داستان ایرانی در بوف کور منتشر میشود
مرد کوتاهقدی با دو ساک بزرگ وارد کوپه شد. پشت سرش زن سفیدروی و لاغراندامش با کیف دستی زنانه در یک دست و پتویی در دست دیگر درحالیکه دختربچهی کوچکی را به داخل هُل میداد، وارد شد. مرد جوانی با چشمان قهوهای و موهای مجعد مشکی بلند شد و به مرد کمک کرد تا ساکها را در قسمت بالای کوپه جا بدهد.
مرد گفت: «داشتند درها را میبستند.»
زن گفت: «این ترافیک لعنتی!»
و کاپشن دختر را درآورد. کلاهش را برداشت و موهای بلند و بافتهاش را مرتب کرد: «بیا عزیزم، دم پنجره بنشین.»
مرد با لبخند گفت: «آنقدر دستپاچه بودم که یادم رفت خودم را معرفی کنم.»
مرد جوان خندید: «مثل من…»
«مددی هستم.»
«من هم جمالی.»
زن کنار دختربچه نشست. مرد جوان خودش را کاملاً به در چسباند. مددی روبهروی زن و دخترش کنار پنجره نشست: «به نظر خیلی کوچک است.»
جمالی با لبخند گفت: «شاید با اکسپرسخواب عوضی گرفتهاید.»
«مگر درجهیک با درجهیک فرق دارد؟»
«ظاهراً بله…»
زن گفت: «مگر حواست نیست کجاییم، آقا؟»
چند لحظه بعد، مرد بلندقد و لاغری با چشمان آبی و موهای بور وارد شد و به انگلیسی پرسید: «معذرت میخواهم، کوپهی دوم است؟»
مددی به انگلیسی جوابش را داد: «بله، همینجاست.»
و باتعجب به جمالی نگاه کرد: «مگر اینجا چند نفر جا میگیرد؟»
«متأسفانه شش نفر.»
زن چشم غرّهای به شوهرش رفت. مرد خارجی لبخندی زد و ساک بنفش و براقش را زمین گذاشت. به پشت نیمکتها نگاه کرد: «شش»
و روبهروی جمالی نشست و لبخند زد. بعد بلند شد. ساکش را روی تختخواب بالای سر جمالی گذاشت. مددی گفت: «میترسم بیفتد.»
جمالی بلند شد و به مرد کمک کرد تا ساکش را کنار ساک مددی جا بدهد.
مرد سر جایش نشست. مددی گفت: «ولی درجهیک همیشه چهار نفره است.»
زن اخمهایش را درهم کرد. «یعنی یک نفر دیگر هم باید بیاید.»
«انشاءالله نمیرسد.»
جمالی گفت و خندید.
در باز شد. مرد بلندبالایی با صورت خشن و موهای نامرتب وارد شد. در دستش نه ساکی بود و نه کیف دستی مردانهای. با صدای ضعیفی پرسید: «کوپهی شمارهی دو است؟»
و قبل از اینکه جوابش را بدهند، نگاهش روی شمارهی بالای سر زن ثابت ماند. بعد یکراست به طرف زن رفت. زن دست و پایش را گم کرده بود. جمالی بلند شد. دست مرد را گرفت و به فاصلهی خالی بین مرد خارجی و مددی اشاره کرد: «بهتر است اینجا بنشینید.»
مرد خودش را روی نیمکت انداخت و سرش را میان دستهایش گرفت. کت پشمیاش کثیف و رنگورورفته بود. زن نفس راحتی کشید و دختربچه خودش را بیشتر به مادر چسباند.
قطار آهسته به راه افتاد. دختربچه گفت: «هوهو… کیشکیش…»
جمالی رو کرد به مددی و آهسته به مرد خارجی اشاره کرد و پرسید: «فکر میکنید کجایی باشد؟»
صدای قطار آنقدر زیاد بود که مددی بهسختی شنید. مددی اینبار با صدای بلند گفت: «به نظر اروپایی میآید. اینروزها هر کجا بروید، چندتایی هستند.»
«میشود بپرسید کجایی است؟»
زن آهسته گفت: «شاید فارسی بلد باشد.»
