آزمونی از هفت‌خوان تنهایی

نویسنده

» صفحه‌ی ۲۰ از کتاب "دجال" اثر فریدریش نیچه

 

صفحه ۲۰/ کتاب هفته – کسری رحیمی: صفحه ۲۰ محملی است تا در آن، اهالی کتاب، خاطره های خود را از کتاب هایی که خوانده اند به همراه حواشی آن مرور کنند. این بحث در سینما بسیار متداول است و مخاطبان حرفه ای سینما، اغلب صحنه های مورد علاقه شان را از فیلم هایی که دیده اند برای هم نقل می کنند. کاری که به عنوان نمونه، کاراکترهای جوان و عشق سینمایِ فیلم “خیالباف ها” ساخته برتولوچی می کنند. عنوان صفحه ۲۰ و این که چرا صفحه بیستم هر کتاب را این جا می آوریم، به خاطر بار معنایی عدد بیست، به معنای عالی و برترین است، و این که مشتی نمونه خروار باشد که در انتها بتوان صفحات بیست کتاب های مختلف را کنار هم گرد آورد که هرکدام تلاشی از حسرت است و تابلویی از ادبیات و فرهنگ و هنر.

 

صفحه‌ی ۲۰ از کتاب “دجال” نوشته‌ی فریدریش نیچه با ترجمه عبدالعلی دست‌غیب:

”…مسیحیت را دین شفقت می‌نامند. ترحم متضاد هیجان‌های نیروبخشی است که بر نیروی احساس زندگانی می‌افزایند: ترحم اثری افسرنده دارد. انسان زمانی که رحم می‌آورد، قدرت خویش را از دست می‌دهد. خواهش نیرو که زندگانی خود قبلا بر اثر رنج در انسان تحمل کرده است، اینک با رحم افزون‌تر و دوچندان می‌گردد. رنج خود به وسیله‌ی رحم همه‌گیر می‌شود. گاهی رنج می‌تواند از دست دادن زندگانی جمعی و نیروی زندگانی را که با مقدار علل خود پیوندی بی‌معنی دارد، فراهم کند. (در مثل مرگ مسیح و مسیحیان نخستین). این نخستین جنبه‌ی قضیه است اما جنبه‌ی حتی مهم‌تری نیز هست. اگر انسان رحم را بر حسب ارزش واکنش‌هایی که معمولا موجب می‌شود داوری کند، خصلت خطرناک و مرگ‌بارش روشن‌تر جلوه می‌کند. رحم کلا قانون تکامل را که خود قانون گزینش است، بی‌اثر می‌کند. رحم آن‌چه را که مستعد ویرانی است حفظ می‌کند. رحم از محروم‌شدگان از ارث و محکومین زندگانی دفاع می‌کند و از راه وفور انواع بدسرشتی‌ها که در زندگانی نگه می‌دارد، به خود زندگانی سیمایی تیره و مشکوک می‌دهد. انسان جرئت کرده است که رحم را فضیلت بخواند (که در هر اخلاق شریف، ناتوانی به شمار می‌رود) و از این حد نیز فراتر رفته و از آن فضیلت ساخته و آن را بنیاد همه‌ی فضیلت‌ها کرده است. بی‌گمان آن‌هم از نظرگاه فلسفه‌ای نیست‌گرایانه که انکار زندگانی را شعار خویش ساخته است این حقیقت را باید پیوسته در نظر داشت. شوپنهاور بر حق است در این‌که می‌گوید: رحم زندگانی را نفی می‌کند و در خور زندگانی می‌سازد. ترحم یک نیست‌گرایی عملی است. باز هم بگویم این غریزه‌ی همه‌گیر و افسرنده آن غریزه‌هایی را که مستعد نگاه‌داری و بالابردن ارزش زندگانی‌اند بی‌اثر می‌سازد: رحم به عنوان افزون‌کننده‌ی بدبختی و در مقام نگهبان هرچیز حقیر یکی از ابزار عمده‌ی پیش‌برد انحطاط است. رحم انسان را به نیستی ترغیب می‌کند. انسان نمی‌گوید “نیستی”، بلکه می‌گوید “آن‌سوی این جهان” یا “دنیا” یا “زندگانی حقیقی” یا “نیروانا” یا “بازخرید گناه” یا “رستگاری”… این عبارت‌های معصومانه‌ای که از برداشت دینی اخلاقی نتیجه می‌شود هنگامی انسان در می‌یابد که کدام گرایش دشمن یا زندگانی ردای سخنان عالی را بر گرد خویش کشیده بی‌درنگ در لباس معصومانه‌تری ظاهر می‌شود. شوپنهاور زندگانی را دشمن بود. بدین سبب رحم برای او فضیلتی شد… ارسطو به طوری که مشهور است در ترحم حالت خطرناک و بیمارگونی را بازدید. حالتی که انسان باید گهگاه از آن رها و صافی شود. او تراژدی را چون صافی‌کننده‌ای شناخت. انسان باید به یاری غریزه‌ی زندگانی عملا به جست‌وجوی وسیله‌های نابودی ذخیره‌ی مهلک و خطرناک رحم که بدین‌سان به وسیله‌ی وضع شوپنهاور ارائه شد، برآید. وضعی که متاسفانه به وسیله‌ی انحطاط کامل محافل ادبی و هنری ما از پترزبورگ گرفته تا پاریس و از تولستوی تا واگنر نیز عرضه می‌شود…”

 

