آیه های زمینی

نویسنده

بخشی از رمان اسپارتاکوس نوشته ی هوارد فاست و  ترجمه ابراهیم یونسی

اسپارتاکوس

هوارد فاست

برگردان: ابراهیم یونسی

 


کریکسوس ” غلامی غول‌آسا در سلول مجاور اسپارتاکوس بود، قصه پردرد قیام بردگان و عملیات جنگی بی پایان بردگان سیسیل را که بیش از نیم قرن پیش شروع شده بود بتفصیل برایش تعریف کرد. اسپارتاکوس با آنکه برده و برده زاده بود، اینک در اینجا، در میان همنوعان خویش، پهلوانانی را می‌دیدند که شکوه و عظمتشان با شکوه و عظمت اخیلوس و هکتور و ادیسه خردمند برابری می‌نمود و حتی از آن هم درمی‌گذشت… اما چه شیر مردانی! از سوئی انوس Enus بود، که تمام غلامان جزیره را آزاد کرده و سه سپاه روم را نابود ساخته بود؛ از سوئی دیگر آتنیون Atenion یونانی سائویوس تراسی او ندارت ژرمنی و بن جواش یهودی _ همان بن جواشی که با کشتی از کارتاژ گریخته و با کلیه سرنشینان آن به آتنیون پیوسته بود.

اسپارتاکوس هنگامی که این چیزها را می‌شنید احساس می‌کرد که قلبش از غرور مالامال شده است. احساس پاکی از برادری و همدردی نسبت به این پهلوانان و شیرمردان وجودش را می‌آگند یکپارچه همدردی می‌شد. آنها را خوب می‌شناخت، میدانست چه احساس می‌کردند و رؤیای چه چیز را می‌دیدند و در آرزوی چه میسوختند. کشور و شهر و نژاد مفهومی نداشت؛ بندگی و بردگیشان یک امر مشترک بود. در عین حال میدید که با وجود همه عظمت رقت انگیزی که قیام‌هایشان داشت نتیجه کار باز عدم موفقیت بود و ..  اسپارتاکوس گفت: “دیگر با هیچ گلادیاتوری نخواهم جنگید.”

این را می‌دانم. یک لحظه پیش نمی‌دانستم، ولی حالا می‌دانم. در محل تربیت و مسابقه گلادیاتورها، اسپارتاکوس وعده‌ای گلادیاتور بودند. چهار مربی با شلاق در دست قدم می‌زدند و عده‌ای سرباز بیرون در بودند و اسپارتاکوس در آنروز در غذاخوری چیزی نخورد، دهانش خشک بودو قلبش به شدت می‌تپید. آنطور که او می‌دید واقعه خطیری در شرف وقوع نبود و آینده نیز همانطور که بر دیگران معلوم نیست بر او معلوم نبود و جائی از آنرا نمی‌دید. اما بعضی اشخاص به مرحله‌ای می‌ر سیدند که بخود می‌گویند: “اگر فلان یا بهمان کار را نکنم آنوقت لازم نیست و نباید زنده باشم. همین که انسان‌ها بچنین حدی برسند آن وقت زمین می‌لرزد.”

و پیش از سپری شدن روز، یعنی پیش از آنکه صبح جای خود را به ظهر و شب دهد، زمین به لرزه درمیآمد _ اما اسپارتاکوس این را نمی‌دانست. تنها چیزی که میدانست اقدام بعدی، یعنی صحبت با گلادیاتورها بود. هنگامی که داشت موضوع را با کریکوس در میان می‌نهاد. سایر گلادیاتورها گوش‌ها راتیز و نزدیک کرده بسخنان اسپارتاکوس با کریکوس گوش می‌دادند.

اسپارتاکوس گفت: میخواهم بلند شوم و صحبت کنم. می‌خواهم آنچه را که در دل دارم بگویم. اما وقتی صحبت کنم دیگر برگشتی در کار نخواهد بود و مربیان هم سعی می‌کنند بهر قیمتی که باشد جلو صحبتم را بگیرند.

کریکسوس، جوان غول‌پیکر گفت: “نمی‌توانند بگیرند.”

حتی در آن سوی چهار دیوار نیز جنب و جوش احساس می‌شد. دو نفر از مربیان بطرف اسپارتاکوس و کسانی که در اطرافش قوز کرده‌ بودند برگشتند و شلاق‌ها را به صدا درآوردند و کاردها را از غلاف کشیدند.

گانیکوس گفت: “حالا صحبت کن!”