صدایش از میان تقتق واگن بهخوبی شنیده نمیشد. جمالی گفت: «باید آمریکایی باشد.»
مددی با خنده گفت: «بعید هم نیست.»
جمالی گفت: «راستش، من خیلی کنجکاو شدهام.»
مددی خم شد و به مرد خارجی نگاه کرد که به دستهایش خیره شده بود. آهسته گفت: «مگر فرق هم میکند.»
مرد به آنها نگاه کرد و لبخند زد.
زن رویش را به طرف شیشه گرداند. بچههای زیادی با دستهای بالاگرفته، کنار قطار میدویدند. مددی به سوراخ وسط شیشه نگاه کرد. مرد بلندقد خم شد و پاکت سیگاری از بالای جورابش بیرون آورد و یک سیگار برداشت. پاکت را سر جایش گذاشت و با کبریتی که از جیبش درآورد، آن را روشن کرد و چند پُک عمیق زد. مرد خارجی چند لحظه به اینطرف و آنطرف نگاه کرد. بعد بلند شد و خودش را بالا کشید. ساکش را جلو آورد. از توی آن یک حولهی کوچک سفید برداشت. درون حوله شیئی بود که مرد خارجی آن را بادقت بیرون آورد. دوربین عکاسی بود. مرد حوله را در ساک جا داد و خودش با دوربین بیرون رفت.
جمالی گفت: «باید خبرنگار باشد.»
زن شانههایش را بالا انداخت: «اینجا که جز بوتههای خار چیزی نیست.»
جمالی از توی کیف دستیاش کتاب کوچکی را بیرون کشید و مشغول خواندن شد. مرد قدبلند تهسیگارش را با دست خاموش کرد و به طرف سطل که کنار پای دختربچه بود، انداخت. تهسیگار به لبهی سطل خورد و روی پای دختربچه افتاد. زن لبهایش را فشرد و به مددی نگاه کرد. مرد بلافاصله خم شد و تهسیگار را توی سطل انداخت.
مددی آهسته گفت: «کاش یک کوپهی دربست میگرفتم.»
جمالی گفت: «صرف نمیکند.»
مددی گفت: «گیر نیاوردم، وگرنه میارزید.»
از سوراخ وسط شیشه، سوز سردی به درون میآمد. مددی گفت: «این فنکوئل که خراب است.»
زن به ابرهای سیاه و به هم پیچیده اشاره کرد. جمالی گفت: «امشب از سرما یخ نزنیم خوب است.»
قطار چند لحظه توقف کرد و دوباره سوتزنان به راه افتاد.
زن از توی کیفش یک بسته پفک درآورد و به طرف بچه گرفت. بچه با دندان گوشهی بسته را پاره کرد. بلند شد و آن را جلو جمالی گرفت. جمالی تشکر کرد. دختربچه بسته را جلو مرد بلندقد گرفت. مرد تشکر کرد. وقتی اصرار دختربچه را دید، دست بزرگش را توی بسته فرو کرد. گوشهی پاکت پاره شد و مقداری پفک روی زمین ریخت. مرد خم شد و پفکها را جمع کرد و توی پاکت ریخت. صورتش سرخ شده بود و تندتند عذرخواهی میکرد.
دختربچه با لبهای بههم فشرده، چند لحظه کنار مادرش نشست. مادر بسته را گرفت و توی کیفش گذاشت. بعد یک بستهی دیگر برداشت، باز کرد و به دست بچه داد. دختربچه با خوشحالی شروع به خوردن کرد.
قطار ناگهان با سروصدا توقف کرد. بستهی پفک از دست دختربچه پرت شد و دختربچه به گریه افتاد. مادر درحالیکه سعی میکرد آرامَش کند، به مددی نگاه کرد: «یعنی چی شده؟»
چند نفر در راهرو قطار شروع به دویدن کردند. صدای فریاد و سروصدا از همهجا به گوش میرسید. مددی بلند شد و از پنجره بیرون را نگاه کرد: «آن جلو یک عده جمع شدهاند.»
