اثر ویلیام بلیک
سرزمین هرز/ شعر جهان - ترجمهی هوشنگ رهنما: ویلیام بلیک در سال ۱۷۵۷ در لندن به دنیا آمد. پدرش مغازهی خرازی داشت و از توانایی مالی نسبتا کافی برخوردار بود. کودکی بلیک در آسایش کامل گذشت. بلیک از همان آغاز جوانی، با وجود اینکه از آموزش رسمی برخوردار نبود، به خواندن متون ادبی و هنر و فلسفی اشتیاق فراوان نشان میداد. حاشیهنویسیهای او بر کتابهایی که میخواند –و ا او باقی مانده است- از شیوهی خوانشی نقادانه با ذهنی پرسشگر، خلاق، نوجو، غیر عرفی و آزاداندیش حکایت دارد. او تا میانهی سالهای جوانی آثار هیوم، لاک، برکلی، شکسپیر، نیوتون، میلتون و بسیاری دیگر را خوانده بود و به نظر میرسد بیش از همه از شکسپیر و میلتون و مک فرسون تاثیر گرفته بود. رد پای این تاثیر در شعرهای کوتاه و منظومههای بلند او پیداست.
بلیک از حدود دوازدهسالگی به سرودن شعر روی آورد، و بیش از آنکه چهاردهمین بهار عمرش به پایان رسد، آثار غنایی جدی و قابل اعتنایی نوشت. نخستین مجموعهی شعر بلیک زیر عنوان “طرحهای شاعرانه” در سال ۱۷۸۳ به یاری مالی دوستانش و در پنجاه نشخه منتشر شد. این مجموعه، شعرهای غنایی و برخی قطعات نثر موزون او، از دوازدهسالگی تا بیستسالگی را در بر داشت. در فاصلهی سالهای ۱۷۸۵ و ۱۷۸۸، بلیک اثری طنزآمیز نوشت. این نوشته سالها پس از مرگ او با عنوان “جزیرهای در ماه” منتشر شد. از سال ۱۷۹۴ تا ۱۸۰۵ بلیک کتابهای “اروپا”، “کتاب یوریزون”، “افریقا”، “آسیا”، “کتاب لس”، “چهار زوآس”، “میلتون” و “اورشلیم” را نوشت و منتشر کرد. منظومهی “انجیل جاودانی” تنها و آخرین منظومهای است که بلیک تا پایان زندگیاش سرود. سالهای پایانی زندگی بلیک در فقر و تنگدستی گذشت. ویلیام بلیک در ۱۲ آگست ۱۸۲۷ و در سن هفتادسالگی درگذشت.
ترانه
من رقص شادمانه را دوست دارم،
سرود نرمین نفس را،
آنجا که چشمان بیگناه در نظارهاند،
و آنجا که دختران، تک زبانی سخن میگویند.
من درهی خندان را دوست دارم،
من تپهی پرطنین را دوست دارم،
آنجا که نشاط هرگز ناتوان نیست،
و دلدادهی جوان سیر میخندد.
من کلبهی دلپذیر را دوست دارم،
من آلاچیق بیگناه را دوست دارم،
آنجا که نصیب ما نان سفید و قهوهایست،
یا میوه در ساعات نیمروز.
من نشستنگاه بلوطی را دوست دارم،
در زیر درخت بلوط،
آنجا که پیران دهکده دیدار میکنند،
و از تماشای بازیهای ما میخندند.
من همهی همسایگانمان را دوست دارم،
اما، کیتی! همان به که عاشق تو باشم؛
من آنان را همواره دوست خواهم داشت
اما تو از برای منی،
همهچیز و همهکس.
نخستین ترانهی چوپانی
ای بیگانه!
خوش آمدی بدین جای،
که شادی بر هر شاخساری مینشیند؛
خستگی از چهرهها پر میکشد؛
ما نمیدرویم آنچه را نکشتهایم.
بیگناهی چون گل سرخی
بر گونهی هر دختری میشکفد
سربلندی بر گرد ابروانش میپیچد
گوهر تندرستی
زیب گردن او میگردد.
سومین ترانهی چوپانی سالخورده
آنگاه که برف سیمین جامههای سیلویو را میپوشاند
و گوهری از بینی چوپان آویزان است
دلهامان اگر گرم باشد،
طوفان سیلآسای زندگی را که ساقهامان را میارزاند،
تاب توانیم آورد.