سیاه آفریقایی گفت: “مگر ما سگیم که شلاقهایتانرا رو به ما تکان می‌دهید؟”

اسپارتاکوس از جا برخاست و دهها گلادیاتور با او بپا خاستند. مربیان با شلاق و کارد حمله کردند، اما گلادیاتورها برسرشان ریختند، و در یک چشم بر هم زدن کارشان را ساختند. (کنیزها) زنان نیز سرآشپز را کشتند. همه این کارها بدون سر و صدا انجام گرفت، تنها صدایی که بگوش می‌رسید صدای خشمی بود که راه بر نفسشان بسته بود. سپس اسپارتاکوس نخستین فرمان خود را به نرمی و ملایمت و بی سراسیمگی صادر کرد:

“بروید درها را محکم نگه دارید تا من صحبت کنم.”

رفقا لحظه‌ای تردید نشان دادند، سپس اطاعت کردند.

گفت: “دور من جمع شوید!”

عمل بسرعت برق انجام گرفته بود و از سربازانی که در بیرون مستقر بودند هنوز خبری نبود …

“حالا دیگر آزادم. پدر و پدربزرگم هرگز لحظه‌ای از آزادی برخوردار نبودند، و اما من اینک که اینجا ایستاده‌ام آزادم. “لحظه‌ای پرشکوه برای وی و همه بردگان اما همراه با ترس بود، ولی اسپارتاکوس می‌باید راه آینده را نشان دهد و آنها را بآینده هدایت کند و اگر راهی وجود نداشته باشد خود راهی بسازد. حالت چشمان بردگانی که دور و برش و مطیعش بودند گویای این چیزها بود. تمام این چیزها را در دیدگانشان می‌خواند.

چون بدورش گرد آمدند از ایشان سوال کرد: “آیا با من هم عقیده هستید؟ من دیگر گلادیاتور نخواهم بود. من خودم حاضرم اولین نفر باشم که بمیرم. با من هستید؟”

در چشمشان عده‌ای اشک حلقه زده بود، گروهی می‌ترسیدند. بعضی بیشتر و برخی کمتر، اما او قدری غرور و افتخار درآنها دمید، و در این کار براستی استاد بود.

گفت: “حالا ما باید با هم رفیق باشیم، همه باید مثل یک تن واحد باشیم. آنطور که در مملکت ما می‌گویند، در زمانهای قدیم مردم به میل و اراده خود به جنگ می‌رفتند و کسی آنها را مجبور نمی‌کرد. آنطور که رومیان می‌رفتند نمی‌رفتند، با میل و اراده خود می‌رفتند و اگر کسی نمی‌توانست بجنگد و براه خود می‌رفت کسی با او کار نداشت.

یکی گفت خوب! چه می‌خواهید بکنید؟ اسپارتاکوس گفت:

“می‌جنگیم، خوب هم می‌جنگیم، چون بهترین مردان جنگی جهان هستیم.” خشونت صدا با ملایمت رفتارش تباین خاصی یافته و همه را بر جای خود میخکوب کرد ه بود. تردیدی نبود که سربازان صدایش را شنیده بودند. بسخن ادامه داد و گفت:‌” چنان خواهیم جنگید که درتمامتاریخ روم هرگز گلادیاتورهای کاپوا را فراموش نکنند!”

اسپارتاکوس گفت: “اول سربازها.”

یکی گفت: “ما در مقابل هر یک نفر آنها پنج نفریم، فرار می‌کنند.”

اسپارتاکوس با عصبانیت جواب داد: “نه فرار نمی‌کنند. این را باید بدانید، اینها هیچ وقت فرار نمی‌کنند. یا ما را می‌کشند یا ما آنها را نابود می‌کنیم؛ اگر ما آنها را بکشیم باز سربازان دیگری خواهند آورد. ارتش روم حد و حدود ندارد!”

با چشمان از حدقه درآمده نگاهش می‌کردند. سپس افزود: “اما اگر ارتش روم حد و حدود ندارد عده غلامان هم بیشمار است.”

دست به کار شدند هر چه به دست آوردند بعنوان اسلحه دردست گرفتند عده بردگان دویست نفر و تعداد سربازان و مربیان و افسران مجهز مسلح ۵۴ نفر بدستور افسران به پیش می‌راندند که بردگانرا از پا درآوردند بردگان دیگر آمدند و خیره بدین منظره سهمناک می‌نگریستند. نیزه‌های مخوف بر بازوان خمیده تکیه کرده بود، نوکشان در پرتو آفتاب برق می‌زد. باری، قدرت روم عظیم بود و غلامان می‌باید در زیر فشار این قدرت خرد کننده و حتی قدرت ناچیز این گروه که نماینده ین قدرت بزرگ بود در هم شکنند و بگریزنئ یا نیست و نابود شوند.

