گپ

فرزاد حسنی
فرزاد حسنی

دیدار و گپ با گلی ترقی

چای ایرانی با شیرینی فرانسوی

 

 

برای فردا برنامه دارم. قرار است از پاریس بیرون بزنم و به یکی از شهرهای کوچک اطراف بروم  برای دیدن عزیزی که سال  هاست در حسرت دیدارش بودم و حالا باید از پشت خروارها خاک دیدار تازه کنیم!

ساعت چهار عصر است. از یک ساعت پیش قدم زدنی طولانی را آغاز کرده ام. اینجا هر روز چندین کیلومتر پیاده روی می کنم.

برف روی زمین یخ زده و هوا نسبتا سرد است. شارژ گوشی ام تقریبا تمام شده و نمی دانم بایداز کجا شارژ بگیرم. “نیما” گفته بود سیگار فروشی ها شارژ دارند. حالا تو این خیابان بلند سیگار فروشی از کجا گیر بیاورم ؟شارژ گوشی را تست می کنم.فقط دو یورو اعتبار دارد. از سیم کارت های اعتباری “ویرجین” است که هر جایی اعتبارش گیر نمی آید.

همه این غر غر کردن ها در حال قدم زدن از ذهنم گذشته.به گمانم از محله عرب ها سر در آورده ام. بیشتر از فرانسه، به  عربی حرف می زنند.سمت چپ دروازه جنوبی پرلاشز را گرفته ام و قدم زنان وارد محله عرب ها شده ام. به فروشگاه های اطراف سری می زنم و چند دقیقه بعدتر که سردم می شود، وارد کافه ای عرب می شوم و چایی سفارش می دهم و تاکید می کنم که لیوانی باشد.

می پرسم اینجا قلیان دارید و به جای پاسخ، نپرسیده از طعم تنباکو، قلیان می آورند. ظاهرا اینجا، توی این محل، توی این کافه همه محکوم هستند به کشیدن “قلیان دوسیب” و در کافه های قلیان دار اینجا چیزی به عنوان تنوع در توتون معنا ندارد!

جوان عرب با یک چای لیوانی با برگه های سبزی، که نمی دانم چیست، سر می رسد. تازه می فهمم که اینجا عرب ها به این نوشیدنی گیاهی خاص، چای می گویند.

 از خوردن چای پشیمان می شوم و خواهش می کنم که آن را از روی میز بردارد. توی دلم غر غر می کنم: “چای هم چای خودمان.این دیگه چیه ؟؟؟”

دو سه پکی به قلیان می زنم. سخت است کشیدنش. به سرفه می افتم.

دوباره یاد تلفن و شارژ می افتم. گوشی را از جیب بیرون می کشم.وقتی شارژ نداری یعنی حق انتخابت محدود می شود. مثل یک سرباز توی خط مقدم  که در تفنگش فقط یک گلوله برای شلیک دارد.

دوست داشتم از این اعتبار باقیمانده نهایت استفاده را ببرم. تلفن بانوی نویسنده را از کسی گرفته بودم که می گفت سه سالی هست به این شماره زنگ نزده و به احتمال زیاد این شماره تغییر کرده است.باخودم فکر می کنم اگر تغییر کرده باشد یعنی این دو یورو اعتبار هم می پرد و دیگر نمی دانم چطوری باید موبایل را شارژ کنم.دفترچه کوچکم را از جیبم در می آورم و شماره را می گیرم.

-هر چه بادا باد. یا شانس و یا اقبال !

اولین زنگ می خورد. منتظرم.زنگ دوم کسی گوشی را از آن طرف خط بر می دارد. به فارسی سلام  می کنم و به فارسی شیرین جواب می شنوم. خدا رو شکر تلفن درست بود.به یقین، صدای بانو بود  از پشت خط.سلام و احوالپرسی کردم. حواسم به این بود که شارژ کم است و باید نهایت استفاده را کرد. گفتم از کجا آمده ام و می خواهم اگر امکانش باشد امروز او را ببینم.

و پاسخ شنیدم که: “متاسفانه امروز نمی توانیم قرار بگذاریم. من امشب میهمان دارم و باید تا دوساعت دیگر بروم خرید. برادرم و خانواده اش از امریکا می آیند و می خواهم برای خرید بیرون بروم.”

و ادامه می دهد: “می توانیم برای روز دیگری قرار بگذاریم.”

و از من می شنود: “چه حیف ! متاسفانه فردا پاریس نیستم و می روم به حومه و بعد هم می خواهم بروم سمت استراسبورگ.”

و بانو ادامه می دهد: “اشکالی ندارد دیدار باشد برای فرصتی دیگر.”

ظاهرا چاره ای نیست.می پذیرم و به بانو می گویم: “همین که صدایتان را شنیدم کافی است.انسان باید خوش سعادت باشد که در غربت صدای نویسنده غربت نشینی را که سال ها با نوشته هایش زندگی ها و سرخوشی ها کرده، بشنود.”

و می شنوم: “خیلی ممنون. دوست داشتم این اتفاق می افتاد ولی چه کنم که میهمان دارم و باید بروم برای خرید.”

ادامه می دهم: “بسیار خوب. به امید دیدار  در فرصتی مناسب.”

ماجرا به راحتی پایان نمی گیرد. نقطه های من همیشه ته جمله هایی می نشیند که اتفاقی خوشایند می افتد.

اتفاق از اینجا به بعد می افتد.اتفاقی که معمولا خودش و بدون دخالت من می افتد.کسی اتفاق را هلش نمی دهد برا ی افتادن، خودش با میل و رغبت و در لحظه ای که باید وقوع یابد، می افتد.  

و من چه می دانم چرا در این آخرین سنت های شارژ موبایل، بانو باید این سئوال به ذهنش برسد و جوابش را از من بخواهد: “شما الان کجا هستید ؟”

و تا پاسخم را بشنود همه معادله بر هم خورد و بساط دیدار چیده شود: « من دقیقا مقابل پرلاشز هستم.»

“جدی می گی؟”

“بله. الان دیوارهاشو دارم می بینم.”

“پس اگه اینطور باشه با من فاصله زیادی نداری. به من خیلی نزدیکی. اگه بتونی تا سی دقیقه دیگه خودتو برسونی می تونیم یک ساعتی گپ بزنیم.”

