واژه‌ای زرین

نویسنده
بختیار علی

» مانلی/ شعر جهان

ترجمه: صنعان صدیقی

بختیارعلی متولد1960، شاعر، داستان پرداز و نظریه پرداز کُرد، تاثیری قابل توجه بر جامعه ادبی و فرهنگی کُردستان گذاشته است. او توانسته نگاه صاحب نظران و روشنفکران را به آثارش معطوف کند. بختیارعلی از شاعران و روشنفکران جدی و دگراندیش نسل سوم کردستان عراق است که در نوشته هایش همواره به دنبال طرح پرسش های اگزیستانسیالیستی و جامعه شناختی، کشف تصاویر غریب و ناب در فرمی تازه، متفاوت و عمیق و هم چنین مضامین جدی که از دغدغه های اصلی انسان مدرن است، بوده است.

 

در جستجوی یک واژه

من به دنبال واژه ای می گردم، واژه ای زرین. واژه ای که بی آن تمامی واژگان می میرند، واژه ای که بوی آسمان بدهد، واژه ای که خدا برای خود ساخته باشد، واژه ای که کلید همه کتاب خانه هاست، واژه ای که بدون آن همه دانایان خواهند مرد، واژه ای که کلید همه تاریکی را دارد و درگاه همه قصرهای جادو را باز خواهد کرد، واژه ای که بدون آن توشه هامان برای هیچ راهی کافی نیست.

واژه ای که کشتی همه دریاهاست و قدرت همه بادها.

بدون آن شراب هامان همه زهر است و میوه هامان هرگز در باغ نخواهند رسید، بدون آن دست هامان به پرتو خورشید و دل هامان به نور ستارگان راه نخواهند یافت.

تو هم دنبال واژه ای می گردی، تا بدان ستاره های گمشده را آواز دهی و کتاب های گمشده را با آن بخوانی. واژه ای که با آن کشتی های غرق شده را از خواب بیدار کنی، و گیاهان مرده این چمنزار را زنده کنی.

واژه ای که مرده ها هم بتوانند بنویسند، و بادهای دور هم بتوانند پاسخش دهند، واژه ای که گردبادها برای شنیدنش بایستند، و فرشته ها هنگام عبورش به احترام برخیزند.

واژه ای که شعر در برابرش به لرزه درآید و بزرگی اش را به آغوش کشد

واژه ای که نمی دانیم چیست… می آید و با آمدنش دل ها برانگیخته و جان سرشار می شود…

 

ای بندر دوست، ای کشتی بیگانه

ای بندرِ دوست، ما و کشتی دشمنان غمگین مان در کنار تو لنگر می زنیم.

ما آوازهای تاریک را از بر بودیم، و نیمه شب هامان پر بود از چراغ های پاسبان های مست تو، آمده ایم که در کنار تو پناهی بگیریم…

ما همه از دشمنان مان گریخته ایم… هم ما و هم دشمنان مان.

بر راه های تو با دشمنان مان رو در رو می شویم، و خواهیم فهمید که آن ها هم از تیرهای ما بود که گریخته بودند.

دشمن هم ما را خواهد دید و خواهد فهمید که ما نیز غریب و آواره ایم،

کسی را یارای پناهنده شدن به آب نیست… نه، کسی نخواهد توانست.

همه به سوی تو آمده ایم، ای بندر دور و همیشه دور… تا خود را از هم پنهان کنیم

تا خود را از کشتی هامان پنهان کنیم… که همیشه ما را می خوانند و می خواهند بدانند کجا هستیم… و ما هم پاسخ می دهیم: در این سرزمین همه ما پناهنده های ابدی این روشنایی ها شده ایم، همه ما گریخته گان ابدی به سوی پرتو خورشیدیم، ما را بشناس ای بندر، ما را به یاد آرید ای کسانی که بار ناامیدی هامان را با شانه هایتان به زمین می گذارید. بشناسیدمان که به چه حسرت به دنبال بخشایشیم. آغوش بر ما بگشا ای بندر، پناه مان ده ای دوست و بنگر که چگونه کشتی هامان همدیگر را نشانه رفته اند

دروازه هایت را بگشای ای بندر… دروازه های بزرگت را بگشای.