اما در آن هنگام قدرت روم عاجز ماند، و اسپارتاکوس سرداری بزرگ شد. تعریف روشنی برای کسی که دیگرانرا رهبری می‌کند وجود ندارد. پیشوائی چیز غیر قابل تعریف و عجیبی است، بخصوص وقتی که نیرو و شکوهی در پشت سر خود نداشته باشد. هر کس می‌تواند دستور صادر کند و فرمان بدهد اما صدور فرمان و دادن دستور بنحوی که دیگران اطاعت کنند خود خصیصه اسپارتاکسو بود. دستور داد متفرق شوند و دایره وسیعی بدورگروههای سربازان تشکیل دهند. گلادیاتورها متفرق شدند و دایره وسیعی بوجود آوردند. مهاجمین آهنگ قدمها را کند کردند و تردید نشان دادند و ایستادند. هیچ سربازی به چالاکی گلادیتاور نبود زیرا در زندگی گلادیاتور، سرعت، زندگی و زندگی سرعت بود. بعلاوه، چیزی دست و پاگیرشان نبود و تنها لباسشان پاره لنگی بود که به کمر داشتند حال آنکه سپر و شمشیر و خود نیزه و زره حرکت سربازان را محدود می‌کرد … گلادیاتورها بشعاع ۷۵ قدم آنها را در محاصره گرفتند.

اسپارتاکوس در لحظه‌ای استخوان بندی تاکتیک سالهای آینده را بوضوح در مقابل خویش دید.

اسپارتاکوس فریاد برآورد: “سنگ! سنگ بیاندازید! سنگ باران‌شان کنید!” برق‌آسا به این طرف و آنطرف می‌دوید و دیگران را برمی‌انگیخت: “سنگ بیاندازید! سنگ بارانشان کنید!”

گروه سربازان مسلح گه‌گاه نیزه‌ای پرتاب می‌کردند اما ناگهان در برابر حمله پلنگ‌آسای غلامان روبرو می‌شدند، دیری نگذشت همه ۵۴ سرباز مسلح کشته، غلامان غرق در شادی و پیروزی شدند، اما اسپارتاکوس متوجه پادگان نیرومند کاپوا که به زودی گروهی انبوه بر آنان می‌تاختند بود. لذا به یکی از غلامان گفت برو ببین آیا می‌توان در اسلحه‌خانه را شکت و از هر یک از غلامان تخصصشان را در نبرد با سلاح‌ها و شیوه‌های مختلف می‌پرسید زیرا اگر در این نبرد شکست می‌خوردند دیگر نامی از آنان باقی نمی‌ماند و اگر می‌گریختند یک‌ یک به چنگ سربازان و برده‌داران می‌افتادند و به صلیب کشیده می‌شدند از این رو لحظات سرنوشت ساز را اسپارتاکوس با دقت بررسی و وارسی می‌کرد.

چون اسپارتاکوس بار دیگر به پادگان کاپوا نگریست و دید که سربازان با شتاب بسوی آنان حمله‌ور می‌شوند این حقیقت را دریافت که مخفیگاهی وجود نداشت و غاری نبود که درآن بتوان خزید. دنیا را باید دگرگون ساخت.

ایستاد و گفت:‌”با سربازان می‌جنگیم.”

سربازان چون سیل خروشان انبوه بردگان را دیدند سخت ترسیدند نیزه‌های خود را پرتاب کردند، غلامان با پرتاب سنگ، آنها شکست خوردند وگریختند، عده‌ای ازغلامان تا نیمه راه کاپوا بدنبالشان دویدند. این دومین پیروزی غلامان در زمانی اندک بود، اکنون غلامان اطراف خبر یافته، ودر اضطراب بسر می‌بردند وگروهی از خانه و ملک ارباب گریخته به اسپارتاکوس می‌پیوستند.