-“چی از این بهتر بانو ؟ کی از من خوش شانس تر بانو؟”

آدرس را می گیرم و سعی می کنم با استنباط شخصیم از حروف فرانسه، چیزهایی را که شنیده ام به زبان فرانسه بنویسم. چه نوشتنی ! ملغمه ای شد که هیچ کس نمی توانست بخواند.

شال و کلاه کردم. کوله را روی دوش انداختم و اطراف را نگاه کردم تا چیز ی جا نماند. پشت پیشخوان 15 یورو برای چای نخورده و قلیان نکشیده، پرداختم.

مرد عرب با تعجب می گفت: “شما که نکشید برادر!. چرا بیشتر نمی مانید؟”

به زبان عربی شکسته و بسته می گویم که تعجیل دارم عزیز برادر به رفتن و ساعت را از او می پرسم و می شنوم ساعت 104 عصر است.

باید تا بیست دقیقه خودم را به آدرس برسانم.مقصد جایی است بین پرلاشز و میدان باستیل. خودم از چیزی که نوشتم سر در نمی آورم فقط می دانم باید به سمت باستیل حرکت کنم و به عنوان هدف موقت، همین کافی است. از هر کس که بپرسی باستیل کجاست نشانت می دهد.زحمتی نبود.

ایرانی جماعت عادت دارد و یاد گرفته وقتی به دیدن عزیزی می رود دست خالی نرود و چیزی با خود ببرد.این  از نادر و اندک عادات خوبی است که ایرانی جماعت خوب آموخته و وقت سفر و در فرنگ نیز به کار می آید، برای پوشاندن دیگر عادات عجیب و غریب ما. بیست دقیقه فرصت داشتم به دیداری، که قرارش درلحظه اتفاق افتاده بود، برسم.

شما شاید درک نکنید اما برای من دیدن نویسنده ای که با نوشته هایش اینقدر روح را در کثیف ترین فضاهای ممکن صیقل داد، جلا داده و تمیز کرده، دیدنی است.  

هر وقت نظرم را درباره “گلی ترقی” پرسیده اند گفته ام: “نویسنده ای است که تمیز می نویسد و در توضیح عبارت تمیز ادامه داده ام یعنی روان و شیرین و بی هیچ اضافه و استعاره ای و از خودش و البته عجیب.”

بخش قابل توجهی از حکایت بانو در مرور روزگار سپری شده خودش در این چند دهه اخیر بوده. در بیشتر داستان ها شخصیت اصلی و محور بر پایه زنی می چرخد که شباهت غریبی به زندگی و خودش دارد.

زنی مهاجر که درمیانسالی و در غربت به مرور خاطرات پراکنده می پردازد. از دوران کودکی شروع می کند و تا میانسالی پیش می رود.با دو کودک بازیگوش که می تواند همین “لیلی” و “فرهاد”.

“گلی ترقی” را در تقسیم بندی نویسندگان معاصر ایران جزو نویسندگان دهه چهل معرفی کرده اند و حال آنکه شاید شاید دو دهه بعد از آن، که گلی ترقی بعد از هجرت، در ایران در سطح عمومی شناخته تر شد. گلی ترقی در سال 54 رمان “خواب زمستانی” را منتشر می کند و بعد از آن نزدیک به دو دهه طول می کشد تا کتاب دوست داشتنی “خاطرات پراکنده” در اواخر 73 به دست علاقمندان برسد. در سال 76 و بعد از ساخته شدن فیلم دوست داشتنی “درخت گلابی” تعداد بیشتری از دوستداران سینما، گلی ترقی را در ادبیات ایران شناختند.

اولین آشنایی من با گلی ترقی نیز از همین فیلم شروع شد. یادم هست بعد از دیدن فیلم در جشنواره، سالن بلافاصله تخلیه شد و من زل زده بودم به پرده نمایش تا ببینم فیلمنامه این کار را چه کسی نوشته و اولین بار اسم گلی ترقی را  روی پرده خواندم و بعدها شنیدم نویسنده ای است دور از وطن.

“بهتر است دست خالی نروم.”

همینطور که قدم زنان در حال مرور آثار و کارهای نویسنده دوست داشتنی هستم، نگاهم را به اطراف می گردانم تا بلکه چیزی بگیرم به عنوان هدیه و بعد از دو سه دقیقه بالاخره به یک قنادی زیبا می رسم.مشکل حل شد ؛مثل تهران که در اینگونه مواقع جعبه ای شیرینی تازه از “قنادی لادن” مشکل گشا بود. شیرینی های فرانسوی بزرگ هستند و نسبت به شیرینی های تهران کم شکر تر و البته بسیار زیبا و خوشمزه.

جعبه ای شیرینی در کمتر از دو دقیقه می گیرم و به مسیر ادامه می دهم.

به خودم می گویم: “چی داشتم می گفتم. کجا بودم؟”

و یادم می آید کجای درگیری ذهنی خودم با خودم بودم و ادامه می دهم. سال 55یا 56 طرح اولیه فیلمنامه ای را می نویسد که به ساختن فیلم زیبای “بیتا” به کارگردانی “هژیر داریوش” همسر سابقش منجر می شود. بعد از انقلاب ایران را به شرحی که برای شخصیت های داستان های کوتاهش می افتد، ترک می کند به امید ساختن فردایی بهتر برای فرزندان.

و از اینجا به بعد است که هجوم خاطرات تلخ و شیرین از کودکی تا میانسالی به ذهن نویسنده، باعث اتفاق های خوشایند ادبی و تولد مجموعه داستان های کم اما تمیز، اصیل و ارزشمند گلی ترقی می شود. بخش کوتاهی از آثارش در سال های اولیه پس از مهاجرت از سوی مخاطبین فرانسوی مورد استقبال قرا رمی گیرد. داستان “اناربانو و پسرانش” در سال ۱۹۸۵ برنده­ی بهترین داستان کوتاه خارجی فرانسه می شود.و بعد از انتشار خاطرات پراکنده در سال 73 و نمایش فیلم “درخت گلابی”، مجموعه داستان “جایی دیگر” که داستان زیبای درخت گلابی نیز در همین مجموعه بود، منتشر می شود.

