در روزهایی با هم دوست شدیم که تازه واردی سر رسیده بود به نام «دیگری» که ما را غرق شادی میکرد اما در فضای آن روزها هنوز این «من»، این «خود»، با بار غمی که در فرهنگ ما تنیده شده، برپا بود و گاه با یاری گرفتن از ادبیات و موسیقی کشورهای دیگر، با شعرهای رمانتیک، با شنیدن موسیقی چایکفسکی، نقش پررنگتری پیدا میکرد. برخی به شکلی انتزاعی می خواستند این منِ تنها و ناامید را یکباره و با شعار به همگان وصل کنند. انگار نیازی به «دیگری» نبود. تا آنجا که شعری باب شده بود که در برابر عشق به همگان، عشق به «دیگری» را رد میکرد. رسیدن به همگان از راه «دیگری» کمتر تجربه شده بود. دست کم در ادبیات آن زمان ما. اما پل الوار میگوید « از تو به بعد است که به دنیا میگویم آری».
ما خیلی جوان بودیم، سنگینی و غم این «خود» را نمیپذیرفتیم. «عشق همگانی» هم که اغلب همراه با شعار بود چندان به دل نمینشست. به شدت در جستجوی این «دیگری» بودیم که هنوز برایمان روشن نبود اما میدانستیم که دیگری را دوست داشتن، ما را گسترش می دهد، دری میگشاید، آزاد میکند و ما را به زندگی و دیگران نزدیکتر میکند. به هر کسی که در خود غرق میشد میخندیدیم، به شور و هیجان خود نیز میخندیدیم.
یادم میآید که هر دو در خیابانها راه میافتادیم، جلو رهگذران را میگرفتیم، شعرهایی را که دوست داشتیم برایشان میخواندیم و گاه آنها را میفروختیم. جاخوردنها بود، بیاعتناییها بود، تندیها بود و گاه خشونت. ما چندان توجهی به اینها نداشتیم. کار خود را میکردیم و شاد بودیم از اینکه واکنش دیگری را در این برخوردها درمییافتیم. برخوردهایی که همیشه همراه شعر نبود و گاه پس از شعارنویسی در روز روشن، با خشونت بیشتری روبه رو می شدیم که اتفاقات بعدی آن ما را به شدت میخنداند.
در این روزگاران بود که پوری، یار و یاور خود را یافت. او با شعر پیوند خورده بود و به راستی «دیگری»، سراپای وجودش بود و خود را ایثار دوستانش میکرد. پوری میتوانست اینبار شادی را لمس کند. نوشتۀ کیوان را میآورم:
«پوری مرا گسترش داد، بالا برد، به خودم رساند، خودم را به من شناساند و به وجود خودش پیوند داد، ما یکی شدیم… اینها همه آیات خوشبختی است. انسان چقدر استعداد خوشبخت شدن را دارد. به شرطی که آن را با احساس و ادراک خود دریابد،…و در آن زندگی کند، نفس بکشد».
طولی نکشید که دوران سیاهی آغاز شد. اما نه پوری به راهی دیگر رفت و نه یار او. این یک، راه را به شکلی دیگر ادامه داد و همانگونه که خود گفت: « پاک و شرافتمندانه، شعر زندگی را سرود ». و پوری همانگونه که خواستِ کیوان بود، «زندگی را رنگین» کرد.
موسی جلیل، شاعر بزرگ تاتار نیز هفتاد سال پیش، سرنوشتی همچون مرتضی کیوان داشت. هنگام جنگ جهانی دوم، در مبارزه با آلمانیهای فاشیست، با ده تن از یارانش محکوم به اعدام شد و در سن سی و هشت سالگی او را در آلمان با گیوتین کشتند. اما دفترهای شعر او توسط زندانیهای دیگر به بیرون راه یافت…
پوری یک هفته پس از بیرون آمدنش از زندان، در دیماه ۱۳۳۳ مینویسد:
«من غروب پردرد زندگیم را در طلوعش دیدم و این فاجعه مرا بسان آهن سرد و همانند آتش گرم کرد. اکنون شبی تاریک و سرد و وحشتناک است ولی فردا خورشید میدمد و ما برای فردا بزندگی خود ادامه می دهیم…».