هنگام راه‌پیمائی در پیشاپیششان گام برمی‌داشت، او را برسم تراسی‌ها پدر خطاب میکردند چه خواهیم کرد، کجا خواهیم رفت؟ “اسپارتاکوس گفت: “ما قبیلة واحدی هستیم، موافقید؟. همه با سر، سخنش را تصدیق کردند. در قبیله، برده و غلامی وجود نداشت و همه با هم برابر بودند. این امر مربوط به مدتها قبل بود،‌اما لااقل خاطرة آن در خاطرها مانده بود. درادامه سخن گفت: “چه کسی می‌خواهد صحبت کند؟ چه کسی داوطلب رهبری است؟ هر که می‌خواهد ما را رهبری کند بلند شود. ما اکنون مردم آزادی هستیم.”

اسپارتاکوس پس از مدتی از بردگان از بندرسته پرسید: حالا می‌دانید چه باید بکنیم؟” همه چشمشان باو بود.

_ می‌توانیم فرار کنیم؟

کریکوس پرسید: به کجا فرار کنیم؟ بهرجا که روی آسمان همین رنگ است، همه جا ارباب است و برده.”

اسپارتاکوس که راه کار را می‌دانست با اطمینان گفت: “نخواهیم گریخت. مزرعه به مزرعه خانه به خانه خواهیم رفت و بهرجا که رسیدیم غلامان را آزاد خواهیم کرد. و به نیروی خویش خواهیم افزود. اگر نیرو به مقابله ما بفرستند خواهیم جنگید.

یکی پرسید: “اسلحه چطور؟ اسلحه از کجا خواهیم آورد؟”

اسلحه را از سربازان خواهیم گرفت؛ خودمان خواهیم ساخت. مگر روم جز خون و عرق جبین و کد یمین برده چیز دیگری هست؟ مگر چیزی هم هست که ما نتوانیم بسازیم؟

آنوقت روم هم با ما خواهد جنگید.

اسپارتاکوس بآرامی گفت: “آنوقت ما با روم می‌جنگیم، و به عمر حکومت روم پایان می‌دهیم و دنیائی میسازیم که درآن برده و اربابی نباشد.”

بردگان از بند رسته به سوی شهر کاپوا براه افتادند از کوی و برزن از دشت و تپه بردگان به گروه اسپارتاکوس می‌پیوستند واینک عده آنها بیش از هزار نفر بود، گله‌های گاو و گوسفند را نیز بدنبال اسپارتاکوس و یارانش به راه انداختند زیرا شبانان نیز برده بودند وهر چه پیشتر می‌رفتند بر نفرات آنان افزوده میشد بقول گانیکوس از بند رسته جویبار کوچک، رودی شده و اینک سیلی در کار برخاستن بود. گانیکوس هر گاه به صورت اسپارتاکوس می‌نگریست چشمش جان میگرفت و می‌درخشید.میگفت: “دنیا را زیر پا می‌گذاریم و آنرا سنگ به سنگ آجر به آجر، تغییر می‌دهیم!”

سنا، سرداری سپاهی عظیم را به وارپنیوس گلابروس سناتور جوان برای درهم شکستن بردگان فرستاد، غلامان بر سپاهیان تاختند همه را کشتند جز یکنفر را که اسپارتاکوس میخواست همه کشتگان از سرباز ساده سردار سپاه بوی نشان دهد و تعلیمی سنا را همراه پیامی برای سنای روم فرستاد دراین پیام آمده بود که شماد هر چه لشکر دارید بفرستید ما همه را تار و مار کرده یا میکشیم و با اسلحه آنها، خود را مسلح میسازیم.

چند سال اسپارتاکوس در برابر سیل خروشان سپاه منظم و مجهز روم مقاومت کرد. بردگان ایتالیا حتی در کشورهای دور و نزدیک از این انقلاب بزرگ وآزادی‌بخش خبر یافتند سر به شورش برداشته ارباب خود راکشته، خانه‌ها و انباری‌های آنها را آتش زدند. و آنها که توانستند به سپاه اسپارتاکوس پیوستند. اکنون بیش از ده هزار نفر غلام مجهز بسلاح (گرفته شده از سربازان رومی) هستند. مانند آنان خندق بدور اردوگاه خود می‌کنند یا دیوار می‌سازند خلاصه اینکه مانند سربازان رومی به دسته‌های پانصد نفری تقسیم شده، داریا تشکیلات منظم بودند. سربازان اسپارتاکوس:

“در بالای تپه بزرگی موضع گرفته‌اند. اطراف این تپه خرپشته است، پیاده نظام سنگین اسلحه‌شان سیتغ تپه را در هر جهت بطول نیم میل اشغال کرده است. لژیونها در پشته تپه آن سوی آن موضع گرفته‌اند. اسپارتاکوس در مرکز نیرو و بر پشته‌ای که بر همه جا مسلط است پاسگاه فرماندهی خود را دایر کرده است. در چادر سفیدی که پاسگاه فرماندهی است عناصر لازم یک پاسگاه فرماندهی در فعالیت است.