“خانم ببخشید میشه منو راهنمایی کنید برای این آدرس؟”

بنده خدا زن، خم می شود و تا حد فرورفتن توی کاغذ دفترچه کوچکم ادامه می دهد، ولی از نوشته چیزی سر در نمی آورد و سرش را به چپ و راست تکان می دهد و می رود.

ساعت نزدیک چهار و نیم است. 15دقیقه است که دارم پیاده روی می کنم و احتمالا باید همین اطراف باشد. ادامه راه تا سمت باستیل خطرناک است. تا اینجا فقط به نوشته ها فکر کی کردم و باستیل. از اینجا به بعد باید یک مسیر فرعی را بگیرم و بروم سراغ پلاکی که بانو گفت. حالا اسم خیابان را کج و کوله نوشته ام، شارژ ندارم و کسی هم از نوشته سر در نمی آورد.

در کشور فرانسه و بخصوص در شهر پاریس، فرشتگان زیادی بی خودی وبی جهت روی زمین در حال گردش هستند. کافی است که واقعا دچار مشکل شوید و پری هم از پرهای سیمرغ داشته باشید برای سوزاندن به وقت مشکل. آن وقت بلافاصله یکی از این فرشته ها جلوی رویتان سبز می شود و می گوید: “چه مشکلی داشتید ؟ من می توانم کمکتان کنم ؟”

تا چهار و نیم چیزی باقی نمانده بود. به ناچار یکی از همین پرها را آتش زدم. فرشته کوچولویی چشم آبی، توانست بین این حروف روی کاغذ و اسم خیابانی که نیمی از آن را به غلط به ذهنم سپرده بود، ارتباط برقرار کند و اسم دقیق خیابان را بسازد. برای اینکه یقین کنم حقیقی است و مثل من نفس می کشد، در لحظه هایی که نفس از سینه ام به سختی بیرون می آمد، از فرشته کوچولو خواستم اسم خیابان را در صفحه تازه ای از دفترچه کوچکم بنویسد و نوشت.  

با راهنمایی او دو دقیقه بعد رسیدم به در خانه بانو گلی ترقی.

خانه یک مجموعه آپارتمانی بود با یک محوطه باز و برای ورود به مجموعه باید از این محوطه که با میله های فلزی از خیابان جدا شده بود، می گذشتی. چشم انداختم به مجموعه تا ببینم این جای بازی بچه ها که بانو گلی در کتاب هایش می نوشت کجای این محوطه بود ؟اما در این محوطه چیزی از فضاهایی که در کتاب “خاطرات پراکنده” تصویر کرده بود، دیده نمی شود.

درباز می شود. وارد راهرو می شوم و از راه پله های مفروش چوبی عبور می کنم تا به پاگرد دوم برسم، جایی که بزرگ بانوی نویسنده مقابل در منتظر این میهمان خوش شانس و البته ناخوانده است.

به گرمی خوش و بش کردن و بعد داخل شدن به فضایی که در لحظه اول تو را یاد هتل عباسی اصفهان می اندازد. با مبلمانی ساده و کاناپه ای بزرگ با نقش و نگار اصفهان.جعبه شیرینی را که به دستش می دهم اخم می کند.

«این دیگه چیه ؟»

«خوب معلومه شیرینیه دیگه. »

«تو اینجا مهمانی نباید از این کارا بکنی. »

«اتفاقا چون مهمان بودم گرفتم بانو.»

لبخندی می زند و می گوید: «تازه مگه نمی دونی شیرینی برای من ضرر داره.باید همه اش رو خودت بخوری»

راهنمایی می کند برای نشستن و همان اول کار از نوشیدنی می پرسد.

«چای یا قهوه »

«البته چای! »

و چند لحظه ای را در آشپزخانه کوچکش سپری می کند برای آماده کردن چای و باشیرینی بر می گردد.

چایی با همان رنگ و طعم همیشگی که گرما را به وجودت باز می گرداند و چانه را برای حرف زدن نرم می کند.مثل روغن است انگار برای لولای این فکی که کم حرف می زند.

از کارها و فضای امروز ادبیات شروع می کنم. از کارهای دوستان خوب نویسنده.

بانو خوب می شنود و گاه گاهی درباره بعضی ها می گوید: «می دانم خوانده ام »

تعجب می کنم و می پرسم: «چطور حاضر شدید این کتاب هار ا بخوانید ؟»

می گوید: «به دستم رسید برای داوری در یک جایزه ادبی. »

نظرش را می پرسم درباره کارهای این چند سال اخیر.اخمی می کند و نگاهش را به صورتم می دوزد و می گوید: «اونجا چه خبره ؟چرا اینجوری می نویسید شما ها اونجا ؟»

«چه جوری می نویسیم بانو ؟»

«من خیلی به زبان حساسم.شلختگی در زبان اصلا برای من قابل قبول نیست.زبان نوشته های جدید در ایران همه اش شلخته است. اصلا ادبیات ایران فرم دیگری به خود گرفته و چسبیده به رابطه جوان ها و دخترها و پسرها و کافی شاپ رفتن ! این نوشته ها برای اصلا من قابل خواندن و تحمل نیست.این جدید ها انگار چیزی از فکر و ساختمان رمان بلد نیستند. این اصطلاحات چیه وارد ادبیات می کنند ؟ادبیات را داغون می کنند. اصطلاحات خارجی تا حدی می تواند وارد زبان ما شود.مثلا طرف برداشته نوشته: “ ستَم ناجور بود ؟” من ائلش نفهمیدم منظور نویسنده از این عبارت چیه…بعد خیلی دقت کردم فهمیدم منظور نویسنده اینه که یعنی ترکیب لباسم درست نبود. خوب این یعنی چی ؟؟ نوشته ها پر از غلط. هیچ چیز سرجای خودش نیست.نه “را” سرجای خودش هست و نه “از” و اینطوری ساختار جمله ها به هم می ریزدو حرفی که قصد گفتنش را دارید خفه در گلو می ماند.شما “را” را نمی توانید حذف کنید. شاید “که”را بتوان جایی حذف کرد اما “را”را نمی توان مطلقا حذف کرد چون متن مثل تلگراف می شود »

تک تک کتاب های امروز ایران را و اتفاقا بعضی از همان ها که محصول کارگاه های داستان هستند را، کامل خوانده و به آنها انتقادات جدی وارد می کند.

