مانلی ♦ شعر روز

نویسنده
شهلا بهار دوست

shahlabahardoost.jpg

شهلا بهاردوست
‎ ‎معنای ِ نفس‏‎ ‎

دیر که می شود‏
دستها را با یاد، یادها را خفیف در چشمهایم می مالم‏
عطسه هایم بی صبر، صبرم آینه را خط خطی می کند‏
با فکرهای کج وُ معوج در بیراهه ها تند می دوم‏
دنبال من تندتر ایست می دهی!‏
دیر که می شود‏
نفسها از پشت امواج به دورِ گردن ‏
روی ِ شانه ها، دست به تن می برند‏
خیالها بو کشیده، دشوار به لبها، به هوسهای خمار می رسند‏
دیر که می شود‏
نام نداری، جا نداری، انگار که می لرزی
آلوده به رنگی که هی ی ی نوشته می شوی
میان ِ انگشتانی که می فشاری
نه ه ه ، لِه نمی کنی، مزه مزه می چشی ‏
دیر که می شود‏
انگار آغاز است که در سراشیبی های ِ شب از پونه می گذرد ‏
انگار سایه ای محو تماشا به دوردستها روی دیوار نشسته
باید انکارِ سنگین ِ را از دوش ِ حرفها بردارد
دیر که می شود‏
در انقباض لحظه ای گلها هم منگ می شوند‏
درد می کِشند، آه ه ه را روی ِ پوستِ خواب می برند ‏
حالا بیا نامی پیدا کنیم
بنویسیم “عسل” یا “آفتاب”‏
بگذار دهان ِ این نیم خط شیرین شود
بگذار روی ِ چشمی که افتاده گرمش کند‏
شاید آشنا با استخوانهای گونه اش ‏
شاید از پُرزهای ِ زبانش گذشته باشد‏
دیر که می شود‏
باید روی ِ دیوارِ کوچه های خاموش دست کشیده، بیدارشان کنم ‏
روی خط کشیهای خیابانی شلوغ نبض شعری را بنشانم‏
باید با جیـک جیـکِ گنجشکها روی نقشۀ جغرافیا بپرم
در پی ِ نشان ِ دلشوره ها زبان را بغلتانم ‏
از بامِ زرین ِ این شهر تا زرینه رود گردن بچرخانم
باید واژه از سر شاخه چیده، روی ِ سنگواره ها کشیده
دوباره نفسهایمان را، دیر می شود را، برای ِ آدمها معنا کنم.‏
هامبورگ، 20 آپریل 2009‏

ahmadlangrodi.jpg

احمد زاهدی لنگرودی
‎ ‎کوچه منتظر است‎ ‎

‏13.‏
به حمید ارض پیما
در نگاهِ پرنده، باد
توفنده اما بی‌صدا…‏
و امروز ۱۹ بهمن‌ماه
از خاطره‌یِ شعری که نمی‌شود
ردی سرخ تنها
بر تماشایِ حادثه برجاست

‏14.‏
برفِ سپیدی‌ست
ذغال‌هایِ سیاه
پایانِ شب زمستانی

‏15.‏
ستاره‌ها چشمک می‌زنند
نترس شالیکار
فردا آفتابی‌ست

‏16.‏
این روزها
روزنامه را که باز می‌کنم
ساختمانی فرو می‌ریزد!‏
من هذیان‌هایِ یک سطل آبم
که خالی می‌شود
پشتِ راهِ تو که برنمی‌گردی
یا ‏
در هوا جامانده‌ایم و اشک
این‌روزها
روزهایِ خوبی که نیست؟
هست.‏

‏17.‏
یلداست شب‏
سحر نمی‌شود
دستی به نوازش حافظ
مگر که زمزمه‌ای

‏18. ‏
در خوابند همه
بیدار خوابی که نمی‌بینیم
در آغوش جلادها

‏19.‏
فریادی برخواست
به وقتِ اعدام
پشتِ دیوارها
ساعت ایستاد.‏

‏20.‏
بعضی
‏ پیر که می‌شوند
‏ عشق‌شان می‌میرد
بعضی
عشاق را در جوانی می‌کشند

‏21‏
فردا بهار ماست
فردا بهار ماست

shafikadkani.jpg

شفیعی کدکنی ‏
‎ ‎آبی‎ ‎
‎ ‎
لحظه ی خوب‏‎
‎ ‎لحظه ی ناب‏‎
‎ ‎لحظه ی آبی صبح اسفند‏‎
‎ ‎لحظه ی ابرهای شناور‏‎
لحظه ای روشن و ژرف و جاری‎
حاصل معنی جمله ی آب‏‎
لحظه ای که در آن خنده هایت‎
‎ ‎جذبه را تا صنوبر رسانید‎
لحظه ی آبی باغ بیدار‎
لحظه ی روشن و نغز دیدار‎

‏ ‏ahmslangrodi.jpg

شمس لنگرودی
‎ ‎دوستت دارم‎… ‎
‎ ‎
دوستت دارم
و آفتاب بغلم می کند‏
پشت میز اداره ام می گذارد‏
‎…‎
دیگر غروب است‎ ‎
آفتاب هم به خانه ی خود می رود‏
نمی دانم راه خانه ی من کدام است‏
‎ ‎
sheidamohammadi_01.JPG

شیدا محمّدی
‎ ‎سالونگ‎ ‎

بیشتر از همین درختهایی که اسمشان را نمی دانم‏
که هر روز با باد
‏ حرفهای قرمز می زنند‏
از اسمت خوشم می آید
‏”سالونگ” ‏
‏ ونگ ونگ ‏
در من زنگ می زنی
وکاجهای سوزنی
‏ که آدمهای یواش غروبند
‏ پوست تنم را‏
آخ! ‏
دست به پستانهایم نزن
دارم با صدای بلند شعر می گویم
در گرگ و میش این هوا ‏
و صدای دارکوبی
تق تق تق تق تق تق
هیس!‏
دارم با صدای ابرها دعا می خوانم‏
آفتاب را قفل کرده ام
‏ زیرزیزفون همین حوالی
دریا بیا اینجا !‏
‏26 آپریل 2008‏


‏ سالونگ دهکده قدیمی به سبک و معماری دانمارکی است در چهل مایلی سانتا باربارا که حدود چهارهزار نفر جمعیت ‏دارد و مغازه های نانوایی و شیرینی پزی و تست شرابش، شهرت دارد.‏