یک منشی با نوشت افزار نشسته است. پنجاه امربر آماده‌اند تا به سرعت برق در جهتی از میدان نبرد راه بیفتند و فرامین را بواحدها ببرند.

تیر بلندی نصب کرده‌اند و علامت‌چی با پرچمهای متعدد و رنگ و وارنگش در کنار آن ایستاده است. بر روی میز بزرگی که در مرکز چادر است نقشه بزرگی از میدان نبرد در دست تهیه است.

فرماندهان واحدها دور میز ایستاده‌اند و نقشه را می‌نگرند و اطلاعاتی را که ازموقع و وضع و تعداد واحدهای دشمن رسیده است تفکیک می‌کنند. جمعاً هشت نفر دور میز هستند، در یک انتهای میز، اسپارتاکوس چهل ساله بنظر می‌رسد.

اکنون یک ارتش تقریباً پنجاه هزار نفری را فرماندهی می‌کند و این ارتش از بعضی لحاظ بهترین ارتشی می‌باشد که دنیا بخود دیده است.

ارتشی است که در لوای شعارهای بسیار ساده در راه آزادی می‌جنگد در گذشته ارتش‌های بیشمار وجود داشته‌اند؛ ارتش‌هائی که برای شهرها و ملت‌ها و بخاطر مال وغارت ونظارت بر این یا آن خطه می‌جنگیدند. این آن ارتشی است که در راه آزادی و عظمت و حرمت انسانها می‌جنگد، ارتشی است که هیچ شهر و سرزمین خاصی را از آن خود نمی‌داند زیرا مردمی که آنرا تشکیل داده‌اند متعلق به همه شهرها و تمام قبایل و همه سرزمین‌ها هستند. ارتشی است که باید پیروز شود زیرا برای عقب‌نشینی پلی در پشت سر ندارد و سرزمینی نیست که او را در خود پناه دهد. لحظه‌ای است از حرکت دگرگون گشتة تاریخ است. آغازی است جنبشی است. زمزمه خفته‌ای است. برق نوری است که خبر از رعدی می‌دهد که دنیا را می‌لرزاند و پیشقراول برقی است که چشم‌ها را خیره می‌کند، ارتشی است که ناگهان درمی‌یابد که پیروزی او باید جهان را دگرگون سازد، و بنابر این یا باید هان را دگرگون سازد یا به پیروزی نرسد.

در آنسوی رود درمقابل ارتش اسپارتاکوس از همه مستعمرات ایتالیا سرباز آورده‌اند بیش از ۷۰ هزار نفرند، مسلح ومجهز، جنگ میان دو سپاه درمی‌گیرد، سپاه روم در هم می‌شکند با اینکه یک سرباز رومی که کشته می‌شود یک نفر بعدی جای آنرا می‌گیرد با اینحال ترس از سپاه سرسخت بردگان دل تک‌تک افراد ارتش روم را می‌لرزاند. بزحمت نیروی این را دارند که سپرهایشان را نگه دارند و شمشیرشان را بالا ببرند. ارتش روم روحیه‌اشان را می‌بازند. ده نفر اینجا ازهم می‌پاشند، صد نفر آنجا می‌گریزد. صد نفر هزار نفر می‌شود؛ و هزار نفر ده هزار نفر و سراسیمگی تمام ارتش روم را فرا می‌گیرد. اسلحه را زمین می‌اندازند و فرار را بر قرارترجیح می‌دهند. افسران سعی می‌کنند از فرارشان جلوگیری کنند، اما سربازان آنها را می‌کشند، غلامان آنها را تعقیب می‌کنند، دراین پیروزی که رومیان شکست خوردند ده هزارنفر غلام کشته شد و باز روم ارتش‌های بزرگتری خواهد فرستاد.

سرانجام لشکرهای روم بر بردگان تاختن گرفتند و وقتی اسپارتاکوس شکست خورد در اردوی و ۲۲ هزار نفر بودند (۱۲ هزار نفر آنها را زن‌ها و بچه‌ها تشکیل می دادند) دوازده هزار نفر از آنها را بعنوان غنیمت جنگی به واحدها دادند.

