که مرده ایم ز داغ بلند بالائی

نویسنده

» سیمین بهبهانی؛ سوگواری‌های مجازی

پرونده/ آینه در آینه – هنر روز: در جست‌وجوی شادی‌ها و غم‌های اجتماعی اگر باشید آیینه‌ی تمام نمای آن را در شبکه‌های اجتماعی بخصوص فیسبوک خواهید دید. هرچه گستره‌ و عمق شادی‌ها و غم‌ها بیشتر، واکنش‌ها نسبت به آن هم بیشتر خواهد بود. همچنانکه خبر مرگ سیمین بهبهانی، بانوی غزلسرای ایران بلافاصله دست به دست و سینه به سینه نقل شد تا یکی پس از دیگری نوشته‌هایی را در فیسبوک شاهد باشیم که از اندوه، خاطرات و نگاه‌شان به این شاعر بزرگ ایران می‌گویند. و در همین فضاست که یک به یک عکس‌ها با سیمین بهبهانی رو می‌شود، خاطرات، مهربانی‌ها و دیدارها یادآوری می‌شوند و حتی کار به جدل می‌کشد. سیمین بهبهانی شبانگاه سه‌شنبه، ۲۸ مرداد درگذشت و تنها به فاصله‌ی یک روز از مرگ او، شبکه‌های اجتماعی از حضور این غزلسرای ارزشمند ایران مملو شد تا باور کنیم که مرگ اگرچه کالبد خسته‌ی او را از ایرانیان گرفت، یاد او، حرف‌ها، تصاویر و شعرهایش اما تا همیشه با ما خواهد بود.

 

 

فرزانه طاهری: به یاد مادر شعر و وطن، سیمین بهبهانی

توضیح: به گفته فرزانه طاهری پس از آن‌که روزنامه شرق چان یادداشت او در باره درگذشت سیمین بهبهانی را حذف و سانسور کرده، او ناگزیر عطای انتشارش را به لقایش بخشیده و در عوض یادداشتش را در فیسبوک منتشر کرده است. این یادداشت خواندنی را بخوانید:

داغ ۶۱سالۀ ملی ما با داغ دیگری نشاندار شد و این داغ تازه هم تا سالها جگرمان را خواهد سوزاند. سیمین عزیزمان رفت. جایش هم هرگز پر نخواهد شد. اما هر حادثۀ انسانی جانسوزی که در اطرافمان یا هرجای دنیا رخ بدهد، که می دهد، آنقدر به کرات که دیگر دارد حساسیتمان را زایل میکند، به یادش خواهیم افتاد که نیست تا حتما شعری بسراید، غزلی، که تا نسلها آن واقعه، هرقدر خرد، اما وهن انسان، فراموشمان نشود. حتی اگر پنجه بوکس باران شدن کارگری مقابل چشمان فرزندش باشد، که اگر آن ذهن زیبا هشیار بود حتما ثبتش میکرد، یا کودکان غزه یا سوریه…

سال ۶۵ یا ۶۶ بود (در سفرم و کتاب در دسترسم نیست)، “دشت ارژن”اش به گمانم تازه منتشر شده بود و شعری در آن بود، در بحبوحۀ جنگ و سیاهی، که نوروز آن سال هرکه برای عیدمبارکی به خانه مان زنگ زد گلشیری برایش خواند. دو سطرش یادم هست، تا همین چند وقت پیش – از بس که آن سال، روز اول سال، گلشیری برای همه خواند—تمامش را از بر بودم، کمابیش انگار نفرین زمانه بود که هر نوروز هم این شعر به یادم می آمد، و نوروز دو یا سه سال پیش در خانۀ سیمین عزیز برایش از آن سال و سالها گفتم و شعر را داد تا از روی کتابش برای همۀ حاضران بخوانم.