از نویسندگان زن معاصر صحبت می کند و نظراتش را درباره آنها می گوید.از معدود رفقای زن نویسنده اش می گوید که در سفر به ایران گه گاهی آنها را می بیند و چای و قهوه ای را با آن ها می نوشد.از فضای حاکم بر ادبیات ایران مطلع است و با مرور آنچه من می دانم اطلاعاتش تکمیل تر نیز می شود و به این ترتیب می تواند دست به تحلیل های خوب و محشر بزند.

«پس همه چیز اوضاعش قر و قاتیه.ادبیات دوره بدی رو می گذرونه.ادبیات مرتب در حال فرورفتن است و به نظرم این خیلی هم به سانسور بستگی نداره…نه حتما نداره!»

شروع می کند از روزگار خودش گفتن. برای اولین بار کسی از جنس خود را بر می گزیند برای حرف زدن. از دخترش شروع می کند که از سه سالگی ایران خارج می شود برای تجربه کردن فضایی جدید، در حالی که به هزار و یک دلیل امکان تجربه زندگی در ایران را پیدا نمی کند و بنابراین اگر چه از نظر سنی در نسل من قرار می گیرد، اما از نظر خاستگاه فکری و جغرافیای اجتماعی باید تفاوت های زیادی داشته باشیم.در ادامه حرف های بانو می شنوم که بین من به عنوان واحدی از این نسل رشد یافته در وطن و دخترش به عنوان نمادی از نسلی که ناخواسته بیشتر عمر را آن طرف زیسته اند، مشابهت هایی زیاد وجود دارد. آنجا که هر دو بحران داریم. بحرانی در تب و تاب رسیدن به آرامش و تلاش برای اینکه منزلگه این آرامش را در دامان هنر بجوییم. از به قول بانو “دپرسیون” های مشترکی که هر دو تیره از این نسل  را با اندکی تفاوت در دو سوی دنیا و در قاره هایی متفاوت به خود گرفتار کرده است.

 از دخترش «لیلی»می گوید که موفق شده دکترای کارگردانی اپرا و تئاتر را از دانشگاه “سوربون” بگیرد.رشته ای سخت و دشوار  که لیلی اش موفق شده بعد از هفت سال تلاش و کوشش و به سختی با کسب بهترین نمره را در این رشته فارغ التحصیل شود.

از جد و جهد «لیلی» برای عبور از بحران می گوید. تلاشی که به خاطرش حتی حاضر می شود به تهران سفر کند تا  در نهایت در دامان تئاتری که این روزها جزو مظلوم ترین شاخه های هنر ایران شده، آرامش بیابد. افسوس که سرنوشت ها مشترکند. در این فسرده زمان، گشته و گشته لیلی، پی چیزی برای آرامش و عبور از بحران و افسوس که در زمانی مطلوب را یافته که  در ضعیف ترین و حقیرترین شرایط قرار دارد.

از نوشته های او در باب تئاتر و موسیقی می گوید.

می گویم: «بانو همیشه که اوضاع اینطوری نمی ماند. »

تکه ای شیرینی از توی بشقاب جدا می کند و آرام می خورد و با سرعت می گوید: «ان شا الله »

امید همیشه و در همه جا گره گشا است.

بر می گردیم به سراغ کارهای بانو گلی. قبل از همه می روم سراغ “درخت گلابی”.داستانی که بارها و بارها خوانده ام.

سال های زیادی کتاب های گلی ترقی هدیه ای فراموش نشدنی بود از طرف من برای دوستان و در میان همه کتاب «جایی دیگر» به خاطر داستان “درخت گلابی” از جایگاه خاصی برخوردار بود و هست.

شاید دلیل این اتفاق، تصویری است که از این داستان دیده ایم و در یاد مانده.من فکر می کنم داستان «پدر» گلی ترقی نیز اگر روزی تصویری می شد، همین تاثیر را می گذاشت.

 

 

از چگونگی شکل گیری این داستان “درخت گلابی” می پرسم و از خلق این رد و عبور غریب شخصیتی که دیده نمی شود ولی هست: “میم”

حرف از “میم” که می شود لبخند به گوشه لبان نویسنده می نشیند. ترجیح می دهد از “میم” جوری سخن بگوید که بتوانم تجسمش کنم و به همین دلیل از خاطرات خودش درباره “میم” نسل ما می گوید، کسی که «درخت گلابی» را به نام او می شناسیم. کسی که حالا با این داستان پیوند عجیب و غریبی یافته. شده حکایت سرگشتگی های ما در دوران نوجوانی، شده داستان مگوی ما، شده یادآورد حسی که اولین بار با تپیدن بیش از حد معمول دل کوچکمان در سینه به سراغمان آمد و بعدها فهمیدیم رنگ و اثر چیزی است به نام «عشق»و چقدر برای همه ما “میم” حدیث مکرر بود.

مگر نه اینکه بانو “میم”  را به یادآورد نسلی دیگر نوشته، نسل هم سالانش که سرخورده و فرومانده از این همه مبارزه و فلسفه و جدال برای فهمیدن تنها با یاد میمشان است که در گوشه باغی شاید، زیر سایه شبانه درختی، آرام می گیرند.اما چرا ؟راستی چرا نسل های بعد تر هم “میم” را می فهمند ؟ چرا همه نسل های بعد از نسل بانو نیز “میم”  دارند ؟ “میم” چگونه خودش را روی سنگ نوشته ادبیات ایران جوری حک کرد که حالا حالاها پاک نخواهد شد ؟چگونه توانست خود را از حصار نسل ها رها کند و اینچنین پرواز بین نسل ها را آغاز کند؟

بی گمان عاشقانه تر از تابستان آخر و وداع محمود نوجوان با “میم” تاکنون در ادبیات ما نوشته نشده.

”…   صدای محمود: «خبرندارم که آخرین باری ست که او را می بینم.کف دستهایم می سوزد و به نظرم می رسد که اسم او را روی تمام بدنم خال کوبی کرده اند.»

“میم” لبخند می زند و بعد به محمود می خندد.

“میم”: «نگاش کن…چطوری ؟نمیری یه وقت !»

روی صندلی کنار تخت می نشیند.

“میم”: « راستی بیا دفتر چه ات.»

دفترچه اش را از کیفش درمی آورد و روی تخت  محمود می اندازد.