اسپارتاکوس همراه با بیش از ۶۰۰۰ نفر به صلیب کشیده شد، وارینیا همسر زیبای اسپارتاکوس باسیری افتاد درحالیکه بچه‌ای در بغل داشت. اما سرانجام از اسارت بیرون آمد، با این همه شادمان بود زیرا زنده و آزاد بود، کودکش زنده و آزاد بود در خانه مرد دهقانی ساده که همسرش سرزا رفته بود زندگی می‌کرد، از این مرد صاحب هفت فرزند شد، اسپارتاکوس جوان نیز با این بچه‌ها بزرگ شد.

بارها داستان اسپارتاکوس را نقل کرد:

تعریف می‌کرد که چقدر خوب و مهربان بود. هیچوقت هم او را از مردم ساده‌ای که در میانشان زندگی می‌کرد، جدا نمی‌ساخت و وقتی که از رفقای اسپارتاکوس صحبت می‌کرد این یا آن یک از مردم ده را بعنوان نمونه انتخاب میکرد، و وقتی این داستانها را باز می‌گفت شوهرش با تعجب و حسرت گوش فرا می‌داد.

زندگی وارینیا زندگی راحتی نبود از طلوع صبح تا غروب آفتاب کار می‌کرد: وجین میکرد، بیل می‌زد، می‌شست و می‌ریسید و می‌بافت؛ اما زیبائی هیچ وقت برایش مسأله مهمی نبود هر وقت که در خود فرو می‌رفت و گذشته را از نظرمی‌گذرانید بخاطر آنچه بخاطر زندگی بوی داده بود سپاسگزار بود. دیگر در ماتم اسپارتاکوس نمی‌نشست و برایش اشک نمی‌ریخت. زندگیش با اسپارتاکوس به صورت رؤیا درآمده بود.

وقتی پسر بزرگش به بیست سالگی رسید وارینیا بیمار شد و پس از سه روز درگذشت مرگش سریع و خالی از درد و رنج بود. شوهر و پسران و دخترانش درغم مرگش میگریستند. بعد او را کفن کردند وبه خاک سپردند.

پس از مرگ او بود که تغییراتی در محل،بوقوع پیوست. مالیاتها روز به روز بالا میرفت و این افزایش حد و حدودی نمی‌شناخت.خشکسالی شد، و بیشتر محصولات از بین رفت سپس سربازان رومی آمدند. افراد خانواده‌هایی را که قادر به پرداخت مالیات نبودند از خانه‌هایشان بیرون کشیدند و گردن به گردن زنجیر کردند و بردند و در رم بفروش رساندند.

اما همه آنهایی که محصولشان از بین رفته بود این حکم را گردن نه نهادن و این نقشه را با فرمانبرداری نپذیرفتند. اسپارتاکوس و برادران و خواهرانش با عده دیگری از مردم ده گریختند و بجنگلهای شمال دهکده که بنواحی صعب‌العبور آلپ می‌پیوست پناه بردند.

در آنجا به عسرت زندگی می‌کردند؛ بلوط و گردو و گوشت شکار می‌خوردند؛ اما وقتی ویلای بزرگی در سرزمینی که روزی بایشان تعلق داشت بنا شد سرازیر شدند و ویلا را آتش زدند و آنچه داشت به یغما بردند.

سربازان به جنگل‌ها گریختند؛ دهقانان با قبایل کوهستانی متحد شدند و با سربازان جنگیدند غلامان فراری بآنها پیوستند؛ وسالیان دراز جنگ ستمکشان سخت ادامه داشت. گاهی نیرویشان در زیر ضربات سربازان متلاشی می شد و پاره‌ای اوقات چنان نیرویی پیدا می‌کردند که می‌توانستند بدشتها بریزند و آتش بزنند و ویران کننده و به ستوه بیاورند.

پسر اسپارتاکوس‌ هم باین نحو زندگی کرد و مرد: مانند پدرش مرد؛ رنج دید و ستم کشید و مبارزه کرد. قصه‌هایی که برای فرزندانش نقل کرد آن وضوح وروشنی سابق را نداشت و آنقدرها بر واقعیات امر مبتنی نبود. قصه‌ها افسانه شد و افسانه‌ها به صورت تمثیل درآمد، اما جنگ ستمکشان علیه ستمگران همچنان ادامه داشت. شعله‌ای بودکه گاه بالا می‌گرفت و زمانی به پستی میگرائید، اما هرگز خاموش نمیشد، ونام اسپارتاکوس نیز هرگز از میان نرفت. این نام نتیجة یک تبار عالی نبود، زائیده یک مبارزه دسته جمعی بود.