وقت درو کردن گل شد، کار به فردا مگذارید/ داس بجوئید و بیارید، لاله به صحرا مگذارید

این تبر از بهر چه دارید؟ نارون از بیخ برآرید/ فرصت آسودنِ مرغی بر سرِ افرا مگذارید

دلم برای نوروزهای خانۀ سیمین خانم تنگ خواهد شد، نوروزهایی که همه جمع می آمدند، مثل خودش فارغ از خط و خطوط و منش و طبقه و هرچه. نقطۀ وحدتی میشد هر نوروز که می نشست و به دیدنش می رفتیم. حالا نخ یک روزۀ مهره های پراکنده نیست، که همیشه مرا به یاد مادربزرگم می انداخت که تا بود، خانه اش در ساری همه را زیر سقفش جمع می آورد، همیشه، و همۀ اختلافها زیر این سقف برای مدتی مسکوت می ماند و آنی که فرزند بسیجی در جبهه داشت و آن که هر شب جمعه خود را به جادۀ ساوه می رساند، بر سر سفره اش می نشستند، انگاری که مادرِ زمین بود یا وطن.

این نوروز اما دیدن او که آن همه تکیده شده بود، ناگهان، باورنکردنی بود. و خیل جمعیت که می آمد و می رفت و او باز با آن تن نحیف مراقب همه بود، اما شعری برایمان نخواند، یا دست کم تا من بودم نخواند. سوی چشمانش چنان اندک شده بود که از رو نمی توانست بخواند و همین پیرش کرد، سخت دلگیر بود از این جفای بزرگ. ذهنش هم دیگر این اواخر یاری نمی کرد که شعرهایش را کامل از بر بخواند.

پیش از آمدنم به سفر به دیدنش رفتیم، با باربد، بی خبر از اینکه زادروزش است. رفتم تا هم او را ببینم و هم نامۀ تصمیم هیئت مدیرۀ بنیاد برای توقف جایزه را به او که عضو هیئت امنای ما بود و همیشه پشتیبانمان، بدهم. باربد هم خواسته بود او را ببیند و هم اجازه بگیرد شعر “شتر” را که داده بود به خط ثلث بنویسند، در پروژۀ سالهای اخیرش که ساختن سنگ قبر است، روی یکی از سنگهایش حک کند. در آغوش که گرفتمش و مثل همیشه خواستم او را به خود بفشارم، ترسیدم استخوانهایش بشکند، بس که شکننده شده بود اما اصرار داشت خودش چای بریزد برایمان. لحظه ای پسرم را نشناخت و با کس دیگری اشتباه گرفت، اما بعدش مثل همیشه گفت که چقدر او و غزل را دوست دارد، مثل بچه های خودش. و تصویری چنان زنده و روشن از من در دوران سوگواری ام برای گلشیری ترسیم کرد که تنم لرزید. باربد هم که حالش را دید، بهتر دید که اصلا حرف کارش را پیش نکشد تا مجبور نشود بگوید شعر را برای سنگ قبری میخواهد و بگذارد تا بعد….

سیمین خانم ما با تمام وجود شاعر بود. شاعر پاره وقت نبود، تمام وقت بود. در هیچ چارچوبی نمی گنجید، نمی شد خط و ربطی را بر او تحمیل کرد، که دلش و ذهن خودش راهنمایش بود. برای همین بود که در نمازخانۀ وزارت لت سیاه را از چشمانش برداشت چون می خواست طرفش را ببیند؛ برای همین اگر قرار و مداری هم در هیئت دبیران می گذاشتند، اگر مصاحبه می کرد باز فارغ از هر انضباطی حرف خود را می زد؛ برای همین وقتی در آن پاییز از چنگِ درکمین نشستگانمان گریختیم، و شب را در خانۀ او خوابیدیم، فردایش همانی را که حس کرده بود در مصاحبه گفت. برای اینکه خودش بود در همه حال، هم زنی بغایت مدرن، بغایت شجاع، و هم مادری از آن مادرها که می شود سر بر دامنشان گذاشت و غم از یاد برد. همین وجه مادری را در آن قوطی های چای و بسته های قند دیدم که برای سرسلامتی بعد از مرگ گلشیری به خانه مان آورد که: رفت و آمد زیاد است و به درد می خورد. و همیشه با همۀ این وجوه دیگرش تصویری دیگر هم از او در ذهنم بود، بافه های گیس، چهل تا یا بیشتر، هرکدام منتهی به مهره ای رنگین، درست جلو من در کانون نویسندگان در اولین هشت مارس که حضور یافتم، سال 58. و حضورش در تمامی بزنگاه هایی که برای زنان حق طلب مایۀ قوت قلب می شد. و صبوری اش که انگار صبوری تاریخی زنان بود در همۀ اعصار در تمام سالها و سالها که آماج دهان دریدگی ها بود، اما شکایتی که به دست خود به نشستگان بر مسند قضا داد و به جایی نرسید، در شعرش برای نسلها جاودانه شد (“یک متر و هفتادصدم از شعر این خانه منم” تا آخرش که “یک متر و هفتادصدم: گورم به خاک وطنم”).

