با جیپ مشتی ممدلی!

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

» راستانِ داستان

ماشین پدرم را کش رفته بودم. گاهی از این کارها می‌کردیم. هنوز دست و پای‌مان درست حسابی به پدال گاز و ترمز نمی‌رسید، ولی عشق رانندگی که دست و پا نمی‌خواست. چند نفری جمع می‌شدیم ماشین را هُل می‌دادیم واز پارکینگ بیرون می‌آوردیم. بعدش هر کسی جرأتش را داشت سوار می‌شد و خلاصه یک‌جوری ماشین را راه می‌انداختیم و د بگاز. نمی‌دانم چرا هیچوقت نترسیدیم که به کسی بزنیم یا به در و دیوار بکوبیم یا امثالهم. ترس داشتیم ولی مثل الباقی ترس‌های آن‌روزهایمان، نمی‌دانستیم از چه.

آن‌روز ظهر ماشین پدرم را کش رفتم. برداشتیم و چند نفری ریختیم تو و شروع کردیم به تاب خوردن در کوچه خیابان‌های اطراف. وسط راه بعضی که ترسیده بودند پیاده شدند و رفتند دوچرخه‌های‌شان را برداشتند و افتادند دنبال ما. هی بیخودی بوق می‌زدیم و دست و پاهای‌مان از پنجره بیرون بود و جیغ و داد می‌کردیم. حداکثر پانزده سالم بود. آنموقع، پانزده سالگی برای جنگ خوب بود ولی برای هر کار دیگری بد.

گاز پیکان جوانان را گرفته بودیم و با این “تفریح”ی که داشتیم می‌کردیم خوش بودیم. همین الآن هم تفریحات ما در دهه شصت را برای هر کسی تعریف کنی جنایت علیه بشریت حساب می‌شود. خصوصاً که در میانه‌ی این جنایت گشت “ثار الله” هم برسد. دو سه تا “آبجی مچاله” انداخته بود بالا و حتی از لای پنجره‌های ملت هم سرک می‌کشیدند که کسی “سر لخت” نباشد. لابد روز کسادشان بود که افتادند دنبال ما. دیوانه فکر نکرد که هول بشویم و بکوبیم به در و دیوار. با تمام سرعت افتاد دنبال ما. احتمالاً آبجی‌ها هم خوشحال بودند که بالاخره اگر بد حجاب پیدا نکردند، راننده خلاف پیدا کرده‌اند که تازه ممکن است خواهرش هم بد حجاب باشد.

یک چرخ ماشین افتاد توی جوی آب و همان‌جا ماندیم. راننده گشت آمد پایین. گفت باید بی‌سیم بزنم قرارگاه. اووووف! کشتید ما را با این قرارگاه‌هایتان. بزن! و سلسله مراتب قرارگاه جلوی چشم من و ده‌ها نفری که ظرف دو دقیقه جمع شده بودند طی می‌شد: برادر می‌گفت حاجی باید بیاید، حاجی، مشتی را خبر کرد، مشتی، فلان را… تا کار رسید به آن برادر اصل کاریه. گفتم ده دقیقه دیگر آنجا بایستم تا بازپرس لشکر پیاده گرگان را بیاورند. منتظر ماندیم آن گنده‌شان برسد. رسماً از آن جوب آب و آن چرخ کج مانده‌ی ماشین منطقه‌ی عملیاتی درست کرده بودند.

این وسط آن نمی‌دانم برادر بود،حاجی بود، چی بود، پرسید :بچه‌ی کی هستی؟ به خانه‌مان که همان نزدیکی بود ،اشاره کردم :سرهنگ رضایی. پدرم سرهنگ نیروی هوایی بود. یک‌دفعه پرید

-     پس چرا زودتر نگفتی؟

-     خب برای اینکه شما نپرسیدی.

 والا ما منتظر بودیم کم کم صادق آهنگران هم برسد اینجا نوحه بخواند. فوری پرید پشت فرمان، ماشین را از جوی آب درآورد وبرد گذاشت جلوی خانه.با آن گردن کلفت‌شان هم که رسید ، روبوسی کرد: اشتباهی شده بود.

چه شانس آوردم من. چند روز بعدش صبح خواستم بروم مدرسه دیدم یارو سر محل دارد با پدرم صحبت می‌کند. مهم نبود که چغلی می‌کند که ماشین را برداشته‌ام، پیش پدرم وحشتناک شرم حضور داشتم، خجالت می‌کشیدم. هیچی نگفت. بعد از ظهرش که برگشت یک جیپ با خودش آورد. من‌را صدا کرد گفت: با این به درخت هم بزنی مهم نیست! و با همان جیپ به درخت هم زدم!