اما اینبار، غم به راستی پنجهاش را بر نقشۀ این سرزمین انداخته بود. در برابر فشار این غم، بسیاری به تخدیر روی آوردند، بسیاری به کنج امن و امان خود پناه بردند غافل از آنکه این خود، بیشتر به مرداب منتهی می شود، تکیدگی روی می آورد، پیری زودرس، و هرچند نامآوری در پی داشته باشد، سرانجام در برگۀ زمان، رنگ می بازد و فراموش میشود.
به ندرت سیمای این دوره را نشان داده اند. البته در این زمینه باید گفت تا چه حد همگی مدیون اندیشه و نوشته های روشن محمد علی موحد هستیم. فرزانهای که خود، نمونۀ راستی و شجاعت است و کارِ پژوهش تاریخی و منش زندگیاش از هم جدا نیست. و این، به ندرت پیش می آید.
پوری طی این سال ها، نه از دردی که وجودش را دربرگرفته بود سخنی گفت و نه از دیگران خرده گرفت.
در نامهای می نویسد: «از زمانی که مرتضی را با شقاوت به خیال خودشان از من گرفتند، باز همیشه اندیشۀ او ناجی من بوده است. هیچکس نمی تواند بفهمد که چقدر تشنۀ محبت و گرمیام. همیشه اینطور بودهام. بیشتر دلم میخواسته و میخواهد دوست بدارم تا دوست داشته شوم».
او توانست این درد را در چارچوبی دیگر شکل دهد. معلمی کرد، به هنر عشق ورزیدن پرداخت و به راستی دیگری برایش مطرح بود و هست.
این نیز به ندرت پیش می آید. چون دیدهایم و میبینیم که بادهایی نحس پی در پی بر ایران میوزد و دامنگیر بسیار کسان میشود. ارزشها را درهم میریزد و چهرهها را دگرگون میکند.
اما پوری به تک تک کسانی که زیر فشار بودند میرسید، امید میداد و زمانی که پس از دوازده سال، به طور رسمی به او اجازۀ کار دادند، با شیوهای نوین کتابداری را با شور و هیجان گسترش داد.
به شدت از نشان دادن خود کناره میگرفت و فقط این اواخر، به اصرار نزدیکانش پذیرفت در فیلمی کوتاه دربارۀ کیوان ظاهر شود. البته آنجا هم دربارۀ کتابداری سخن گفت! حتی در کتاب شاهرخ مسکوب دربارۀ کیوان، نخواست نامههای زیبای کیوان را که در آنها به موضوع عشق پرداخته بود ــ و برای آن زمان کاملاً تازگی دارد ــ انتشار دهد چرا که فکر میکرد به خود پوری بازمیگردد. و حیف شد. پوری مرا ببخشاید از این خردهگیری!
این چند کلمه را با قسمتی از نامۀ پوری یک سال پس از تیرباران کیوان، پایان می دهم:
«با همه سفارشی که مرتضی در آخرین نامهاش مبنی بر اینکه زندگی را دوستتر بدارم، احساس میکنم که تمام مظاهرش برایم مهیبتر و هیولاتر جلوه میکند»
و ادامه میدهد:
« اشکها اگر منجمد شوند و به دل فرو ریزند بیشتر ارزش دارند زیرا دلی که سنگ شده و باز میطپد، صدایش را همه خواهند شنید. عجیب است یاد فیلم «دیدارکنندگان شب» افتادم که شیطان، دو دلداده را سنگ کرد و باز صدای قلب هایشان را پرطپشتر و طنینافکنتر شنید. این صداست که شیطان را هم به لرزه میآورد».
دلم میخواهد از زبان همشهری پوری به او بگویم:
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
تهران، اردیبهشت 1394