دلم خالی می شود که افعالم ماضی شده اند وقتی از او حرف می زنم. دلمان خالی شد. بانوی غزل، نیمای غزل، مادر خیلی از ما، یگانه بود و پدیده ای چندوجهی که جایش پرشدنی نیست. علی عزیز، تیماردار و همکار و همدمش، امید مادر و حسین عزیز، مرا در این اندوه شریک خود بدانید، مرا و غزل و باربد را.

 

اسدالله امرایی: بدرود غزل بانوی استوار

بدرود غزل بانوی استوار! هر چه گشتم از میان ده‌ها و شاید بیش از صد عکسی که با سیمین بهبهانی داشتم نتوانستم خودم را راضی کنم که عکس دو نفره یا چند نفره‌ای محض ابراز ارادت به ایشان بگذارم. عکسی را در فضای خانه گرفته‌ایم، گفتم در خانه بماند با خاطره‌ی ایشان بهتر است تا اینکه در صفحه عمومی به نمایش بگذارم. اما دو عکس دیدم در کنار یاران و به یاد یاران تا یادمان نرود که چرا ماند و محبوب ماند و محبوب مرد. یاد یارانش گرامی و خودش که امشب مهمان آنهاست.

 

فرج سرکوهی: رفت

به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید

که مرده ایم ز داغ بلند بالائی

یای بلند بالائی این بیت حافظ را اگر نه یای وحدت یا نکره ( یک بلند بالا) که چنان بخوانیم که بلندبالائی صف یا اسم گوینده باشد، این چنین نیز می توان معنا کرد که ما ز داغ بلندبالائی خود مرده ایم و چون چنین ایم تابوت ما ز سرو کنید

سیمین بلند بالای شعر و ازادی و انسانیت، باغ خلاق پربار سرکش پر مهر شعر هم به داغ بلند بالائی خود رفت و یادها یادها و یادها که می سوزاندم( ساعت ۱.۳۹ دقیقه زوز سه شنبه به وقت المان در خبرگزاری ایسنا خواندم) و شب سوگواران شکسته دل “چه شبی دراز باشد”..

 

منیرو روانی‌پور: زدن به تاق و توق کاسه کاسه لیسان

بانو!

برای ما که درشرق زندگی کرده ایم هنر برای گذران زندگی نیست..چه بسیار زمان ها که دردرسر زندگی می شود وگاهی مثل سعید سلطان پور و پوینده و مختاری…زندگی را ازهنرمند می گیرد…

زدن به تاق و توق کاسه کاسه لیسان هم کار هرکسی نیست…کار تو بود بانو…

خوش زندگی کردی وخوش خرامیدی…

یادت گرامی وسپاسگزار آن چه به من آموختی

 

شبنم آذر: گفته‌هایش را به یاد آوردم

دخترم هیچ رنجی بالاتر از داشتن عمر طولانی و دیدن مرگ عزیزان نیست! افسوس می‌خورم از اینکه نمی‌میریم! از اینکه باید غم از دست دادن عزیزانم را تحمل کنم! “

امید بسیاری داشتم به بهبودی بانو سیمین بهبهانی و به تصور مرگ او حتی راه ندادم. امروز که مرگ، او را برداشت، گفته‌هایش را به یاد آوردم!