محمود: «راستی راستی داری می ری فرنگ ؟»

“میم”: «دَوا مَوا چی می خوری ؟»

محمود چشم هایش را می بندد.

صدای محمود: « می دانم عازم سفر است. پس تابستانی در کار نخواهد بود. نباید گریه کنم. هرگز !» …   “

 از فیلمنامه درخت گلابی

 این زن چگونه می تواند برود در بطن پسر تازه نوجوان و با حس و حال او همذات پنداری کند تا بتواند نوجوانش را مریض و شیفته مطلق “میم” نشان دهد؟ چگونه در لحظه های نوشتن توانسته درباره نوجوان بنویسد حال آنکه قبل از اتمام، پایان این ماجرای عشقی را می دانسته ؟

سال هاست نویسندگان مرد ما از سرگشتگی خیال و حس های غریب و عجیب نوجوانی می نویسند. از اولین حس هایی که به سراغ آدم می آید و بعد از وقوع می توان برگی از تقویم عمر را با آن رقم زد و می توان کاراکتر را در داخل نوشته بزرگ ترش کرد، رشدش داد. اولین اتفاقی که مقدمه ای است برای رشد، فارغ از تکاپوی فیزیک بدن ومن همیشه در شگفت بودم که چرا در این همه یک زن (گلی ترقی )می تواند اینچنین معشوق خیال همه ما را بنویسد و مجسم کند:

”…

دوازده سال دارم و دوازده هزار بار بیش از وسعت قلب و روح کوچکم عاشقم.گیجم، خوابم، خشکم، دست و پا چلفتی و مغشوش و مبهوتم…خودم نیستم.خود همیشگی ام، چه بهتر.الکی می خندم…دو تصمیم بزرگ گرفته ام: می خواهم نویسنده شوم، شاید هم شاعر و دیگر آن که قسم خورده ام به “میم” به عشق بزرگ و ابدیم، وفادار بمانم. لااقل تا زمانی که زنده هستم…”

از فیلمنامه درخت گلابی

چرا ما نمی توانیم “میم”را آنگونه که حسش کردیم خلق کنیم و این بانو می تواند ؟

و عجیب تر اینکه “میم” را در ذهن نویسنده ای شکست خورده و به انتهای خطر رسیده بازسازی می کند. “میم”در باغ دماوند از ذهن خسته و خالی نویسنده ای که نمی تواند بنویسد خلق می شود.

”…

کاش دوباره دوازده سالم بود و باغ دماوند را با همه آدم هایش، آدم های مرده اش از نو کشف می کردم…کاش، از آن کاش های محال، فقط یک بار دیگر کنار “میم” می نشستم و بوی کفش های کتانی اش دوباره به دماغم می خورد…”

از فیلمنامه درخت گلابی

شاهکار مهرجویی وترقی در آن آخرین صحنه خلق می شود، ترقی روایت می کند مهرجویی به زیبایی تصویر میکند، قاب می کند نوشته را آنجا که محمود به درخت گلابی تکیه داده است و در شصت و دو سالگی وخود نوجوانش با همان شور نوجوانی، با لباسی سفید آرام از درخت گلابی بالا می رود و روی دورترین شاخه می نشیند و نگاهش خیره به عنکبوت کوچکی است که روی درخت تاری نازک می تند:

”…

  آرامش پر بار این درخت به من هم سرایت کرده…خوبم، خوشم، کجام ؟هیچ جا.نیمه شب است یا نزدیک سحر ؟نمی دونم…انگار در مکثی خالی میان دو دقیقه پر هیاهو نشسته ام. میان بی نهایت گذشته و بی نهایت فردا.

… “

از فیلمنامه درخت گلابی

بخواهیم یا نخواهیم این تک داستان بانو گلی ترقی، پیوند عمیقی با تصویر پیدا کرده. حتی اگر سخت گیرترین منتقدین هم باشیم نمی توانیم از این قرابت نوشته و تصویر به راحتی بگذریم (البته به مقتضای شرایط).

“میم” همانگونه که می خوانیم تصویر می شود.بی هیچ ادایی و بی هیچ احساس به کارگیری فنی از بازی یا فرو رفتن در نقش که ذات این نقش همین بود:

«من بازی نمی کردم، زندگی می کردم.“میم”، عین خودم بود..عین زندگی ام…“میم” یعنی من ! خود خودم ! که مهرجویی و ترقی بر کاغذ آورده بودند و بعد فیلم شد…من اصلا بازی نمی کردم…در حال و هوای خودم بودم و زندگی ام را می کردم که ناگهان مهرجویی می گفت “بس”(به جای کات) و من تازه می دیدم عجب ! دوربین اینجاست ؟!»

این همه سئوال در ذهنم می پیچد اما ترجیح می دهم سکوت کنم و به حکایت و ماجرای “میم” از زبان بانو گوش کنم.

کمی خسته می شود و می گوید: «من اینها را قبلا هم گفته ام. »

”…

 ”میم”: حتی اگر روح از بدنم جدا کنید دیگر چیزی از من نخواهید شنید.

دود بیشتر می شود و “میم” به سرفه می افتد.آتش یک باره زبانه می کشد و به دامن “میم” می گیرد.“میم” جیغ می کشد.

شکر ا..: میم چه خانوم !…اون آتیش چیه ؟

…”

از فیلمنامه درخت گلابی

«بگو بانو ! بگو ! باز هم بگو…شیرینش این است که از زبان تو بشنوم »

از همکاری با مهرجویی می گوید برای یافتن “میم” و خلق دوباره اش. از اینکه چطور تیر به نشانه خورد و “میم” درون کتاب بالاخره در پرده تصویر متولد شد و همان شد که گلی بانو می خواست که داریوش در پِیَش بود. از داستان های ریز و درشت و تلخ و شیرین کار می گفت. از تکوین و شکل گیری ذره ذره “میم” و بعد از او یاد کرد که حالا بزرگ تر شده. می گویداز آنجا که لازم دانسته بودند، “میم” ب از گیسو رها  شود، به اقتضای شرایط ناچار می شوند این مظهر را به رنگی دیگر درآورند و  ”میم” می شود یک tomboy یا دخترکی پسروار یا به قول بانو «یک دختر شیطان»…

”…

“میم”: نخند بابا جدی یه…اَه…«از داوری ناشایست در حق من بهراسید.وظیفه من یادآوری این نکته است ».حالا بگو «ولی برای ما خطر کدام است ؟»

محمود: کدام است ؟

“میم”: بابا نخندین.جدی یه…اَه نخندین.بیاین منو ببندین ببینم. بیا.

