داستان ♦ هزار و یک شب

نویسنده
مهین میلانی

قند توی دلم آب شد. این اولین بار درتمام 16 سال زندگیش بود که می خواست با هم برویم بیرون غذا بخوریم. علت ‏اینکه قند توی دلم آب شد این بود که احساس کردم برای اولین بار می خواهد با “ مامان” تنهایی بیرون غذا بخورد و با ‏افتخار. انگار می بایست سال ها طول بکشد که او مرا نه به دید یک کلفت خانه و راننده و معلم سرخونه نگاه کند یا ‏کسی که حالا چون امکاناتی دارد او در خانه اش زندگی می کند.‏

mahinmilanib.jpg

میلانی روزنامه نگار است و در ایران با مجلات آدینه و دنیای سخن و جامعه ی سالم همکاری داشته و هم اکنون با ‏تعدادی نشریات و سایت های کانادایی و ایرانی همکاری دارد. گزارشات و قصه ها و برخی اشعارش به زبان فارسی ‏در کیهان لندن، بی‌بی‌سی، فرهنگ و ادبیات و سایت اخبار روز و بسیاری نشریات دیگر منتشر شده اند.‏

‎ ‎هوس ‏Crepe‏ کردم‏‎ ‎

از توی اطاقم پرسیدم هوا چطوره؟ گفت گرمه. وقتی به اطاق نشیمن آمدم، نگاهی به چاک سینه ی بازم انداخت و گفت ‏نگفتم دیگه انقدر گرمه. دامنت هم که پاره شده.‏

‏- پاره نشده عزیزم چاکش خیلی بلنده.‏

رفتم توی اطاق یک دستمال گردن طلایی و مشکی دور گردن انداختم که اندکی سینه هایم را بپوشاند.‏

یک جوری می گفت که انگار شوهرمه یا دوست پسرم. عادت داشت به این جور لباس پوشیدنم. حالا که باخودش می ‏خواهم بیرون بروم تصور می کند یک کم سبک است. مدرسه که می خواستم بروم با مدیر و معلمش صحبت کنم هشدار ‏می داد:‏

‏- مامان مرتب بیائی ها؟ کت و دامن، پالتو پوست.‏

امروز صبح درساعت یک بعد از ظهر روز تعطیل پاک وقتی از خواب بیدار شد، من تازه از بیرون آمده بودم و برایش ‏تخم مرغ عسلی درست کردم‏

‏- مامان هوس ‏crepe‏ کردم‏

‏- می خواهی برات درست کنم؟‏

‏- نه بریم ‏café crepe

‏- می خوای همین الان بریم؟

‏- آره‏

‏- باشه لباست رو بپوش‏

قند توی دلم آب شد. این اولین بار درتمام 16 سال زندگیش بود که می خواست با هم برویم بیرون غذا بخوریم. یا با ‏دوستانش می رفت یا سفارش می داد از بیرون غذا می آوردند. هر کس کار و زندگی خودش را دارد. مثل هم اطاقی با ‏هم زندگی می کنیم. هرکس غذای خودش را سلف سرویس می خورد. کمتر برنامه هایمان با هم جور در می آید که با هم ‏سر میز بنشینیم، مگر به طور اتفاقی. اما علت اینکه قند توی دلم آب شد این بود که احساس کردم برای اولین بار می ‏خواهد با “ مامان” تنهایی بیرون غذا بخورد و با افتخار. انگار می بایست سال ها طول بکشد که او مرا نه به دید یک ‏کلفت خانه و راننده و معلم سرخونه نگاه کند یا کسی که حالا چون امکاناتی دارد او در خانه اش زندگی می کند. ‏جوسازی پدرو وعده و‏‎ ‎وعیدهایش این نقوش را چندان در‎ ‎ذهن او استحکام داده بود که در هر حرکتش می توانستی چنین ‏حسی را در او ببینی.‏

این چنین حسی البته چند صباحی بود که کم رنگ شده بود ولی دعوت او برای غذاخوردن دو نفره در یک رستوران ‏فانتزی به نظرم یک جهش می آمد.‏

یکی از شیک ترین کت و دامن های مشکی ام را پوشیدم

‏- مامان چرا موهات پریشانند؟

هیچ نگفتم ولی کیف می کردم این همه توجه می کرد.‏

من چترم را برداشتم. او نه. باران شروع به بارش کرد. او چتر را گرفت. من زیر بغلش را. اوه… چه لذتی داشت. ‏مردمی که از روبرو می آمدند، گاهی نگاه های تحسین آمیز و گاهی مشکوکانه به ما می انداختند. می دانستم که من ‏elegant‏ هستم و او یک نوجوان زیبا رو و دوست داشتنی.‏

دستم زیر بغل او، احساس می کردم در خیابان شانزه لیزه ی پاریس راه می رویم و همه ایستاده اند و مارا نگاه می کنند. ‏درِ رستوران را برایم باز کرد. منتظر شد بنشینم. بعد نشست. برای خودش یک مارتینی سفارش داد که نیاوردند. کارت ‏هویت می خواستند. مارتینی را من سفارش دادم. دختر گارسون گفت نمی توانی برای او سفارش دهی. گفتم خودم می ‏خواهم. پسرم پنهانی چند جرعه بالا کشید و دوتا ‏chicken crepe‏ و بعد یک ‏crepe‏ بلوط برای دسر که دوتایی باهم ‏بخوریم.‏

یک دختر و پسر آمدند کنار ما نشستند. دختر چیزی نخورد. عقب نشست. چشمانش را بست. مِنو را هول داد به سمت ‏پسر. فقط یک ‏coke‏.‏

‏- مامان دختره حتما پول نداره که چیزی نمی خوره‏

‏- شاید

وقتی غذایشان تمام شد، پول خردهایشان را درآوردند هرکس سهمش را خودش حساب کرد

‏- مامان خیلی عادت بدیه. پسره می بایست پول دختره رو بده. خوب یک روز دیگه هم دختره می ده. این رسم خیلی ‏بدیه. مریلین که یادت می آد. من اون موقع فقیر بودم.‏

‏- عوضش از من می گرفتی می بردیش سینما

‏- الان هم که پول ندارم بدم‏

‏- مرسی که دعوت کردی

‏- مرسی که قبول کردی

‏- فقط نرو یک قصه از امروز بنویس