جمالی بلند شد و بیرون رفت. پشت سرش مرد بلندقد و مددی هم بیرون رفتند. زن، بچه را کنار پنجره نشاند: «دخترم، همینجا بنشین تا برگردم، بیرون نیایی ها.»
و از کوپه بیرون دوید.
جمعیت انبوهی جلو قطار جمع شده بودند. زن از میان جمعیت سرک کشید. جسد لهشدهی مردی را از زیر قطار بیرون کشیده بودند. سرش از تن جدا شده بود. لباس تیرهی مرد از خون تیرهتر شده بود.
چهرهی زن فشرده شد. اشک به چشمانش آمد و از ته دل جیغ کشید. مددی برگشت: «تو آخر چرا آمدی؟»
و دست زن را گرفت و به طرف قطار به راه افتاد. زن چند قدم به چند قدم برمیگشت و به جمعیت که لحظه به لحظه بیشتر میشد، نگاه میکرد. اشک تمام صورتش را خیس کرده بود.
مددی گفت: «تو را به خدا آرام باش، بچه میترسد.»
وارد قطار که شدند، بچه بهشدت گریه میکرد و وسط کوپه را نشان میداد. ماهی بزرگی درون کیسهی نایلونی بهشدت تکان میخورد. زن وحشتزده عقب جست و جیغ کشید. مرد دوید. کیسهی نایلون را گرفت و زیر نیمکت چپاند. ماهی آرام گرفت. زن، بچه را به سینه چسبانده بود و تندتند اشکهایش را پاک میکرد. دختربچه پلکهایش را روی هم گذاشت و خوابش برد.
صدای سوت قطار شنیده شد. مردم دستهدسته از راهرو قطار میگذشتند. چند لحظه بعد، مرد بلندقد و پشت سرش جمالی وارد شدند. جمالی درحالیکه سرش را با افسوس تکان میداد، گفت: «جوان بود.»
مددی پرسید: «خودکشی کرده بود؟»
جمالی با لرزشی در صدا گفت: «فکر نکنم. چون نگران بچهاش بوده، گویا بچهاش مریض بوده.»
زن نالید: «این ماهی…»
مددی گفت: «راستی! این ماهی هنوز زنده است!»
جمالی با معذرتخواهی گفت: «یکی از دوستان سفارش داده بود. از این ماهیهای پرورشی است. مرد ماهیفروش گفت باید نیمساعت صبر کنی. ترسیدم دیر شود.»
جمالی خم شد و به زیر نیمکت نگاه کرد. ماهی با نگاه مات آرام گرفته بود و آبششهایش آهسته باز و بسته میشد. آهسته گفت: «فکر کردم تا حالا مرده.»
مرد بلندقد چند لحظه به ماهی خیره شد. بعد سیگاری از پاکت سیگارش درآورد و آتش زد.
قطار آهسته به راه افتاد و مرد خارجی با دوربینش وارد شد. لبخند میزد. دوربینش را توی حوله پیچید و درون ساک دستی جا داد. مرد بلندقد نگاه ماتش را به او دوخته بود. مرد خارجی کنار در نشست. نقشهی ایران را از جیب بغلش درآورد و روی پاهایش پهن کرد. جمالی گفت: «برای این یکی خیلی خوب شد، کلی عکس گرفت.»
مددی گفت: «با چه دقتی عکس میگرفت.»
زن شانههایش را بالا انداخت: «حتماً خبرنگار است.»
مرد بلندقد با چشمان دوخته بر زمین، همچنان به سیگارش پک میزد. آن دستش که سیگار بود، میلرزید. دست دیگرش را به لبهی نیمکت گرفته بود و هر چند لحظه یکبار سرش را بلند میکرد و نگاهش را به فضای روبهرو میدوخت.
در باز شد و پیشخدمت جوانی در آستانهی در ایستاد: «عصرانه.»
جمالی پرسید: «آن مرد چرا زیر قطار رفته بود؟»
پیشخدمت گفت: «مثل اینکه حواسش پرت بوده.»
مددی پرسید: «خودکشی نکرده بود؟»
مرد گفت: «نه، خیلی هم عجله داشته، منتها بلیت نداشته، پیادهاش کردهاند.»