روز مرگ عمران صلاحی بود. صبح از بیمارستان طوس که عمران آنجا درگذشته بود برگشتم تا در روزنامه آینده‌نو، به یادش ویژه‌نامه‌ای منتشر کنم. با سیمین تماس گرفتم. وقتی این جمله‌ها را می‌گفت صدایش می‌لرزید و گریان بود. کمی از عمران گفت و بیشتر نتوانست و مکالمه تمام شد. گفته‌های سیمین را سامان دادم و گفت‌وگوهای و یادداشت‌های دیگری از شاعران و منتقدان گرفتم. با عجله صفحه را بستم. باید در شورای تیتر حاضر می‌شدم. دیرتر رسیدم به جلسه. مدیر مسوول و همکاران جمع بودند.من از همه جوانتر بودم و تنها زن حاضر در جمع. درباره مرگ عمران گفتم و اصرار داشتم تیتر یک روزنامه باشد. مدیر مسوول که پرینت صفحه‌ها زیر دستش بود به ویژه‌نامه و مطالب نگاهی انداخت. رسید به گفته‌های سیمین.ناگهان برافروخته شد. با فریاد گفت: با گذاشتن مطلب از سیمین می‌خواهی روزنامه را به خطر بیاندازی!!… شما شعورت نمی‌رسد !!…اگر می‌رسید با او گفت و گو نمی‌کردی!!! می‌روی مطلب سیمین را از صفحه در می‌آوری!!…

شوکه‌ شدم.. همکاران دیگر هم… فقط توانستم بلند شوم جلسه را ترک کنم. توی پله‌ها بودم که دوباره برگشتم. در اتاق را باز کردم و به مدیر مسوول گفتم مطلب سیمین را از صفحه در نمی آورم! بهاش پای خودم… صفحه را همانطور فرستادم که برود چاپحانه.

تا صبح نتوانستم بخوابم.

رسیدم روزنامه و دیدم مطلب سیمین نیست! خودش مطلب سیمین را حذف کرده بود..به همین سادگی…

نتوانستند تحملش کنند حتی همان چند سطر ساده را که گفته بود:” افسوس می خورم از اینکه نمی میریم! از اینکه باید غم از دست دادن عزیزانم را تحمل کنم! “

 

جواد عاطفه: از زندگی خسته بود

از مرگ بانو سیمین بهبهانی خوشحالم! خودش می خواست که بمیرد، از زندگی خسته بود! از مرگ آدم هایی که دوستشان داشت، خسته بود! از بودن و نفس کشیدن خسته بود! خوشحالم که راحت شدی، آرام شدی! بخواب بانو، آرام بخواب، که مرگ با همه ی دهشتش، آرامشی ابدی است…

 

جمشید برزگر: آخرین دیدار

شهریور پارسال، سیمین بهبهانی برای گرفتن جایزه ای به مجارستان دعوت شد. فرصتی شد تا پس از سال ها دیداری تازه شود. بیمار بود و در مجارستان هم کار به بیمارستان کشید. راضی به برگشت سریع تر به ایران نشد چون با من قرار گذاشته بود یک روز بیشتر ماند. در همان یک روز و با همان حال نامساعد گفت وگویی مفصل کردیم. هم گفت و گو و هم فیلم مستندی درباره او پخش شد. شنیدم که فیلم خوشحالش کرده، گمان نمیکنم فیلم را دید، یعنی کم سویی چشمان اجازه نمی داد و هرگز دلم نیامد از خودش بپرسم دید یا نه، وقتی جواب جز داغ حسرت نبود. سال ها به خانه اش می رفتم. هفته ها جلسات ما در هیأت دبیران کانون نویسندگان در خانه اش برگزار می شد. مادر دوم خیلی هایمان بود. نمونه ای مثالی از مادر و مام میهن. با همان مهربانی ها، نگرانی ها، دغدغه ها و زودرنجی هایی که در پلک زدنی یا با لبخندی فراموش شان می کرد. مثل همه مادران در دفاع از فرزندانش شجاع بود و برای آنان بی دریغ. با اینکه پسرم را هرگز ندید، نشد یک بار صحبت کنیم و مفصل حال واحوالش را نپرسد. دریغ، حالا به که تلفن کنیم که حالش را بپرسم و بعد که مکالمه تمام شود بفهمیم در واقع بیشتر او جوبا و نگران حال و احوال ما بوده؟ کاش دنیای ما را طوری نمی کردند که اینقدر کسانی را که دوست داریم نبینیم که اینقدر برای همه چیز دیر شود…

 

علی‌اصغر رمضان‌پور: معنای شعر، معنای زن، معنای حماسه

از دست دادیم او را؟ یا باز پیدا کردیم او را در آرامشی بی پایان؟ معنای شعر و معنای زن و معنای حماسه بود برای ما ایرانیان. یادش همواره با ماست و شعرش سروده در در تن سرزمین ما. جهان امروز بی سیمین است و جهان پارسی زبانان پر از اندوه او

 

کاظم کردوانی: نازنین سیمین هم جهان ما را وانهاد!