… “

از فیلمنامه درخت گلابی

 

 

و گفته بود “میم”:

«مو ها!…اصلا برایم مهم نبود…وسط تراشیدن موها دوربین گیر کرد…برای همین ناچار شدند موهای کوتاه شده را دوباره به سرم وصل کنند و باز با تیغ و قیچی به جانشان بیفتند…بعد که موها را از ته زدند، جلوی آینه رفتم و به قیافه خودم خندیدم.”

”…

محمود: این خوبه جناب سرهنگ ؟

“میم” سرش را بالا می کند.

“میم”: نه اون بالایی…اونو ببین.اون.اون!

محمود: چشم جناب سرهنگ.

محمود به زحمت خودش را به بالای شاخ ها می رساند.

محمود: جناب سرهنگ این چطوره ؟

“میم”: اَه…نه بابا نه، بالاتر.اون بالا.بالا، بالایی.

محمود: چشم جناب سرهنگ.اینها شاخه هاش نازکه.من می اُفتم ها.

“میم”: خفه.خفه.بالاترین گلابی !

 …”

از فیلمنامه درخت گلابی

بانو ادامه می دهد روایتش را از چیده شدن گیسو تا باز گشت این چیده شده ها به “میم” اما این بار بافته شده و آویزان به کلاه و مشکلاتی که به این طریق حل و رفع می شود  !!

کسی (که من باشم در این عصر زمستانی) بانو را به وجد آورده تا ماجرای یکی از شخصیت های شیرین داستان هایش را دوباره مرور کند برای دیگری(که من باشم!)

چه کسی باور می کند این قرابت اتفاقی باشد ؟این مثلث چگونه شکل می گیرد تا اینچنین زیبا و بی بدیل ادبیات و تصویر، در مرور خاطرات به هم پیوند بخورند؟ جز این انتخاب-خود ِخود ِ میم- چه انتخابی می توانست این عاشقانه را به یکی از ناز ترین و ناب ترین فیلم های آرشیوی هر علاقمند به سینما بدل کند ؟

خودش می گوید:

«… از پدر و مادرم که مرا “میم” بار آوردند و بزرگ کردند تشکر می کنم…»

در زندگی اتفاقاتی می افتد خارج از محدوده زمان و مکان…اتفاقاتی که قابل تفسیر و تأویل نیستند…اتفاقاتی که به ناچار و از روی بی جوابی باید بگذاریم به حساب انرژی های مثبت.

وسط آن مونولوگ شخصی نویسنده که یک شنونده داشت(من ِخواننده) وبا شیرینی درباره یکی از شخصیت های داستانش صحبت می کرد، خودش پر کشید به میان جمعمان. از کجا رسید نمی دانم اما می دانم که احوال هر دوتامان را دگرگون کرد.

در نوشته قبلی گفتم که عده ای بر این باورند به نویسنده نباید نزدیک شد و گفتم که مخالف این نظرم. نویسنده و مخاطب می توانند روزی کنار هم قرار بگیرند و به مرور داستان بنشینند. داستان فرزند نویسنده است و حتما علاقه دارد اگر روزی سر کیف باشد درباره دوران زایمان و تولد و رشدش با کسی درد و دل کند یا شاید کیف کوکش را تقسیم کند و چه  کسی بهتر از مخاطب و خواننده ای که شیفته داستان است ؟

ودرمیانه چنین کار زار وجد و لذت، گوشی زنگ می خورد. به گوشی نگاه می کنم و باورم نمی شود که اینجا، اکنون و حالا “میم” زنگ بزند.

 فرزند انگاری هوس مادر کرده. انگاری قصد ظهور یافته. انگاری پشت پرده بوده این همه مدت و حالا خواسته خودی نشان دهد و روی دیوار این گوشی سُک سُک گندتا بسوزیم یا لااقل بدانیم او هم توی بازی است.هنوز هم همانطور است. tomboy ای که هیچوقت بزرگ نمی شود !!از کجا می داند درباره او، که مجسم حرف های بانواست، صحبت می کنیم ؟

“میم” زنگ می زند…“میم” دَنگ می زند

…“میم” زنگ می زند…“میم” دَنگ می زند

چند لحظه ای متعجب به گوشی خیره می شوم.

«خوب جواب بده دیگه »نویسنده است که می گوید.

خیره به گوشی سرم را نمی توانم بالا بیاورم: «باورم نمیشه…»

رو به نویسنده می کنم  و می گویم: « حلال زاده تر از این دیده ای ؟»

و بعد گوشی را جواب می دهم و به پشت خط می گویم صبر کند تا گوشی را بدهم به او. نویسنده گوشی را می گیرد و وقتی صدا را تمیز می دهد فریاد می زند: «وای !حلال زاده ای به خدا…حلال زاده !»

حتم دارم هیچکس در جهان مکالمه تلفنی نویسنده ای را با یکی از قهرمانان داستان هایش ندیده.من اما به چشم خودم هم دیدم و هم شنیدم. قهرمان داستان از اینکه با نویسنده صحبت می کند خوشحال است و نویسنده نیز اینچنین خوشحال است که بعد از مدت ها این اتفاق خوب می افتد و مخاطب/خواننده فقط شاهد ماجرا است.

تا چند لحظه ای باورم نمی شد.دو سه باری تلفن قطع شد و باز “میم”

زنگ زد…ودَنگ زد

…زنگ زدودَنگ زد.

زنگ زد و ادامه صحبت هایش را با نویسنده پی گرفت تا لحظه خداحافظی و گوشی را به من داد و برای به خدا سپردن کاراکتر !

نویسنده حالا آهی کوتاه می کشد و نفس را بیرون می دهد و می گوید: «چند وقتی بود ازش بی خبر بودم. »

حالا می فهمم که این فرشته های پاریسی، الکی و بی خودی کسی را راهنمایی نمی کنند. پیغامبر بودم و خبر نداشتم ! فرقش این بود که پیام باید از طریق این موبایل چینی درب و داغان و البته بی شارژ و یک طرفه می رسید.هیچ وقت در پی و تفسیر این اتفاق برنیامدم !

