در زنجیر کلمات

نویسنده

» شعرهایی از "عبدالوهاب البیاتی"

 

مانلی/ شعر جهان – رها حسینی: عبدالوهاب البیاتی در ۱۹ دسامبر سال ۱۹۲۶میلادی در محله “باب الشیخ” بغداد در نزدیکی مسجد و آرامگاه شیخ عبدالقادر گیلانی صوفی معروف و یکی از سرشناس ترین شاگردان حلاج دیده به جهان گشود. او در سال ۱۹۵۰م از دانشسرای عالی تربیت معلم فارغ التحصیل شد. در همین سال اولین دفتر شعرش با نام “فرشتگان و شیاطین” را به چاپ رساند. در سال ۱۹۵۴ میلادی و پس از آنکه رژیم سلطنتی عراق مجله “الثقافه الجدیده” او را تعطیل کرد به بیروت رفت و پس از کودتای چپگرای عبدالکریم قاسم در سال ۱۹۵۸ میلادی به عراق بازگشت؛ پس از آن به عنوان رایزن فرهنگی عراق در مسکو به سر برد و طی چند سال اقامت در شوروی سابق، با شاعر سرشناس ترکیه یعنی “ناظم حکمت” آشنا شد. او مدتی در وین و دیگر شهرهای اروپای شرقی در تبعید بود. حکومت وقت عراق در سال ۱۹۶۳ میلادی شناسنامه و گذرنامه عراقی او را باطل کرد.

 پس از کودتای ۱۹۶۸ بار دیگر به عراق بازگشت و دولت او را به عنوان رایزن فرهنگی عراق در قاهره تعیین کرد. او سال ها در مصر زندگی کرد تا اینکه در اوایل دهه نود قرن گذشته میلادی در اعتراض به جنگ هایی که رژیم عراق به راه انداخته بود، به اردن مهاجرت کرد، اما دو سال پیش از مرگش به دمشق رفت و تا هنگام مرگ در این شهر اقامت داشت. عبدالوهاب البیاتی در ۴ آگوست ۱۹۹۹ بر اثر سکته قلبی درگذشت. آثار او به زبان های فارسی، انگلیسی، فرانسوی، اسپانیولی، روسی و چینی ترجمه شده است.

 

 

عبدالوهاب البیاتی شاعر نامدار عرب، اگرچه آغازگر دگرگونی و تحول شعر عرب در کنار گذاشتن قالب و سنت‌های شعر نبوده است اما در بالا بردن ظرفیت‌های شعر عرب در حیطه بیان و معانی و به کارگیری ظرافت های اساطیری به شیوه معاصر آنها از شاعران پیشگام عرب به شمار می آید.

دکتر شفیعی کدکنی در مقدمه دیوان “آوازهای سندباد” البیاتی که آن را به فارسی ترجمه کرده درباره او چنین می گوید: “اگر ادونیس تجربه شاعر را سفر در اعماق کلمه می داند، البیاتی تجربه شاعر را سفر در اعماق حیات و گسستن از اقلیمی و پیوستن به اقلیمی دیگر می داند. درونمایه شعرهای او در تحلیل نهایی، چنان که جای دیگر به آن پرداخته ام سفر کردن و کوچ است. این سفر پایانی ندارد، چرا که زندگی و تکامل پایانی ندارد، هنرمند و انسان آگاه کسی است که به شطی می پیوندد که به دریای تکامل می ریزد و این چنین برداشتی از شعر، با زندگی شخصی او نیز هماهنگی دارد زیرا وی بیشتر عمر خود را در آوارگی و کوچ به سر برده است.”

دو شعر با ترجمه عدنان غریفی:

 

شهر ستارگان

بدرود

ای تهران

بغداد، ای شهر ستارگان

و آفتاب، کودکان و انگور

و ترس و اندوه

کی آسمان آبی ات راخواهم دید؟

که با شوق و مهربانی می تپد

کی دجله را در پاییز خواهم دید؟

آن پرخروش اندوهگین

که پرندگان از آن مهاجرت می کنند

و تو ای شهر نخل و گریه

ای ساقی سبز

که در باغ اشراف گردش می کنی

کی خیابان های درازت را خواهم دید؟

آیا این تویی ای سرنوشت من !

که در پی تو ارابه ها و مردگان در تکاپویند

و برای ما در طول راه دام می گسترند و

لبخندها را به سرقت می برند

و این بیشه ها را غرق در تیرگی می کنند

گنجشک هایی در آشیان

و تو با بیل می کوبی

بر دروازه سپیده دم

تا در میهمان خانه های این شهر که خود مرده و بهارش نیز مرده

گور مرا حفر کنی.

بر دروازه های تهران دیدیمش

دیدیمش

که آواز می خواند

و جواهر جان انگاشتیم عمر خیام است

بر چهره اش زخمی ژرف و دهانش از شگفتی باز

آواز می خواند، با دو چشمش سرخ

که بامداد را می ماند،…

بدرود ای تهران

ای عالیمقام

خانه ام، بدرود

مادرم، بدرود…

برای بهار و کودکان

در راه بغداد

چون چشم‌های مردگان

بگریستند و پیوسته بگریستند

چشمان کودکان:

اینک بهار

سوی دیار ما

سوی کشتزارها، باز آمده است

بی‌پروانگان، بی‌گل‌ها.

و در دیار من، شراب را

از اشک‌های مردگان و خون کودکان می‌سازند.

و آفتاب را در میدان‌های شهر من

به صلیب می‌کشند.

شهر من: بغداد

که نه تاب‌های بازی دارد، نه روزهای شاد

در متن: اعیاد

به پیشواز روز و روشنایی می‌رود

و در آن چشم‌های کودکان است

پس مگو: اینک بهار

سوی دیار ما

سوی کشتزارها، باز آمده است.

مردگان ما، بی‌گل

بی‌پروانگان

بی‌اشک‌ها

بخاک سپرده می‌شوند

و خون از چهرة کودکان ما

سترده می‌شود

و آسمان

به رنگ چشم‌های تو

به رنگ آتش و رنج در می‌آید

ای دانه در ظلمت این برف و خاکستر

ای دانه‌ای که در دیار ما

به زیر پای‌ها و گرگ‌ها

له می‌شوی

تو جنگلی بزای

پروانه‌ای، گلی

دو شعر با ترجمه محبوبه افشاری :

 

تمدّن غرب

تمدن سقوط می کند

قلبی از گل

و چشمانی بی قرار

که در عمق این دوچاه

روز خشک می شود

فاحشه ای که قطار اورا به جا گذاشته

در شب اروپا

بدون هیچ تن پوشی

زیر رگبار و باران

خواهد مرد

اگر صدایش می زدم

می خواستم بگویم :

ای پیرزن

ای جامه دریده

از قطار ماندی!

درباره خوشبختی

محمّد!

دروغ گفتند که خوشبختی

فروخته نمی شود

روزنامه ها نوشتند:

دیشب آسمان قورباغه بارید

دوست من! خوشبختی ات را ربودند

فریبت دادند

عذابت دادند

و تو را

در زنجیر کلمات به صلیب کشیدند

تا به جای تو بگویند : مُردم

که جایی در آسمان به تو بفروشند

آه! گریه شایسته نیست

من خجالت می کشم محمّد

قورباغه ها شادی مان را به تاراج بردند

و من با وجود درد و رنج

همچنان

در مسیر خورشید حرکت می کنم

خنجرها را در شب کاشتند

و سگها

که سقف شب برآنها آوار شده

سرپیچی می کنند

محمّد!

سر می پیچند

مراقب باش

خیانت می کنند.