جمالی گفت: «من خودم بلیتش را روی خرت و پرتهایش دیدم، که کنارش ریخته بودند.»
مرد گفت: «گیج بوده. نمیدانم. میگفتند خیلی ناراحت بوده.»
پیشخدمت دیگری پشت سرش ایستاد: «زود باش، دیر میشود.»
مددی گفت: «چای میخواهیم.»
مرد خارجی گفت که چای ایرانی را خیلی دوست دارد. کیک هم سفارش داد. مرد بلندقد آرام به سیگارش پک میزد و به فضای روبهرویش نگاه میکرد. زن از کیفش کلاف نخ و یک قلاب درآورد و شروع به بافتن کرد. دختربچه تکانی خورد. خودش را جمع کرد و دوباره چشمانش را بست.
مددی تقویمش را بیرون آورد: «برای ششم باید برگردیم، یعنی بلیت گیر میآوریم؟»
جمالی جواب داد: «هواپیما که محال است، برای قطار باید دو روز زودتر بروید توی صف.»
«ما فقط سه روز میخواهیم بمانیم!»
مرد خارجی بلند شد، کاپشنش را درآورد و روی پایش گذاشت. نقشه را جمع کرد و میخواست توی جیبش بگذارد که جمالی اشاره کرد که میخواهد آن را ببیند. مرد خارجی نقشه را به جمالی داد. سرش را به پشت نیمکت تکیه داد و پلکهایش روی هم افتاد. مرد بلندقد خم شد و پاکت سیگارش را بیرون کشید و سیگاری از توی آن برداشت و بدون اینکه آن را روشن کند، بلند شد. لحظهای از پنجره به دشت پر از خار خیره شد. بعد سرش را پایین انداخت و سر جایش نشست. کبریتش را از جیب بیرون آورد و سیگارش را روشن کرد.
برقی آسمان را شکافت و صدای رعد همه را از جا پراند. دختربچه با وحشت به گریه افتاد. زن، بچه را به سینه فشرد: «چیزی نیست، مامانجان.»
و آسمان را نشان داد. دانههای درشت تگرگ به شیشه میخورد. سرعت قطار بیشتر شد. دانههای تگرگ از سوراخ وسط شیشه به درون میآمد و بر سرشان میریخت.
مددی بلند شد و دستش را روی سوراخ گذاشت: «یک دستمال بده.»
زن کیفش را باز کرد و دستمالی بیرون آورد: «این خوب است؟»
جمالی دستمال را گرفت. آن را لوله کرد. مددی دستش را برداشت. دانههای تگرگ به سرورویشان میخورد. جمالی دستمال را توی سوراخ فرو کرد و با دست آن را محکم نگهداشت: «میترسم دستم را بردارم، سوتش کند این طرف.»
مرد بلندقد بلند شد و به طرف شیشه رفت. دستش را روی دستمال گذاشت.
جمالی گفت: «کاش چسب داشتیم.»
مددی برای مرد خارجی ترجمه کرد. مرد خارجی بلند شد. ساکش را پایین آورد. چند لحظه درون آن را گشت. بعد به طرف آنها رفت. چیزی شبیه چسبزخم، اما خیلی بزرگتر دستش بود. آن را از لفافش بیرون آورد. مرد بلندقد دستش را برداشت. مرد خارجی دستمال را توی سوراخ بیشتر فرو کرد و چسب را محکم روی آن چسباند. با دست چند بار روی آن کشید. برگشت و لبخند زد. مددی از طرف همه از او تشکر کرد. مرد خارجی عذرخواهی کرد که زودتر به فکر نیفتاده است.
جمالی گفت: «تو را به خدا بپرسید چه کاره است.»
مددی شغلش را پرسید. مرد خارجی گفت که خبرنگار است. گفت که در این سه ماهی که در ایران بوده، شهرهای زیادی را دیده است. گفت که اصفهان را خیلی دوست دارد. مددی هر جملهی مرد را برای دیگران ترجمه میکرد. جمالی با خوشحالی گفت: «به او بگویید که من اصفهانیام.»