باز می گردد به درخت گلابی و این بار از محمود نویسنده می گوید. انتلکتوئلی با ایده های چپ که در اواخر دهه 50 دگرگون می شود و تصور می کند که اتفاقی افتاده برای تحول و در اواخر دهه شصت به آنجا می رسد که در باغ دماوند جز یادآورد خاطرات نوجوانی چیزی از سودای نوشتنش باقی نمانده. باز بانو واژه محبوبش را تکرار می کند: “زمانی که انتلکتوئل ها دچار دپرسیون می شوند. “

”…

صدای محمود: نه.نه. نباید کنترل اعصابم را از دست بدهم.عصبانیت کارم را عقب می اندازد. کدام کار؟…نوشتن، معلومه.تند و مداوم و راحت و آسون نوشتن. مثل نفس کشیدن. مثل نگاه کردن.مثل حضور داشتن.”

“صدای محمود: این ملال آرام…این تنبلی، این میل به ابطال و فراموشی از کجا آمده ؟خواب و خیال های شیرین، آرزوهای بزرگ بشر دوستانه، تعهدهای سیاسی، اجتماعی، توهم های فریبنده درباره خودم و دیگران. همه در جانم فروکش کرده و آن اعتیاد مزمن به فلسفه و فرضیه و هنر، که خوراک لذیذ ذهنم بود از یادم رفته است … “

از فیلمنامه درخت گلابی

از درخت گلابی که فارغ می شویم کمی اخبار را مرور می کنیم. از «کُلنل» ِدولت آبادی و خبر ترجمه اش و بعد کتاب های تازه در آمده در ایران و فضا و هوای ادبیات مهاجرت و سرآخر نویسنده از کارهای تازه اش می گوید. از رُمانی سیصد و چند صفحه ای که چند ماهی است به «انتشارات نیلوفر» سپرده و هنوز خبری در مورد انتشارش نیست. چقدر کم سعادت است ادبیات و مخاطبان که هنوز نتوانسته اند رمان تازه گلی ترقی را بخوانند.

از “دپرسیون “های دوستان و آشنایان مشترک گپ می زنیم و دوتایی از این همه فراگیری متعجب می شویم. از این همه سرگشتگی آه می کشیم و برای تغییر این فضای سایه افتاده روی داستان و ادبیات “ان شا ا…“می گوییم.

وقت تنگ است و صحبت گل انداخته. تازه یادم می آید که نویسنده امشب میهمان دارد و قصد خرید دارد. ساعت ندارم اما حتما ساعت از شش هم گذشته است. تشکر می کنم و عذرخواهی برای اینکه بیش از حد از وقتم استفاده کردم. می خندد و می گوید:

«این حرف ها چیه !اینجا که مطب دکتر نیست!»

و حرف های آخر درباره این است که کجا ساکنم و وقتی محله را می گویم می خندد و می گوید:

«به قول لیلی تو محله بورژواها می شینی.دفعه بعد که برگشتی پاریس بهم زنگ بزن می گم کجا جا بگیری.»

ممکن است خیلی از عصر ها چای نوش جان کنید و در خیلی از این نوشیدن ها با کیک یاشیرینی  کامتان را شیرین کرده باشید.اما یقین دارم این چای، این شیرینی و این یادآورد در ذهن من –خواننده- باقی می ماند…نویسنده و کاراکتر را نمی دانم…شاید!

وقت بازگشتن به کتاب “خلسه خاطرات” فکر می کنم که “شهلا زرلکی” درباره کارهای گلی ترقی نوشته. نمی دانم زرلکی تا چه حد در داستان درخت گلابی ریز شده و چه چیزهایی از دل این شاه داستان بیرون کشیده.مشتاق خواندن خلسه خاطراتم:

«… از کجا باید آغاز کرد؟ از چه چیز باید نوشت؟ واقعیت موضوع خوبی است؛ واقعیت دور و داشتنی. نوستالژی از راه می‌رسد…»

از متن کتاب خلسه خاطرات

 

کسی نوشته بود در جایی:

“زرلکی در متنِ خودش درکتاب خلسه خاطرات  از واقعیت‌ها گفته؛ اما واقعیت چیست؟ واقعیت این است که نوشتن و رنجِ نانوشتن است که نویسنده «خلسه خاطرات» را بر آن داشته تا در مسیر تحلیل‌ها و نقادی‌های خود، گاه به شانه خاکی جاده‌‌ قدم بگذارد و در میانه متن و لابه‌لای فصل‌ها طور دیگری بنگرد.نویسنده‌ای که به غیر از دغدغه نوشتن، رنج مهاجرت و غربت را نیز از سر گذرانده.”

از محوطه بلوک ها بیرون می زنم…کوله پشتی روی شانه هایم سنگینی می کند. کمی آن را جابه جا می کنم. دیگر به فرشته های راهنما نیاز نیست. خودم راه را بلدم. راست همین خیابان را که بگیرم و مستقیم بروم، می رسم به میدان باستیل.

 

 صدایی در گوشم می پیچد. همهمه و شلوغی نزدیک باستیل را انگاری نمی شنوم…صدایی در گوشم می پیچد…شعر می خواند انگاری…کسی…“میم”ی:

”…

صدای “میم”:

خواب هایم ؟

برای تو چه فرقی دارد ؟

تو که آوازی بلد نیستی

و به اشک های من دست نمی زنی

می ترسی ساختگی باشند ؟

می ترسی آثارِبلند باران باشند ؟

با این حال برایت می گویم

خواب هایم پر از شکوفه های آلبالو

گیلاس،

سیب،

گلابی و آواز قناری ست…

بعضی وقت ها هم ساقه های طلایی گندم

که معلوم نیست چطور پر می کشند و

از روی رودخانه می گذرند…

بعد فقط یک کلبه می بینم

پر از گرمای فراموشی

پر از درک اکنون.