امروز صبح آن بزرگ‌خبرِ ناگوار به من رسید.

دوست عزیز و بزرگوار من و ما، سیمین خانم بهبهانی جهان ما را وانهاد.

در وضعیتی نیستم که بتوانم گوشه ای از یادها و خاطرههایی که دارم، از سرزندگی و از شور و از شوخی ها و سرخوشی ها، از دوران پرآشوب کانون نویسندگان و آوارهایی که بر سرمان آمد (چه در جلسههای هیئت دبیران و چه در جلسه های جمع مشورتی و چه ماجراهای پیش و بعد قتلهای زنجیره ای و چه…)، از بزرگواری های سیمین خانم چیزی بگویم و بنویسم. باید به فرصتی دیگر وابگذارم. تنها می ماند که تسلیتی بگویم به علی آقای عزیز و دیگر فرزندان پرمهرش و تسلیتی بگویم به همهی دوستان مشترک مان و تسلیتی بگویم به همهِ-ی اهل فرهنگ و ادب این مملکت و حوزهی فرهنگ و ادب ایران و زبان فارسی.

پیش از آنکه این دل نوشته را با چند شعر از سیمین خانم به پایان ببرم، چند جمله ای از یک نوشتهی دیگر بزرگدوستِ از دست رفته ام دکتر علی محمد حق شناس می آورم در بارهی شعر سیمین. علی از جمله میگوید:

”…در حادثهی خطی زسرعت و از آتش، دست کم از نظر من به گونه‌ای که در “نیمای غزل:سیمین” آمده است، این طور شروع شد که سیمین بهبهانی با آشنایی‌زدایی از قالب غزل، آن را طوری بازساخت که پذیرای عوالم مقالی تازه، برون‌گرایانه و غالباً اجتماعی از نوعی گردید که با عوالم مقال معهود و غالباً درون‌گرایانه و فردی غزل در شعر سنتی فارسی فرق داشت و از این رهگذر، غزل فارسی از نظام بسته و کمالگرای شعر سنتی به نظام باز و تکاملطلب شعر نیمایی –در شعرعصر جدید- راه یافت.

اما تداوم این حادثه در آثار بعدی فرصتی را فراهم آورده است تا شمار هرچه بیشتری از ویژگیهای ادبیات عصر جدید در غزل سیمین رسوخ کند و با آن درآمیزد و ذاتی آن شود. وجود همین ویژگی‌ها اینک سبب شده است که غزل این شاعر از فضاها و مضامین و طرزها و قالبهای سنتی فاصله بگیرد و جز در دو جنبهی ساختاری… به شعر امروز با تمام ویژگیهای صوری، ساختاری، محتوایی و زیباشناختی آن نزدیک شود…

…غزل سیمین را از آنرو جلوهای از شعر نو امروز باید به شمار آورد که: ۱) شعر پویش نامکرر است؛ ۲) شعری است که همپای حیات و هستی در تغییر است؛ ۳) شعری است با سرشت روایی؛ ولذا ۴) شعری است که مضمون و محتوای آن را مستقیماً از ساختارمعنایی به ظاهر هر تکلایهای آن به دست میتوان آورد؛ و ۵) شعری است که، به صرف سرشت رواییاش، با جوامع عصر جدید پیوندی انداموار و ناگزیر دارد؛ ۶) شعری است که در یکی از معاصرترین انواع زبان در تجلی است، و سرانجام، ۷) شعری است که در خدمت تجربهی رخدادهای نامنتظر بیرونی است و نه در صدد تذکار و تزکیهی درون. “

آشفته حال و سودایی، اندوهگین و افسرده

چادر به سر نپوشیده، رخ با حجاب نسپرده…

چشمش در دو دانهی انگور از خوشهها جدا مانده

دست زمانه صد خم خون از این دو دانه افشرده…

دیوانه، پاک دیوانه، با خلق و خویش بیگانه

گیرم برد جهان را آب، او خوابش از جهان برده…

یک جفت اشک و نفرین را، سربازمُرده پوتین را

آویز کرده بر گردن، بندش به هم گره خورده.

