تو سالهاست قایم شده ای…
دست بچگی هایم را بگیر
از آپارتمان های نیمه ساز این قصه مرا ببر
جای هر درخت آلبالو ترکه های بُتنی می سازند
برای آپارتمان ها ی هفته
زیر لب خودشان تکرار می شوند
شنبه / یکشنبه / …
بیا برویم با این حروف الفبای آواره
هیچ دوشنبه ای سال را تحویل نمی کند
و انتهای هر کوچه یک تابلوی فلزی رنگ پریده می شود
شبیه عکسهای جوانی پدر و استخوانهای اُدکلن زده اش
کودکی ام را در بازیهایی قائم کن
که یک نفر چشمهایش را بسته است
و تا ابد می شمارد شاید تو …
دنبالت می گردم
در تنگ ماهی
در کِشوی لباسهای مادر
و حلقه رنگ پریده ای که …
شاید لابلای همین سطرها پنهان شده ای
چشمم را باز نمی کنم ، می خواهم این صفحه را تا تنهایی مادر سیاه کنم
و تو را تا جلوی گونه هایش بکشانم
دستم را بگیر و به اتاق من هیچ وقت نیا
دلم نمی خواهد عکست از تنهایی بیرون بیاید
سالها است پنجره تیتر بسته روزنامه ها است
که برای عینک قاب مشکی ما در تسلیت می نویسند
سالها است برادرم از نقاشی آبرنگی اش سیاه بیرون می پرد
و در موشک کاغذی اش 5 نفری امان را
داخل هیچ تابلویی نمی برد
شاید بهتر است چشمهایم را باز کنم
تو سالها است قایم شده ای
امپراطور غمگین من!
جنگ از شمشیری آغاز می شود
که مرزها را درهم می ریزد
تا جنگجویش را پیدا کند
تو
خون مشترک کشته هایی هستی
که همیشه ایستاده اند
و از سرزمین مشترکی می آیند
که روی هیچ نقشه ای شکست نمی خورد
زخمهای مشترک جهان در شمشیرت به هم می پیوندند
تا قلمرو ات را در آخرین جنگ پیش ببرند.
در من هیچکس…
در من هیچکس
نه شاعری که از صدای گنجشک ها هیجان زده شود
نه دختری که از دیدن لباس عروس همسایه گریه کند
-وقتی از طبقه ی دوم آپارتمان
به کوچه پرتاب می شود-
هراس دارم از خرید کردن در «تاریکه بازار»[1]
در هر حجره اش کسی از من جا می ماند
شبیه پدربزرگم
که هنوز برای گیوه های[2] فروش نرفته
و کودکان از سر زا مُرده اش گریه می کند
کوچه های چهار راه اجاق[3]
همیشه قسمتی از من را می دزدند وقتی عشق های جوانی پدرم
روی « پله های حمام سرتیپ[4]» بالا و پایین می رود
-شاید کسی عبور کند، شبیه جوانی های معشوقه اش
هیچکس در شهر نیست اما من هراس دارم از اینکه غارت شوم
وصیت نامه ام نه!
عکس های دسته جمعی دوستانم نه!
دلنگرانِ حنجره ام هستم
باید از هر اتاق کوچکی صدای شعر خوانی تو پخش شود
و در شهری خالی شاعرانی ، از صدای تو خودشان را بردارند
راه بیفتند در شبهای سرد زمستان .
باور کنید!
پاسبانها هیچ وقت،با مُردنِ پدر هیچکس شاعر نمی شوند
و در مِه -که آدمها و درختها فرقی نمی کنند-
سایه ام را با تیر می زنند
اما نمی میرم و هر لحظه زندگی مشترک من شروع می شود
از یک صندلی چوبی که معشوقه ام روی آن می نشیند
و آنقدر نگاهش می کنم
تا قسمتهای مختلفی از خودم را بردارم
و بروم تا جایی که پر از صندلی های چوبی است
چقدر چشمهای معشوقه ام به چهره های من می آید.
…
عکس می گیرم و بعد از مرگم برایت میفرستم
مواظبم باش تا قبرم را نشکافند و صورت هایم را ندزدند
-تنها نگران چشمهای تو هستم
پانویس
[1] نام بازار قدیمی کرمانشاه
2 نام کفشی است که با الیاف خاصی در مناطق کُرد نشین بافته می شود.
3 و[1] نام محله ی قدیمی کرمانشاه
[](/persian/news/newsitem/article/-88c7b73354.html#_ftnref1)
[](/persian/news/newsitem/article/-88c7b73354.html#_ftnref2).
[](/persian/news/newsitem/article/-88c7b73354.html#_ftnref3)
[](/persian/news/newsitem/article/-88c7b73354.html#_ftnref4)