شهلا بهاردوست
معنای ِ نفس
دیر که می شود
دستها را با یاد، یادها را خفیف در چشمهایم می مالم
عطسه هایم بی صبر، صبرم آینه را خط خطی می کند
با فکرهای کج وُ معوج در بیراهه ها تند می دوم
دنبال من تندتر ایست می دهی!
دیر که می شود
نفسها از پشت امواج به دورِ گردن
روی ِ شانه ها، دست به تن می برند
خیالها بو کشیده، دشوار به لبها، به هوسهای خمار می رسند
دیر که می شود
نام نداری، جا نداری، انگار که می لرزی
آلوده به رنگی که هی ی ی نوشته می شوی
میان ِ انگشتانی که می فشاری
نه ه ه ، لِه نمی کنی، مزه مزه می چشی
دیر که می شود
انگار آغاز است که در سراشیبی های ِ شب از پونه می گذرد
انگار سایه ای محو تماشا به دوردستها روی دیوار نشسته
باید انکارِ سنگین ِ را از دوش ِ حرفها بردارد
دیر که می شود
در انقباض لحظه ای گلها هم منگ می شوند
درد می کِشند، آه ه ه را روی ِ پوستِ خواب می برند
حالا بیا نامی پیدا کنیم
بنویسیم “عسل” یا “آفتاب”
بگذار دهان ِ این نیم خط شیرین شود
بگذار روی ِ چشمی که افتاده گرمش کند
شاید آشنا با استخوانهای گونه اش
شاید از پُرزهای ِ زبانش گذشته باشد
دیر که می شود
باید روی ِ دیوارِ کوچه های خاموش دست کشیده، بیدارشان کنم
روی خط کشیهای خیابانی شلوغ نبض شعری را بنشانم
باید با جیـک جیـکِ گنجشکها روی نقشۀ جغرافیا بپرم
در پی ِ نشان ِ دلشوره ها زبان را بغلتانم
از بامِ زرین ِ این شهر تا زرینه رود گردن بچرخانم
باید واژه از سر شاخه چیده، روی ِ سنگواره ها کشیده
دوباره نفسهایمان را، دیر می شود را، برای ِ آدمها معنا کنم.
هامبورگ، 20 آپریل 2009
احمد زاهدی لنگرودی
کوچه منتظر است
13.
به حمید ارض پیما
در نگاهِ پرنده، باد
توفنده اما بیصدا…
و امروز ۱۹ بهمنماه
از خاطرهیِ شعری که نمیشود
ردی سرخ تنها
بر تماشایِ حادثه برجاست
14.
برفِ سپیدیست
ذغالهایِ سیاه
پایانِ شب زمستانی
15.
ستارهها چشمک میزنند
نترس شالیکار
فردا آفتابیست
16.
این روزها
روزنامه را که باز میکنم
ساختمانی فرو میریزد!
من هذیانهایِ یک سطل آبم
که خالی میشود
پشتِ راهِ تو که برنمیگردی
یا
در هوا جاماندهایم و اشک
اینروزها
روزهایِ خوبی که نیست؟
هست.
17.
یلداست شب
سحر نمیشود
دستی به نوازش حافظ
مگر که زمزمهای
18.
در خوابند همه
بیدار خوابی که نمیبینیم
در آغوش جلادها
19.
فریادی برخواست
به وقتِ اعدام
پشتِ دیوارها
ساعت ایستاد.
20.
بعضی
پیر که میشوند
عشقشان میمیرد
بعضی
عشاق را در جوانی میکشند
21
فردا بهار ماست
فردا بهار ماست
شفیعی کدکنی
آبی
لحظه ی خوب
لحظه ی ناب
لحظه ی آبی صبح اسفند
لحظه ی ابرهای شناور
لحظه ای روشن و ژرف و جاری
حاصل معنی جمله ی آب
لحظه ای که در آن خنده هایت
جذبه را تا صنوبر رسانید
لحظه ی آبی باغ بیدار
لحظه ی روشن و نغز دیدار
شمس لنگرودی
دوستت دارم…
دوستت دارم
و آفتاب بغلم می کند
پشت میز اداره ام می گذارد
…
دیگر غروب است
آفتاب هم به خانه ی خود می رود
نمی دانم راه خانه ی من کدام است
شیدا محمّدی
سالونگ
بیشتر از همین درختهایی که اسمشان را نمی دانم
که هر روز با باد
حرفهای قرمز می زنند
از اسمت خوشم می آید
”سالونگ”
ونگ ونگ
در من زنگ می زنی
وکاجهای سوزنی
که آدمهای یواش غروبند
پوست تنم را
آخ!
دست به پستانهایم نزن
دارم با صدای بلند شعر می گویم
در گرگ و میش این هوا
و صدای دارکوبی
تق تق تق تق تق تق
هیس!
دارم با صدای ابرها دعا می خوانم
آفتاب را قفل کرده ام
زیرزیزفون همین حوالی
دریا بیا اینجا !
26 آپریل 2008
سالونگ دهکده قدیمی به سبک و معماری دانمارکی است در چهل مایلی سانتا باربارا که حدود چهارهزار نفر جمعیت دارد و مغازه های نانوایی و شیرینی پزی و تست شرابش، شهرت دارد.