گفتم که: “چیست این معنی؟” خندید و گفت: “فرزندم-

طفلک نشسته بر دوشم، پوتین برون نیاورده…”


حمید آزاد شد، هویزه آزاد شد…

نوشته ها جان گرفت، خطوط فریاد شد.

خطوط در چشم من، چو موج لغزنده بود:

“هویزه آزاد شد، حمید آزاد شد…” (اردیبهشت ۶۱)


این کجا سپید است؟ این کجا سپید است؟

رفته خون ز رگهایش؛ رنگ شب پریدهست.

گفته بودم آن شب کاین “شراب نور” است

در عروق ظلمت، روشنی دمیده است.

لیکن امشب من آنچنان سیاه است

کز سپیدهزارش کس گلی نچیدهست…

سوی قبله او را مقبلی کشیدهست… (آذر ۵۹)


همراه نان و پنیرم

انگور مختصری هست.

چل سال رفته که ما را

با یکدگر نظری هست…


علی محمد حقشناس، مقالهی “دو باره میسازمت غزل” از “زبان و ادب فارسی در گذرگاه سنت و مدرنیته”، انتشارات آگه، چاپ اول، پاییز ۱۳۸۲

 

ساسان آقایی: کنار مردم ماند

مرگ است که غزل آخر می‌سراید و انسان است که تا همیشه تسلیم مرگ است. غول‌های‌مان یکی یکی دارند می‌روند، کسانی که با شعرهای‌شان زندگی کرده‌ایم، با داستان‌های‌شان حیران و سرگردان کوچه‌های وهم و خیال ادبیات شده‌ایم، کسانی که آموزگارمان بوده‌اند در این سواد ادبی به ارث رسیده.

“‫سیمین_بهبهانی” یکی از آن‌هاست، یک مثل اخوان ثالث، سیمین دانشور، احمد شاملو، هوشنگ گلشیری و… یکی از آن نسل طلایی غیرقابل تکرار که اگر نبود، ادبیات ایران چیزی نداشت. بدرود آدم‌های نازنین همیشه تلخی دارد حتا اگر به کمال عمر کرده باشند اما ساعت سه صبح که خبر را خواندم، فکر کردم دست‌کم برای سیمین غزل می‌شود شاد بود؛ او تا آخر شعر گفت و خواند و گنجینه‌اش را کامل به آیندگان سپرد و از این مهم‌تر تا آخر با مردم و کنار مردم ماند. ارزش شاعر به شوریدن‌ش برای مردم است…

در این‌جا تنها از چند تن از مردگان آن نسل یاد کرده‌ام

 

فهیمه خضرحیدری: زنانه ایستاد

من با سیمین بهبهانی شاعر خداحافظی می‌کنم، با زنی که غزل معاصر را ورقی دیگر زد، زیر و رو کرد، بر آن افزود و گلویش را تازه کرد.

من با زن شاعری خداحافظی می‌کنم که در جهان مذکر غزل فارسی_ که البته گنجی است، بی‌بدیل_ ایستاد و زنانه ایستاد و “زن‌وار” شادترین و زیباترین نیاز تن و جان و روحش را به شعر، بدل کرد. زنی که نترسید تنش را غزل‌غزل‌غزل بسراید و صریح و بی‌سانسور، معشوق مذکرش را، وفا و بی‌وفایی‌ش را، درد و درمانش را و بستر عشقش را در شکوه شعر، آشکاره کند.

من با سیمین بهبهانی خداحافظی می‌کنم که زنی بود، شاعری بود که بازی را در غزل فارسی عوض کرد، که غزل فارسی را چند گام به جلو برد و چنان تاثیر و تحولی را رقم زد که نامش در ردیف فاتحان تاریخ ادبیات ایران نشست و ماند. وگرنه جنبش کم‌جان زنان ایران که فعال و کنشگر و علاقه‌مند و همراه کم نداشته و ندارد و بضاعتش هم اساسا این قدر نیست که عمری سکانداری شاعری درخشان در ادبیات فارسی را به زور بچسبانیم به حمایت‌ او از جنبش و بگوییم سیمین بهبهانی، عضو جنبش زنان ایران!