تا راستگرداری همگام ماست
و حقیقت فانوسی در گذر ما،
دلهامان اگر گرم باشد،
طوفان سیلآسای زندگی را که ساقهامان را میلرزاند،
تاب توانیم آورد.
بدم ای باد طوفانی!
ای زمستان خشن، چهره در هم کش
بیگناهی تنپوش زمستانیست؛
اینچنین پوشیده
دلهامان اگر گرم باشد، تاب توانیم آورد.
طوفان سیلآسای زندگی را که ساقهامان را میلرزاند.
دومین سرود دوشیزه گیتیپین
بگذر، آه!
و مرا با غمهایم بگذار؛
من در اینجا خواهم ماند، و نزار خواهم شد،
تا جز روحی از من نماند،
و این کالبد گلین را دربازم.
آنگاه اگر بخت کنار این جنگل
در کورهراهها گام زند،
از لا به لای تیرگی
سایهام را خواهم دید،
و صدایم را بر فراز نسیم خواهد شنید.
دخترک گمشده
من پیشگویانه میبینم
که در آینده
زمین از خواب
(این سخن را در ژرفای خاطر نقش کن)
برخواهد ساخت و خواهد گشت
بردبار، در پی آفرینندهی خویش،
و بیابان وحشی
باغی دلگشا خواهد شد.
در سرزمین جنوبی،
آنجا که اوج شکوفایی تابستان
هرگز رنگ نمیبازد،
لیکای نازنین غنوده است.
لیکای نازنین
که هفت تابستان بر او گذشته
و بسیار گشته است،
و آواز مرغان وحشی را شنوده است، میگفت:
“خواب نوشین، به سوی من آی!
در پای این درخت؛
آیا پدر و مادرم گریه میکنند
که لیکا کجا میتواند غنود؟
گمشده در بیابان وحشی،
کودک خرد شماست.
لیکا چگونه تواند غنود،
اگر مادرش زاری کند؟
اگر دل او دردمند است،
پس بگذار لیکا بیدار گردد؛
اگر مادرم به خواب رود،
لیکا نخواهد گریست.
شب ترشروی، ای شب ترشروی،
بر فراز این بیابان روشن
بگذار ماهت برآید
هنگامی که من دیدگان فرو میبندم.”
لیکا خوابیده است،
و درندگان وحشی به تماشای دختر خفته
از غارهای ژرف بیرون میایند
شیر شاهوار ایستاد
و در دختر باکره نگریست
و چرخان جست و خیز کرد
بر آن زمین خجسته.
پلنگان و ببران بر گرد او
که خوابیده است، گرم بازیاند،
همانگاه که شیر پیر
یال زرین خویش را فرود آورده،
و سینهی او را لیسید،
و گردن او را؛
از چشمان آتشینش
اشک لعل فام فرو ریخت؛
همانگاه که شیر ماده
جامهی تنک از تن او بر گرفت
و دوشیزهی خفته را عریان
به درون غار بردند.
به بهار
ای که با گیسوان شبنمزده
از پنجرههای زلال سحرگاهان فرو مینگری
چشمان فرشتهوارت را به سوی جزیرهی غربی ما برگردان،
که با انبوه همسرایان فراز آمدنت را
شادباش میگوید، ای بهار!
تپهها با یکدیگر در گفتگویند،
و درهها سراپا گوش.
دیدگان خواهشگر ما، همه
به بالا
به سوی غرفههای درخشان تو دوخته شده است
پیش آی!
و بگذار پاهای خجستهی تو از دیار ما دیدار کند.
به سوی تپههای شرقی بیا! و بگذار بادهای ما
جامههای عطرآگینت را بوسه زنند.
بگذار طعم نفسهای سحرگاهی و شامگاهی تو را دریابیم.
مرواریدهای خویش را بر سرزمین ما بیفشان.
که بیمار عشق توست،
و از برای تو مویهکنان.
با انگشتان مهربانت سرزمین ما را بیارای.
بوسههای نرمت را بر سینههایش فرو ریز
و تاج زرین خود را بر تارک افسردهاش،
که گیسوان آزرمینش را از برای تو بافته است
فراز نِه!