpg

آنچه در پی می آید متن سخنان پرستو فروهر در هفتمین سالگرد شهادت فروهر هاست که در یکم آذر 84 در میان جمعیت حاضر در منزل آنان ایراد شده است. سال گذشته وزارت کشور حاضر به تامین امنیت مراسم خارج از منزل فروهرها نشد و به ناچار این مراسم در خانه آنان برگزار گردید.


در ابتدا از تمامی شما که اینجا گردآمده‌اید، و تمامی آنانی که در طول این 7 سال تلخ یاد و نام داریوش و پروانه فروهر را گرامی داشتند و زبان اعتراض بر جنایتی که بر آنان رفت گشودند، سپاسگزاری می‌کنم. بویژه از وکیل سرسخت و عدالتجویمان ناصر زرافشان که به ناحق زندانی است و روزنامه‌نگار مبارز اکبر گنجی که آزادی خویش فدای افشای حقایق کرده.

آغاز می‌کنم با سروده‌ای از عزیز مادرم پروانه فروهر:

ای آفریدگار

با من بگو که زیر رواق بلندتر

آیا کسی هنوز

یک سینه آفتاب و یا یک ستاره دل

در خود سراغ دارد؟

با من بگو که این شب تسخیرناپذیر

آیا چراغ دارد؟

آیا هنوز رأفت در خود گریستن

با کسی مانده است؟

با من بگو که چیزی جز درد مانده است؟

با من بگو که گوی بلورین چرخ تو

آیا به قد مردمک چشمهای ما

با گریه آشناست؟

7 سال است که سنگ فاجعه بر دوش می‌کشم. 7 سال است که در لابلای هزاران شایعه و دروغ که به ما گفتند، در جستجوی تکه‌های کوچک حقیقت می‌گردم، تا در کنار هم بگذارمشان و شما را، ای عزیز پدر، ای نازنین مادر، بازیابم. در آخرین نفسهای زندگیتان که در این خانه به‌سر آمد، چه کردید در حصار بسته این خانه؟ کدام شیء حایل پیکرتان کردید؟ کجای این خانه فریادتان به دیوار خورد؟ زیر دستهای این جماعت پلید چگونه جان دادید؟

در میان این جمع که اینجایند، بسیارند کسانیکه در شب یکم آذرماه در سال 77 که خبر قتلتان پیچید، سر از پا نشناخته به کوچه خانه‌تان آمده‌اند و اشک بهت و ناباوری بر زمین این کوچه ریخته‌اند. گاهی که دیروقت به خانه می‌آیم در تاریکی و سکوت شب انگار ردپای درد این جماعت و همهمه ضجه‌آلود آن شب را می‌شنوم که در این کوچه چنبر انداخته. از میان همهمه که می‌گذرم، به در خانه که می‌رسم، در که باز می‌شود، این پیکر زخم خورده‌‌تان است که، از این خانه بیرون می‌برند. من می‌مانم و تکرار این تصویر تلخ که در تاریکی شب محو می‌شود، در آستانه قتلگاه شما، در آستانه خانه شما.

در خانه می‌بندم و در فاصله ابدی قدمهایم ردپای بر سنگفرش حیاط می‌جویم در آن آخرین شب زندگیتان که پذیرای قاتلان خود شدید.روی پله‌های حیاط قامت بلند شما را می‌جویم که آغوش بر من می‌گشادید و اینک انگار حسرت تلخ این آغوش چارچوبی است برای ورود من به این خانه.

در را که باز می‌کنم آن صندلی خالی بر چشمهایم هردود می‌کشد. همان صندلی که تو را ای قدر پدر روی آن نشسته دیدم در تصویر مرگت. همان صندلی که قاتلان، پیکر تو را هنگام کوفتن ضربه‌های دشنه بر سینه‌ات روی آن رو به قبله چرخانده‌اند. تنها نوار باریکی از پرچم ایران و چند قطره خون خشک شده‌ات نشان این آخرین حضور جسم توست.

در این خانه‌ی تنها، دیگر از درون قابهای عکس به من نگاه می‌کنید، به چشمهایتان خیره می‌شوم در آرزوی سلامی، کلامی. چراغ که خاموش می‌کنم چشمهیتان هنوز باز است و انگار از درون قابهای عکس بدرقه‌ام می‌کنید تا بالای پله‌ها تا آن زمین خالی، تا آن فرش خونین که پیکر بی‌جان تو عزیز مادرم بر آن افتاده بود.

در این خانه من همیشه بر تختی کنار این مسلخ تو می‌خوابم در آرزوی دیدن رویاهای تو که دیگر نخواهی دید.این مکان شریف که امروز ما در آن گرد آمده‌ایم آئینه‌ای است از سرزمینمان که خانه و مسلخ درهم‌آمیخته.