تا ما و دشمنان مان در کنار هم بیاساییم

نگاه کن… ما همه از نطفه سیاه و دریای تاریک آمده ایم.

از موج های دیوانه، از دریای سیاه و از کشتی های دشمن گریخته ایم.

 

فروختن

پیش از آن که باد فراریم دهد، پیش از آن که دریا روح مرا به کشتی ها بفروشد، پیش از آن که توفان مرا با همه ژرفنای آرامشم از خداوند باز ستاند، برانم که مهربانی و دلدادگی تو را بفروشم و به جزیره های فولاد رهسپار شوم و در آن جا بمیرم

در بازارها سوداگران بسیاری دیدم، که عشق تو را معامله می کردند، و ترازوهای بسیاری که دلدادگی تو را برایم می کشیدند… ولی هیچ کدام خریدار دلدادگیت نبودند. همچون بلبلی که در قفس اسیر مانده است و رهایی ش را در خیال اندازه می گیرد، من نیز مهربانیت را اندازه می گرفتم. و این بار می خواهم مهربانیت را اندازه بگیرم و به شهر و دیاری دیگر روم و در زیر سایه درختانش بمیرم.

بار دیگر در کوچه ها صدایم می زنند که مهربانی می خرند

آنان که در بازارها عشق می فروشند، با من معامله می کردند

اما هیچ کدام قیمت مهربانیت را به من ندادند

عزیزم… پیش از آن که خدا مرا بفروشد و اهریمن باز ستاندم

می خواهم عشقت را بفروشم و به دریایی دور دست روم و به گذشته فکر کنم

اگر برای عشقت خریداری پیدا شود، دیگر از هیچ چیز هراس نخواهم داشت

می خواهم پیش از آن که بمیرم همگان بدانند که عشق تو آسان نیست

اما هرچه ستاره و یاقوت و سراب نادیده در دریا را به من می دهند

باز، کسی قیمت عشق تو را نمی داند

باز کسی را توان خریدن عشق تو نیست

 

دزدیدن دریاچه

این همان دریاچه غمگینی ست که امشب من و تو آن را خواهیم ربود

این همان ماهی ها که ما را می خواندند،

این همان کشتی ها که فریاد می زدند که به خشکی برشان گردانیم

این همان دریاچه ای ست که نمی دانیم از آن کیست.

فریاد می زنیم “این آب پهناور از آن کیست؟” فریاد می زنیم که کیست صاحب این ما هی های بزرگ و کرانه های اندوه؟… جز سکوت صدای دیگری نمی شنویم.

جارچی هامان بر تمام زمین جار خواهند زد، ما هم ملکوت را می خوانیم و می پرسیم: “این دریاچه از آن شماست؟” مردانی که در ملکوت اند پاسخ می دهند: “به دریاچه ما می ماند، اما نه، دریاچه ما نیست. پرندگان این دریاچه به پرندگان خدا نمی مانند. نه…نه، نه، رستنی های و ماهی های این دریاچه به آفریدگان ما نمی مانند.”

از ستاره ها می پرسیم: “این دریاچه از آن شماست؟” ستاره ها پاسخ می دهند: “به دریاچه ما می ماند… ولی نه، …نه نه… این آب روشن است و این کرانه گویی مست است، نه دریاچه ما نیست.”

سه بار بر زمین فریاد می زنیم و می پرسیم: “این دریاچه از آن کیست؟” ماهی ها و پرندگان و درختان همگی انکارش می کنند.

امشب من و تو این دریاچه را می دزدیم… ولی به کجا ببریم اش؟

من که در خانه جایی برای دریاچه ای این چنین غمگین ندارم؟

خوب می دانم که تو هم در خانه جایی برای دریاچه ای اینچنین غمگین نداری

پس یکی از دوردست می آید و از ما می پرسد: “این دریاچه از آن شماست؟”

در صلات ظهر سه بار فریاد می زند: “این دریاچه شماست؟”

و ما سه بار انکارمی کنیم… و سه بارپاسخ می دهیم: “این دریاچه به دریاچه ما می ماند، ولی نه… نه، نه…این آب انگار غمگین است، این آب گویی تنهاست

شکر…سپاس… که این دریاچه از آن ما نیست…شکر…که این آب و این کرانه از آن ما نیست.”