این همه لحظه های رنگارنگ

این همه زمزه های شیرین و مهتابی

من کجا هستم ؟

کِی به زندگی بهاری تو می رسم ؟

وقتی تابستان می آید

دست بر پیشانی تب می گذارم

و مدام مثل ذکر و دعا زمزمه می کنم:

پاییز را دوست ندارم

پاییز را دوست ندارم

و چرا همه اصرار دارند که این فصل  ِ باروری شعر است

من گرمای درخت گردو را به برگ های زرد فرو افتاده نمی فروشم

من مال فصل انگورم

و رفته رفته می سوزم

اما شعله هایم همه سرد می شوند

و هر سرد یک لبخند طولانی ست… “

شعر وحیده محمدی فر - از فیلمنامه درخت گلابی

کوتاه درباره گلی ترقی

گلی ترقی تحصیلاتش را تا سیکل اول متوسطه در تهران سپری کرد. سپس برای ادامه ی تحصیل به امریکا رفت و تحصیلات خود را در رشته ی فلسفه ادامه داد. در بازگشت به ایران، به مدت ۶ سال در دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران، به تحصیل در رشته ی شناخت اساطیر و نمادهای آغازین پرداخت.در این دوره با «هژیر داریوش» سینماگر و منتقد ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد.از ترقی داستان های کوتاه و بلندی در نشریات به چاپ رسیده و یا به صورت کتاب درآمده است: مجموعه داستان “من چگوارارا دوست دارم ” در سال 48-رمان «در خواب زمستانی» (خواب زمستانی) در سال ۱۳۶۲.مجموعه داستان «خاطرات پراکنده» در سال ۱۳۷۲. شعر بلند «دریاپری کاکل زری» در سال ۱۳۷۸ توسط نشر فرزان روز منتشر شد. چاپ نخست این کتاب به علتی نامعلوم پس از دو روز از ویترین کتاب فروشی ها جمع آوری و چاپ آن ممنوع شد. اما در سال ۱۳۸۲ توسط همان ناشر مجددن چاپ گشت.مجموعه داستان «جایی دیگر» که در سال ۱۳۷۹ منتشر و در سال ۱۳۸۰ برنده¬ی جایزه¬ی کتاب سال و جایزه ی منتقدان و مطبوعات حوزه ی داستان کوتاه شد.مجموعه داستان «دو دنیا» در سال ۱۳۸۱. این مجموعه توسط دختر ترقی به زبان فرانسه برگردان شد و به چاپ دوم رسید. داستان «اناربانو و پسرانش» در یال ۱۹۸۵ برنده ی بهترین داستان کوتاه خارجی فرانسه گشت. خود مجموعه هم کاندید دریافت جایزه ی کتاب سال و منتقدان و مطبوعات در حوزه ی داستان کوتاه شد.طبق گفته ی خود ترقی در مقدمه ی این کتاب: «این کتاب در واقع دنباله ی بخشی از مجموعه ی خاطرات پراکنده است و سه داستان «اتوبوس شمیران»، «خانه ی مادربزرگ» و «دوست کوچک» که در آن کتاب آمده اند متعلق به این مجموعه هستند. داستان «پدر» که در کتاب خاطرات پراکنده منتشر شده، از نظر من کوتاه و ناکامل بود. آن را از نو نوشتم و در این مجموعه جای دادم. امیدوارم در آینده همه ی این داستان ها، که مجموعه ی پیوسته ای از خاطرات یک دوره اند، یک جا منتشر شوند زیرا این داستان ها را می توان فصل های یک رمان شمرد.»در واقع می توان گفت مجموعه های «دو دنیا» و «خاطرات پراکنده» تقریبن خاطرات خود ترقی ست، با رنگ و لعابی داستانی. شاره به این که راوی هر هفت داستان مجموعه ی “دو دنیا” یک نفر است؛ کسی که خاطراتی بسیار نزدیک به خاطرات نویسنده دارد.تقریبا در تمام داستان های او نشانه هایی از گذشته اش به وضوح دیده می شود. یعنی او به نوعی خاطره نگاری می کند تا ابداع جوری نوشتن با بستری عمیق از تجربه های شخصی.ترقی در حال حاضر رمان نسبتن کوتاهی به نام «بازگشت» را آماده ی چاپ دارد که ادامه ی قصه ی بازی ناتمام در مجموعه ی «جایی دیگر» است. طبق گفته ی ترقی این کتاب را پیش از رمان «دردسر های غریب آقای الف» (آقای الف) منتشر خواهد کرد.«دردسرهای غریب آقای الف» - رمانی که ترقی بیش از ۲ دهه است درگیر نوشتن اوست- با عنوان فصل اولی از یک رمان در مجموعه ی «خاطرات پراکنده» منتشر شده، اما ترقی می گوید فصل اول این رمان با آن داستان تفاوت زیادی کرده و مخاطب باید آن داستان را فراموش کند.او توانسته نوعی رئالیسم را که نه جادویی ست و نه سورئال و نه کاملن عینی، به خوبی در داستان هایش پیاده کند.به نظرم مهم تریم ویژگی کارهای ترقی این است که بدون خواندن نام نویسنده، اثر ترقی را بشناسیم.او در آثارش فضا را پنهان نمی کند و حتا از فضا برای نمایش بهتر زمان در «فلش بک» و «فلش فوروارد»ها بهره می گیرد. شگرد دیگر ترقی برای فضاسازی، بازی با حس ها به طور غیر قابل فهم، غیر واقعی و غیر مستقیم است. البته او علاوه بر این برای ایجاد مفهوم و شخصیت پردازی نیز از حس ها بهره می گیرد. شخصیت پردازی در داستان های ترقی کامل و بدون نقص انجام می شود: دادن اطلاعات کامل از یک شخصیت، نشان دادن کنش ها و توصیف دقیق ظاهر، لحن و دیالوگ های متناسب با هر شخصیت.بعضی از شخصیت های داستان های ترقی مردم گریزند و به نوعی خود را از مردم جدا می دانند. گوشه گیرند.گلی ترقی در داستان هایش با زمان بازی می کند. بیشتر آثار او با زمان حال نوشته شده اند؛ اما حالی که حال نیست! یعنی گاهی وقتی راوی از گذشته اش می گوید، افعال استمراری اند و ناگهان با آوردن جملات توضیحی تو پرانتز و در زمان حال، مخاطب را متوجه می سازد که در گذشته به سر می برد. این شگرد البته از امتیازهای روایت با راوی اول-شخص است. نثر ترقی، نثری ست سرشار از واژه ها و تشبیه های خاص خود او، جملات بی فعل(بیش تر) و ارکان به هم ریخته(کمتر).