در جای‌جای این خاک که خانه ماست و عزیز و بزرگ می‌داریمش، هزاران هزار قربانی ستم خفته‌اند. نبض این خاک با درد آنان می‌زند. آنان که در گورهای دسته‌جمعی و بی‌نشان دفن شدند، آنان که ریختن اشک بر مزارشان بر مادران منع شد. آنان که حتی سنگی بر مزارشان منع شد. آنان که طناب بر گلویشان کشیدند، آنان که دشنه بر پیکرشان نشاندند. این خاک صبور پاس میدارد این فرزندان خویش را چون گنجینه‌ای در آغوش، تا آن روز موعود که ما زندگان همت و غیرت یافتن یابیم.

و ما بازماندگان قربانیان، ما که زهر تلخ هزاران دشنام و نفرین در گلو داریم، ما که عزیزانمان را در خلوت دلهایمان از روزی به روزی و از سالگرد به سالگرد دیگر می‌کشیم، چشم به راه آن روز موعودیم.

و امروز در این هفتمین سالگرد فاجعه و در این مکان شریف که خانه و مسلخ است زنده‌داریم یاد یکایک قربانیان قتلهای سیاسی در ایران را از یاد دکتر کاظم سامی، تفضلی، برازنده، سعیدی سیرجانی، احمد میرعلائی، زال‌زاده تا یاد پیروزدوانی، مجید شریف، حاجی‌زاده، یاد گلوی فشرده آن شاعر بزرگ محمد مختاری، محمدجعفر پوینده، یاد بدن زخم‌خورده زهرا کاظمی و یاد بزرگ داریوش و پروانه فروهر.

ما اگرچه سالهاست که لب به اعتراض گشوده‌ایم و از عمق و ابعاد این جنایتها، از شرم‌آوری چنین تفکر و عملکرد ضدبشری در جامعه‌مان گفته‌ایم اما در دور بسته‌ای از تکرار گفتار آمده‌ایم، بی‌آنکه صاحبان زورگوی قدرت را ذره‌ای اعتنای ما باشد.

ما در حصار تنگی گیر افتاده‌ایم. حصاری از دروغ، عوامفریبی و خشونت که فضای انسان‌بودنمان را تنگ می‌کند و حصاری از ترسها و تردیدهای خودمان. و این حصارها فاصله‌ای است میان بندهای ما و رهایی شما که نه تنها در مرگ که در زندگیتان رها زیستید و چند نیک بختید که زندگی و مرگتان همسوست. مرگ پایانی است، نقطه‌ای که در آخر خط نوشته زندگیمان می‌نشیند، اما شما ای عزیز پدر، ای نازنین مادر حتی از این حصار جستید. زیرا که مرگتان دستمایه‌ای شد بس بزرگ برای تلاش در راه عدالت و آزادی. مرگتان داغ رسوایی بر آنان زد که دشمن می‌دانستندتان، آنان که فرمان قتلتان دادند. آنان رو سیاه تاریخ‌اند و شما بیرقی در دست مردم رو به آینده، رو به زندگی.

و ما اگرچه هنوز توان گفتن آنچه شما گفتید نداریم، هنوز همت چون شما بودن نداریم، اما یادتان را چون عزیزترین قصه‌ها زنده می‌داریم. قصه‌هایی که بازگو می‌شوند و از ما خاکیان فاصله میگیرند و ما به مدد شما قصه‌گونه‌ها، روزمرگی شکستها و خردشدن‌هایمان را تاب می‌آوریم، امید به آینده می‌بندیم و همت تلاش می‌یابیم. ما این دوران فترت را به مدد قصه‌گونه‌هایی چون شما سر می‌کنیم، تا با زندگی بسازیم و ذره‌ذره زندگی را بسازیم.

چند روز پیش اتفاقی همراه برادرم به یک کارگاه کوچک دست‌ساخته‌های چوبی رفته بودم. در یکی از محله‌های قدیمی این شهر عزیزمان در زیر زمین مغازه، استادکار میان‌سالی نشسته بود همراه شاگردش. برادرم که نامش را روی برگه خرید نوشت ما را شناخت که فرزندان شمائیم. روی پله ایستاده بودم که صدایم کرد، نگاهش را پرده اشک پوشانده بود و پرسید دخترش هستی؟ و بعد بالای سرش تابلوی نقاشی را نشانمان داد که خودش به یاد شما دو عزیز در سال 77 کشیده است با دو درخت تناور تبرخورده. او گفت فروهر پدر ما بود، پدر سرزمینمان بود و دست مهر بر درختها کشید. و من چه بسیار شنیده‌ام چنین قصه‌هایی در رثای شما، به یاد شما.

به خانه که می‌آیم در این قتلگاه شما به چشمهایتان در قابهای عکس خیره می‌شوم و در سکوت ذهن خود این قصه‌ها را بازگو می‌کنم. ای کاش شنیده باشید. یادتان همراه ایران، همواره پاینده‌باد.