حرف ها

نویسنده

و هوا هنوز گند است…

ابراهیم گلستان

از من خواستند چون امشب خودم اینجا نخواهم بود و رفته ام به سفر به خارج از انگلستان، چند کلمه ای برای معرفی فیلم ها گفته شود، از پیش ضبط کنند تا پیش از شروع این دو فیلم برایتان پخش کنند. گفتم به چشم.

از این دو فیلم یکی “ تپه های مارلیک” را پنجاه سال پیش و دیگری، “ گنجینه ی گوهر” را چهل و پنج سال پیش ساخته بودم. حرف زدن از کاری که نیم قرن پیش کرده ای، ناجور است، تا حدی. فیلم ها را که خودتان خواهید دید. و بعد هرجور و به هر اندازه ه در وسع درک و معیارهایتان باشد، برای خودتان بهشان واکنش خواهید داشت. این را هم البته می دانید که ساختنشان با دید و قصد و شکل و تصمیمی در حساب آرزو برای پیشبرد فکر سالم و سازنده بوده است، نه سرگرمی و تفریح. لالایی نیست، آرزوی بیداری ست. این از این. اما برای اولی و دادن زمینه برای دومی.

پنجاه سال پیش در تهران رفته بودم به پست خانه، از صندوق پستی نامه های رسیده را بگیرم. جا برای پارک کردن اتومبیلم تزدیک موزه ی ایران باستان بود. وقتی که برگشتم دیدم در موزه نمایشگاهی گذاشته اند از چیزهایی که در رودبار از خاک در آورده اند. رفتم تو برای تماشا. دوری زدم. نگاه کردم. خوشم آمد. قشنگ بود. داشتم از تالار در می آمدم، چشمم افتاد دوباره به دو مجسمه ی کوچک از گل پخته، که وقت تو رفتن دیده بودمشان، ولی سرسری. حالا نیم ساعتی گذشته بود و آفتاب گردیده بود و از لای پرده ی پیش پنجره نورش افتاده بود روی این دوتا و حال دیگری بهشان داده بود. انگار جور دیگری چیز دیگری بودند. دو خدای باروری بودند یکی شان زن و آن دیگری راست کرده مرد که بعد از گذشت چند هزار سال زیر خاک انگار آن آفتاب از لای پرده جان بخشیده بود بهشان. تا دوباره به دنیا صلا دهند، به زنده بودن و با زنده بودن و با زندگانی و بودن. خدای مرد انگار آب زندگی می ریخت، خدای زن انگار ندا می داد، صدا می زد. نرفتم بیرون. برگشتم برای یک بار دیگر دیدن همه و با دوباره دیدن آنها به خودم گفتم و باز گفتم که باید فیلمی از این حال، فیلمی در این حال بسازم، زود، تا حسم بی خسته شدن مانده است و هست. تا اینجا برای دادن زمینه بس.

نگاهم را، هم چنین خود شکسته ی زنگار بسته ای گرفت که از ضرب پتک گران خورد گشته بود، ضربی که صاحب جنگنده اش از آن شاید جان داده بود و آفتاب بود که از پشت پرده تالار موزه می آمد تا بچه آهوی مفرغ را با بوسه های گرم بنوازد. مرگ آنجا نبود. یک لحظه دید جاوید گشته بود. سی قرن دفن از اعتبار افتاده بود. و پیش تهنیت آفتاب، آهو هنوز لبخند آشنا می زد. این ها بود علت برای اینکه فیلم بسازم.

وفیلم می بایست تا آنجا که نیروی من باشد ترکیبی باشد موزون برای گفتن اندیشه ها و حسهایم درباره ی تمام آنچه که از زیر خاکها در آوردند، باید بیان من می شد از استنباط هایم، باید بیان واکنش من می شد از حس و دید کسانی که در آن دوره های دور و روزگار گم شده ی قرنهای پیش درباره ی زمین و باروری، جنبیدن و هنر و آفرینش و ضدش که مرگ و نیستی است، داشتند. مجذوب زندگی بودن، سنجیدن و شناخت حرکتها، تحلیل و تجزیه و بازسازی خطهای جسم و از آن راز و روح و معنی دیدن – اینها را تمام می شد در آنها دید، می دیدی اینها را دوباره باید گفت.

و هم چنین می شد ظلم نماندن و مرگ خشن را دید. مشکل نبود باز دیدن چیزی که زنده است از چیزی که مرده بود و من خواستم آن را به حکم حس خودم بازگو کنم، نشان بدهم.

در زیر آسمان که پر از بوی کاج بود می دیدی که جویبار بود و خیش، کشتزار بود وساقه های خشک، و گور باز مرده بود و ریشه های زنده خزنده بود و استخوان خورد و خاک دست که دبه را گرفته بود و دانه های گندمی که از گذشت قرن ها غبار گشته بود، و استخوان بطن خشک بود و تیرگی درون خاک کاسه های چشم را مکیده بود گرچه خوابهای مفرغی، و روح رشد جسم یافته درون رس، و میوه های سنگ و بالهای زر به جای بود – همچنان پر از طنین زندگی.

