کشتار ۶۷ به بانگ بلند

نویسنده

» شعر / شعرهایی که برای اعدام سروده شد

چند رباعی

اسماعیل خویی

من خام نی ام که همره عام شوم

با عام به کام دام اوهام شوم

این زندگی از هزار مردن بدتر است

 بگذار هزار بار اعدام شوم

چون بر سر کار آمد آن اژدر خوک،

صدره به سلوک بدتر از جمله ملوک،

زنجیره زندگانی ی ما گردید

سوگ از پی سوگ از پی سوگ.

انکارکنان، مدام در کار است او.

بیند که به ما زنده شد اسلامِ عزیز:

از ما همه، با این همه، بیزار است او.”

این کشته دلی داشت چو دل های بزرگ:

آماده ی دل زدن به دریای بزرگ:

دریای بزرگ مرگ بلعیدش، لیک

برجاست از او امید فردای بزرگ.

این یار نه در راه خدا می میرد،

بَل در رهِ آزادی ما می میرد.

می میرد و جانش از شعف سرشار است:

زان روی که داند که چرا می میرد.

 

در کوچه های بی چراغ

با یاد اخترانِ خفته به خاوران

رضا بی شتاب

از آفاقِ بی آفتاب فرود آمدند

با دشنه ها وُ شلاق های بافته از جنون

با لَباده های باروت رنگ

در شبستانِ یشم وُ وحشت

با همیانِ نهانِ وهمی از لاژورد

فرمانروایانِ عرصۀ زوال وُ اِدبار

نفرینِ مجسّمِ جاری

بر هر راه وُ کوره راه

بر هر کنار وُ جانب وُ جدار

برودتِ مرگبار بر رُخ

کاهیده روح در نگاه:

میانِ دلها نرده ای باید

چشم بندی بر دیدگان

بندی به بند، بر نایِ آرزو

بر اندامِ بُرنایِ روزگار…

و جهان در سُکراتِ سکوت

به کِسوتِ دلالانِ خون

زمینِ تفته در هذیانِ تب می سوخت

آن دم که ریگباد تگرگ وُ درد

بر بومِ نفرت بارید

و ابتذال وزیدن آغازید

خورشید شرمسارِ خویش وُ تنها

بال های آتشین وانهاد

ماهِ گرفتار در چمبرِ پرچین

سرودی خواند وُ خاموش گشت

و جهان در سُکراتِ سکوت

به کِسوتِ دلالانِ هرجایی

شقایق ها با گلوی بُریده

تا دیرگاه پَرپَر زدند

و خطِ خون بر خاک کشیده شد… سنگین سنگین

در مسلخِ سرخِ بی قراریِ زمان

در خاورانِ تا جاودان سرخ

پشنگه های آبشارِ بشکوهِ شادی

یخ زد ز کابوس بی درنگ

آبدانه های نورَس رؤیا

در بطنِ غوغای خویش، قندیل بست

آنی؛ خیال تبخیر شد به شبیخون

جهان؛ ریسمانی از تشنّجِ جانِ در آونگ

در تشییعِ ستارگان

پلکِ پَندامِ1 چاه

ناگاه به غریو، به هم برآمد

و در پِلّکانِ گود بی فردا درغلتید

و جهان در سُکراتِ سکوت

به کِسوتِ دلالانِ مَجیز گوی

اینک از یاقوتِ قلب شان

درفشی درخشان برافراز

پاینده وُ درخشان وُ سرفراز

در کوچه های بی چراغ

ــــــــــــ

1 – پَندام = آماس، وَرَم

 

اینجا خاوران است

محمود خلیلی

زیبا ترین رختت را بپوش

دستی به قلبت بکش

از شهر برون آی

گامی بزن و راه مشرق پیش گیر.

ازآخرین میدان شهر گذر کن

اینجا از آب نما و فواره های رنگین خبری نیست

و تنها برج بلندش ساختمانی 5 طبقه است

که کانون اوباش بسیجی ست،

و در کوچه هایش بوی تن و دود و کار

همنفس گرد و غبار کودکان پا پتی است.

گامی بزن از گردنه تنباکو عبور کن

ایستگاه ماشینهای اسقاطی

دلنوازترین منظره این تاول چرکین است.

بعد از آن دستان کوچکی

کودکیشان را در خامی خشت می جویند

و نان بیات تلاششان را

در خون دستانشان ترید می کنند.

چشمانت را نبند

پای سست مکن

راه دراز است وپُر فراز و نشیب

خشم نگاهت را با کینه در آمیز

هنوزتا مقصد گامهائی باقی است

از دور چلیپائی بر بامی روئیت می شود

و از کنار آن تا گورستان متروک باب

راهی است و خاکریزگاهی

دیواری پله پله با معجری و دروازه ای

که خدای سرمایه با نام ضحاکش

بر آن نقش بسته؛

پا پس مکش گامی بزن

ببین خاک تفته اش

در حصار مزدوران نعره می کشد

اینان نان را و آزادی را

برای انسانها می سرودند

و گل مشت انقلاب را

در مشت درشت مردم فریاد می زدند

اینجا خاوران است

گلزاری از گلزارهای ایران

 

خاوران پدر

عفت ماهباز

بیست و دوسال پیش

۴ ساله ام با گیس های بافته

خوشحال وبی خیال سر به هوا،

از غم مادرم رها

می دوم در صحرای خشک

همراه های، وهو…ی باد خاوران

کنار خاله و عموجان های گریان و دردمند

فریاد پاسداری

می درد شادی مرا

جلوترنرو، بایست!

رها شد ه ام ، چو چله از کمان

آهو بچه ایی دوان

در باد آن غروب شوم

پایم فرو می رود در نم خاکی بر امده،

جیغ می کشم از وحشت دست و تنی در خاک

پاسداری به سویم نشانه می رود

ایست. ایست!

ای هرزه بایست

لرزان درآغوش مادرم

تر می شوم از اشک او

۲۶ ساله ام

تصویرم از پدر

دستی است که بیرون زده ز خاوران

پیراهنی است ابی از او در خاک

هجوم صدای شوم

ایست ایست!

در فریاد مادران

امروز من اینجایم در کنار شما

دیروز مادر را راندند

دیروز مادر را پلیس ها بردند

دیروز مادر را در بیمارستان دیدند

دیروز دوباره پایم به جسمی گیر کرد

و دستی کمک خواست.