مددی عین کلمات را ترجمه میکرد. مرد خارجی با خنده گفت که گزهای اصفهان را هم خیلی دوست دارد.
جمالی بلند شد و از توی ساکش یک جعبه گز بیرون آورد: «دو بسته برای همکلاسهایم گرفتهام.»
زن پرسید: «در مشهد درس میخوانید؟»
«دانشجوی مدیریتم.»
بسته را باز کرد. جلو مرد خارجی گرفت. مرد اشاره کرد که اول به زن تعارف کند. جمالی سرخ شد. جعبه را جلو زن گرفت.
قطار تکان خورد و جعبه یکوری شد. جمالی دستش را به لبهی میز تاشو گرفت: «خوب شد نریخت.»
و به زن تعارف کرد. زن گفت: «متشکرم، رژیم دارم.»
مددی یکی برداشت و به زن اشاره کرد: «اگر امشب رژیمت را بشکنی، تا ابد دلدرد نمیگیری.»
و با صدای بلند خندید. بعد خندهاش را قطع کرد و گفت: «محض شوخی گفتم، وگرنه یک دنیا کمال دارند این اصفهانیها.»
لرزشی در صدایش بود. مرد بلندقد تشکر کرد و برنداشت. مرد خارجی یکی برداشت و چندبار تشکر کرد.
جمالی گفت: «بگویید بیشتر بردارد.»
مددی سرش را بلند کرد و به مرد خارجی اشاره کرد که بیشتر بردارد. مرد خارجی چندتا گز برداشت و باز هم تشکر کرد.
در باز شد. پیشخدمت با سینی وارد شد. جمالی سینی را گرفت و آن را روی میز تاشو جلو پنجره گذاشت. پیشخدمت گفت: «نفری شانزده تومان.»
مرد خارجی کیفی از جیب بغلش بیرون آورد. یک دسته اسکناس از آن بیرون زده بود. کیف را باز کرد. مرد بلندقد با دهن باز به اسکناسها نگاه میکرد. مرد خارجی یک اسکناس صدتومانی برداشت و به طرف پیشخدمت گرفت. مددی دستش را کنار زد و پول همه را حساب کرد. جمالی تشکر کرد. مرد خارجی لبخندزنان به انگلیسی گفت: «ایرانیها خیلی تعارف میکنند.»
زن برای همه چای ریخت. مددی فنجان چای را به دست مرد بلندقد داد. مرد تشکر کرد و وقتی فنجان را میگرفت، دستهایش میلرزید. چای داغ را به یک جرعه سرکشید و فنجان را در سینی گذاشت.
آسمان آرام شده بود و صدای یکنواخت و کسلکنندهی قطار بیشتر به ناله شباهت داشت. جمالی گفت: «ازش بپرسید از کجای اصفهان بیشتر خوشش آمده.»
مرد خارجی گفت که عالیقاپو را خیلی دوست دارد و اگر فرصت شد، یک بار دیگر به اصفهان خواهد رفت.
زن گفت: «کاش ما هم میرفتیم اصفهان.»
مددی خوب نشنید. زن بلندتر گفت: «دلم میخواست ما هم میرفتیم اصفهان.»
مددی گفت: «برای عید حتماً میرویم.»
زن گفت: «برای عید که جا گیر نمیآید.»
مددی به جمالی اشاره کرد: «خُب میرویم خانهی آقای جمالی.» و به خنده افتاد. بعد خندهاش را فروخورد و لبش را گزید.
مرد خارجی نقشهی ایران را از جمالی گرفت. آن را روی کاپشنش پهن کرد و به تماشا پرداخت.
قطار باسرعت پیش میرفت. واگن بهشدت میلرزید و پنجرهاش جرقجرق صدا میکرد.
زن نگاهش را به بیرون کشاند. چند واگن باربری برگشته بود. دوتا از آنها کاملاً متلاشی شده بود. زن رویش را برگرداند.
جمالی بیمقدمه پرسید: «راستی! شما کی برمیگردید؟»
«انشاءالله هیچوقت.»