مرگ یک طوق خشک سبزی زنگار روی سنگ بود که از یک کلاه خود خورد به جا مانده بود و زندگی – و زندگی تمام میوه ها و غله ها و یادبودهای هوش و هچنین، امید و آرزوی من، ساده تر از این؟

[با برداشت از متنی که در سال 1343 به انگلیسی در کیهان اینترناشنال چاپ شد]

 

گنجینه ی گوهر

مهدی سمیعی از جدی ترین و پاک ترین، کسان کم شماره ای بود که در دستگاه فرمانروایی پیشین ایران، فقط خدمت منزه و صادقانه به مردم و کشور کرد. هوشمند و سخت و پیوسته رونده به راه راست بود. من هفتاد سال او را از نزدیک شناختم و ارزش گذاشتم، در حد تواناییم برترین حد حرمت به او را داشتم. او از جمله مدتی رییس بانک مرکزی ایران بود. یک روز به من گفت می خواهد که بانک هدیه ای رسمی برای تاجگذاری شاه به او داده باشد و فکر کرده است این فیلمی باشد از جواهرات سلطنتی که سپرده در خزانه ی بانک مرکزی پشتوانه ی پول کشور است. از من پرسید:“این را برایم می سازی؟” گفتم:” چرا نه؟” گفت :” اشکال در گرفتن اجازه ی شاه است. می ترسم اگر اجازه داد کار بیفتد به دست دستگاه دولتی، که نمی خواهم.” پیدا بود که این دیگر ربطی به من نداشت. رفت از شاه اجازه بگیرد. شاه گفته بود “یا نکنید یا اگر می کنید به دست این دستگاه پهلبد نباشد که طبق معمولشان خراب می کنند.” و گفته بود :” کسی هست که چند کار حسابی از او دیده ام. بسپارید به او. “ چند روزی گذشته بود و من هنوز از این گفت و گویشان خبر نداشتم که از دربار تلفن زدند که حسب الامر باید بروم به حضور. هیچ هم نه گفتند چه کار دارند و نه من در آن لحظه گفت و گوی با سمیعی را در ذهن داشتم نا این دو را به هم مرتبط کنم. رفتم. شاه گفت:” من سپرده ام که شما فیلمی از جواهرات سلطنتی درست کنید.” و شروع کرد به گفتن که این ها از افتخارات ایران است و گفت و گفت و همچنان که در زبان فارسی رسم است و تکیه کلام است گفت:” مگر نه؟” دیدم که نه، گفتم :” نه اعلیحضرت” یکه خورد. گفت :” نه؟ چطور نه؟” گفتم :” جوری که اینها جمع آوری شده اند ربطی ندارد به آنچه واقعا در افتخارات کشور است. هر حاکمی که زور و ظلمش غیظ شاه وقت را در آورده بود، هدیه ای از این چیزها می فرستاده است. بیشتر از همه هم وقتی که نادر حمله کرد به دهلی نه چیزی برد که هدیه ای باشد به مردم و فرهنگ هند و نه از هند چیزی آورد که کمکی باشد به پیشرفت مردم ایران، غارت کرد و آورد و بدبین و زورگو به همه تا حدی که پسرش را هم چشم در آورد. شاه رفت توی لک. گفتم: “ ولی یک حساب دیگر هم هست که به درد فیلم می خورد، خورده است به درد مملکت، وقتی فرمان رسید ابن ها بشود پشتوانه ی پول کشور.” گل از گلش شکفت. اما مملکت غیر از شاه، شیخ علی خان های کوچک و بزرگ هم داست درهر حال. من هم برای اینکه هیچ جور حرف و شبهه و شیطنت پیش نیاید در قرارداد ساخت فیلم، هیچ نفعی، یک شاهی هم برای خودم هیچ رقم از دستمزدهایی که می دادم، نگذاشتم و منحصرا در حد قیمت فیلم خام وهزینه فرستادن و ظهورو چاپ فیلم به لابراتوار تکنیکولور در لندن حساب کردم تا مبادا کسی بگوید که پولی زدم به جیب. که البته بعضی از ابر مردهای محصول مرز پر گهر این را گفتند که کاری هم نمی کردی به هر حال می گفتند. قرار را بستم، فیلم را ساختم، حرفم را زدم، غرض هم همین بود و بس.

این را هم بگویم که در آخر شیخ علی خان های وزارت فرهنگ و هنر فیلمهای کپی کار و صداهای فیلم را گرفتند و از گفتار در آوردند و برگرداندند به بانک مرکزی. ولی از نسخه ی کامل فارسی و فرانسه و انگلیسی آن من کپی برداشته بودم و برای خودم نگه داشتم که الان خواهید دید. آنچه اصل کار و مهم است، هم همین کار نهایی و نتیجه ی آخر هست. در آخر فیلم اولی، “مارلیک”، گفتم:

باشد که روی ریشه های کهن باز گل دمد….

باشد که چشم ببیند

و دید زندگی تازه ای شود

در آخر فیلم دوم “ گنجینه ی گوهر” گفتم:

هر سنگ از میان این همه گوهر

گویای صفحه ای ست از سرگذشت مردم ایران

امروز ثروت یعنی غنای زنده زاینده

امروز قدرت یعنی تفکر انسان.

 

خودتان هم آخر قصه ی “ مد و مه” را بخوانید که یک سال بعد از “گنجینه ی گوهر” نوشته شده، به این گفت و گوی آخر قصه میان پاسبان از میان مه در آمده و گوینده ی قصه:

پاسبان گفت:” مام هستیم… ما مواظبیم.”

گفتم: “وقتی که نیستی. اونوخت چه؟”

گفت:” همیشه یکی اینجا هس. ما نوبتی هسیم.” ان وقت زیر چانه ای خندید. گفت: “ اینجا همیشه مواظب می خواد. اینجا همیشه مواظب داره… ما حق به گردن اهل محل داریم.”

گفتم:” البت… وقتی همه خوابن وقتی هوا پر از گنده…”

هوا هنوز گند است و هنوز همه خوابند.

[متن گفتار ابراهیم گلستان، ضبط شده برای فستیوال فیلم های ایرانی لندن، شب بزرگداشت گلستان]