دجال؛ نفی اخلاق مسیحی

دجال یکی از آخرین کتاب‌های نیچه است. آثار شوریدگی و نبوغ در آن آشکار است. اساسا این از ویژگی‌های سبک نیچه است که سخنان نغز خود را با شور و هیجان می‌نویسد و یه همین دلیل عده‌ای از پژوهندگان آثار آخرین او را که سرشار از داوری‌های شاعرانه است، بیش‌تر می‌پسندند. جی.بی.پریسلی در کتاب “کیوان بر فراز آب” از گفته‌ی یکی از آدم‌های داستان خویش درباره‌ی نیچه می‌نویسد: “…همان آثاری که در اواخر عمر، یعنی مواقعی که تصور می‌کرده‌اند دچار جنون شده، نوشته، از همه عمیق‌تر است؛ و چون عمیق‌اند آن‌ها را با سخنان یاوه و هذیان‌آمیز اشتباه می‌کنند…” نیچه کتاب دجال را با سرآغازی همانند “زرتشت” خود، آغاز می‌کند و می‌نویسد: “این کتاب برای چند تنی نوشته شده که شاید هنوز هیچ‌یک به دنیا نیامده‌اند!” او “چنین گفت زرتشت” را هم کتابی برای همه‌کس و هیچ‌کس نامیده بود. و به این ترتیب آهنگ پیامبرانه‌ای به نوشته‌ی خویش می‌دهد. کانون اصلی کتاب حمله به مسیحیت است و می‌توان پرسید چرا نیچه نام کتاب را دجال گذاشته است؟

در افسانه‌های دینی زرتشتی، بودائی، مسیحی، اسلامی… دجال موجودی بیدادگر است که پیش از نجات بخش وعده داده‌شده به روی صحنه می‌آید. در رساله‌ی اول یوحنای رسول (باب اول و چهارم) و مکاشفه‌ی یوحنا، از ویژگی‌های او یاد شده است. در احادیث اغلب جعلی کتاب بحارالانوار نیز روایت‌های بی‌شماری در باب دجال ذکر شده که به آسانی می‌توان فهمید از کولاژی ناشیانه از مکتوبات و حکایت‌های ادیان موسوی برآمده است. در مکاشفه‌ی یوحنا رویایی وحشتناک از جهان و تصویرهایی وحشتناک‌تر از آن درباره‌ی بازگشت مسیح ارائه می‌شود. عیسی مسیح نزد پدر گناهان انسان را شفاعت می‌کند و خدا که سراسر عشق و زیبایی است، فرزندان خود را می‌بخشد. ولی با این‌همه یوحنا لازم می‌داند که انسان‌ها را از پیامبران دروغین بر حذر دارد و آمدن دجال را خبر دهد؛ “… ای بچه‌ها این ساعت آخر است، و چنان‌که شنیده‌اید که دجال می‌آید، الحال هم دجالان بسیار ظاهر شده‌اند و از این می‌دانیم که ساعت آخر است.” و نیز: “… و هر روحی که عیسی مسیح مجسم شده را انکار کند از خدا نیست، و این است روح دجال که شنیده‌اید که او می‌آید و الان هم در جهان است.”

تصویری که نیچه از مسیح به دست می‌دهد کاملا با تصویری که انجیل‌ها از این پیامبر ترسیم می‌کنند، تفاوت دارد. نیچه می‌گوید عیسی مسیح به سبب جرم خویش – طغیان بر ضد یهودیت حاکم- بالای صلیب رفته است، نه برای بخشش گناهان ما. و از این‌که “انسان تاریخ را از روز ناخجسته‌ی زاده‌شدن مسیح تقویم می‌کند” خشمگین است و می‌گوید بهتر است تاریخ را از آخرین روز مسیحیت محاسبه کنیم! یعنی روز ارزیابی دوباره‌ی ارزش‌ها و شاید عنوان کتاب “دجال” اشاره به همین نکته باشد.

نیچه، در این واپسین اثر خود، آن چه که می‌توانست از نبوغ و استعداد و شور خود مایه گذاشت تا بنیان‌های سست و بر آب اخلاقیات مسیحی را در هم بکوبد. او در بخش‌های کوتاه دجال، در نهایت ایجاز و چیره‌دستی، با استدلال‌های موجز و دقیق، آموزه‌های اخلاقی نشات گرفته از مسیحیت را به تازیانه می‌گیرد. از این دست است؛

“نیک چیست؟ آن‌چه حس قدرت را تشدید می‌کند، اراده به قدرت و خود قدرت را در انسان. بد چیست؟ آن‌چه از ناتوانی می‌زاید.

نیک‌بختی چیست؟ احساس این‌که قدرت افزایش می‌یابد. احساس چیره‌شدن بر مانعی. نه خرسندی بل قدرت بیش‌تر، به هیچ رو نه صلح بل جنگ، نه فضیلت بلکه زبردستی.

ناتوانان و ناتندرستان باید نابود شوند: این است نخستین اصل بشردوستی ما. انسان باید آن‌ها را در این مهم یاری کند.

چه چیز زیان‌بخش‌تر از هر تباهی است؟ هم‌دردی فعال نسبت به ناتوانان و ناتندرستان یعنی مسیحیت…”

چنان که گفتیم، نیچه با دیباچه‌ای چون “چنین گفت زرتشت”، طنینی پیامبرانه به دجال می‌دهد؛

“این کتاب از آن چند تنی بیش نیست. شاید هیچ‌یک از آنان هنوز حتی به جهان نیامده باشند. احتمالا آن‌ها خوانندگانی هستند که زرتشت مرا در می‌یابند. چگونه می‌توانستم خود را به کسانی محدود کنم که امروز برایشان گوش‌های شنوایی وجود دارد؟ فقط پس‌فردا از آن من است. زندگانی بعضی کسان پس از مرگ‌شان آغاز می‌شود.”