زن به مددی چشم غرّه رفت و دندانهایش را به هم سایید. مددی ادامه داد: «نمیدانم آنجاها رفتهاید یا نه؟»
«همیشه آرزو دارم یک روز بروم.»
«میدانید، خیلی عجیب است. آنجا مردم همهچیز دارند، اما انگار دنبال گمشدهای میگردند…»
حرکت قطار کندتر شد. زن خودش را عقب کشید و به نیمکت تکیه داد. مددی گفت: «آدم احساس تنهایی میکند.»
جمالی با کنجکاوی گوش میداد. زن با لبهای به هم فشرده بافتنیاش را میبافت. مددی گفت: «به سن و سال نیست، وقتی واقعیت نبود، آدم همهاش با رؤیا زندگی میکند.»
صدایش در سروصدای قطار بهسختی شنیده میشد. مرد بلندقد خاموش بود و در تمام مدتی که آنها حرف میزدند، آههای عمیق میکشید. جمالی گفت: «مرا بگو که فکر میکردم آنجا بهشت است.»
مرد خارجی نقشهاش را جمع کرد. فنجان چای و کیکش را از توی سینی برداشت و شروع به خوردن کرد.
در باز شد و پیشخدمت وارد شد. جمالی گفت: «حداقل بگذار چایمان را بخوریم.»
مرد لبخندزنان گفت: «میخواهیم برای شام آماده شویم.»
همه باعجله چایشان را سر کشیدند. مددی سینی را به دست مرد داد و تشکر کرد.
مرد خارجی نقشهاش را باز کرد و دوباره سرگرم شد. اینبار با خودکار نقرهای ظریفی توی نقشه علامت میگذاشت. جمالی با چشم به مرد اشاره کرد و به مددی گفت: «لامذهب، ایران را از ما بهتر میشناسد.»
مددی لبخند زد: «تعجبی ندارد.»
جمالی گفت: «عین خیالش نبود، وقتی رسیدم، داشت ترقترق عکس میانداخت.»
مرد بلندقد سیگاری آتش زد.
جمالی آهی کشید: «مرد بیچاره هنوز چشمهایش باز بود. توی نگاهش حالت عجیبی بود. مثل اینکه آدم را سرزنش میکرد.»
مرد بلندقد با کنجکاوی به آنها نگاه میکرد و آرامآرام به سیگارش پک میزد. مددی به زن اشاره کرد و به جمالی گفت: «بهتر است خودت را بیشتر از این ناراحت نکنی.»
جمالی سرش را پایین انداخت.
صدای یکنواخت قطار به گوش میرسید. مرد خارجی سرش را به پشت نیمکت تکیه داده بود و چشمهایش را بسته بود. زن بلند شد. دختربچه را روی نیمکت خواباند و پتو را رویش کشید. مددی نگاهش را به بیرون کشاند. زمین پر از خار، تا افق ادامه داشت. هوا کمکم تاریک میشد.
مددی گفت: «مشهد را خیلی دوست دارم.»
جمالی پرسید: «راستی آنجا چهکار میکردید؟»
«پزشکم.»
«منظورم زیارت بود. برای زیارت چه میکردید؟»
«برایم فرق نمیکند. آنجا هم هروقت دلم میگرفت، میرفتم کلیسا…»
قطار تکان شدیدی خورد. مددی خودش را عقب کشید تا نیفتد.
زن لبهی نیمکت را محکم چسبید.
جمالی همانطور که دستهی در را چسبیده بود، با خنده گفت: «عجب قطار درجهی یکی!»
و به خنده افتاد. بعد خندهاش را قطع کرد و چشمهایش را به زمین دوخت.
حرکت قطار که یکنواخت شد، مددی گفت: «مشهد یک چیز دیگر است. وقتی به کبوترهای دور گنبد نگاه میکنم، انگار این منم که پرواز میکنم.»
چند لحظه مکث کرد. بعد ادامه داد: «منظورم این است که سبک میشوم.»
زن شانههایش را بالا انداخت: «یکجور عقدهگشایی است دیگر…»
مددی مثل کسی که میخواهد تصویری بکشد، به سقف اشاره کرد: «وقتی به آن آینههای سقف نگاه میکنم، تصویر بچگی خودم را میبینم.»
چند لحظه سکوت کرد. سرش را پایین انداخت و به زمین خیره شد. جمالی کتابش را از توی کیفش بیرون کشید. مددی سرش را بلند کرد: «حساب کردم… از اولین سفرم در ده سالگی به مشهد تا حالا، جز یک خواهرم که در فرانسه است، هیچکدام از دوروبریها نماندهاند.»
چین عمیقی روی پیشانیاش افتاد. مرد بلندقد پک محکمی به سیگارش زد و دودش را فرو داد. نگاهش را به زمین دوخته بود. دو پاسدار توی راهرو جلو کوپه قدم میزدند. زن روسریاش را جلوتر کشید و با دست زلف طلایی شدهاش را مرتب کرد. آنها چند لحظه جلو پنجره روبهروی کوپه ایستادند و بعد رفتند.
زن به بیرون اشاره کرد: «غروب شده.»
جمالی کلید چراغ را زد. مرد خارجی پلکهایش را به هم زد و شقورق نشست.
حرکت قطار کمی کندتر شد و به ایستگاه که رسید، توقف کرد.
جمالی کتابش را توی کیف گذاشت و بلند شد: «برویم یک آبی به سروصورتمان بزنیم.»
درِ کوپه با سر و صدا باز شد و مأمور قطار در چارچوب آن ایستاد: «آقایان لطفاً بلیت…»
جمالی گفت: «قطار توقف کرده، میخواهیم…»
«هیچکس پیاده نشود. یک توقف کوتاه است، قطار به خاطر آن اتفاق، کلی تأخیر دارد.»
زن پرسید: «راستی آقا، آن مرد چهطور شد؟»
مأمور همانطور که بلیتها را میگرفت، گفت: «راحت شد.»
زن سرش را پایین انداخت و شروع به بافتن کرد. مأمور بلیتهای مددی را سوراخ کرد و پس داد.
مرد خارجی و جمالی هم بلیتشان را دادند. مأمور قطار بلیت آنها را هم سوراخ کرد و پس داد. بعد نگاهش را به مرد بلندقد دوخت که محتویات جیبش را روی نیمکت ریخته بود و داشت آنها را وارسی میکرد. مأمور چند لحظه بروبر نگاهش کرد و بعد درحالیکه از جلو در کنار میرفت، گفت: «همراه من بیایید.»
مرد با نگرانی اطرافش را نگاه کرد. مأمور وارد راهرو شد و به مرد اشاره کرد که همراهش برود.
مرد نالید: «به خدا بلیت دارم… همینجا بود.»
و دوباره آستر جیبش را بیرون کشید. مأمور خندید: «حتماً از سوراخ جیبت افتاده.»
مرد چندبار دستش را توی جیب شلوارش چپاند: «الان دیدمش…»
مأمور گفت: «من که بیکار نیستم.»
و به در اشاره کرد: «همراه من بیا، شاید توی راه پیدایش کنی.»
«تو را به خدا آقا، من بلیت دارم. باید امشب خودم را برسانم. بچهام…»
مددی بلند شد: «وقتی میگوید دارم، حتماً دارد دیگر…!»
مأمور با عصبانیت گفت: «آقا، چرا شلوغ میکنی!»
و رویش را به طرف مرد گرداند: «همه همین را میگویید…»
«ولی من به خدا دروغ نمیگویم!»
مأمور دست مرد را گرفت و به دنبال خود کشاند: «بیا، آنجا بگو…»
صدای مرد بلندقد در راهرو پیچید: «چرا باید…»
دختربچه بلند شد. چشمهایش را مالید. یکمرتبه جیغ کشید. ماهی با چشمهای بیرونزده جلو نیمکت افتاده بود.
اسفندماه ۱۳۶۸
درباره نویسنده
منصوره شریفزاده متولد ۱۳۳۲ نویسنده و مترجم ادبیات ایرانی است. نخستین رمان او با عنوان چنار دالبتی در سال ۱۳۸۱ منتشر شد.