بوف کور/ داستان ایرانی - آرزو شاهطاهری:
“ما” سه نفر بودیم توی خیابانهای شهرمان. کسی با سه نفر بودن ما مشکلی نداشت، اما از زیادتر شدن ما میترسیدند. این ترس را ما شبی از شبهای سرد زمستان کشف کردیم. توی یک اتاق تنگ. آنها میخواستند بدانند ما بیشتر هستیم یا نه؟ و بعد از کلی مشکلات که بر ما رفت و آنها مطمئن شدند که در سه نفر بودن ما شکی نیست، خواستند بدانند میخواهیم بیشتر شویم یا نه؟ ما آنجا قسم خوردیم که نه. اما شب بعد قصد کردیم عمیق به این مطلب فکر کنیم. اگر میخواستیم بیشتر باشیم به کسی ربطی نداشت. خودمان باید تصمیم میگرفتیم و پایش هم میایستادیم. هرچی بود بیشتر از مشکلات آن شب بر ما نمیرفت.
اول “من” بودم که پای خاطرات را وسط کشیدم. پرسیدم: “آیا دیگران مثل ما قورباغه شکار کردهاند یا نه؟” بعد “او” گفت: “امکان دارد، ما سه نفر خودمان شاهد بودیم کنار آن برکهی کنار مدرسه همیشه چند تا بچه جمع میشوند.” “من” گفتم: “دختر پسر بودنشان مهم است؟” آن دو تا گفتند: “نه.” بعد “این” پرسید: “چند نفر کماج و نوشابه میخوردند؟” “او” زیاد از این سؤال خوشش نیامد. اما وقتی پای خاطره در میان باشد، کسی نمیتواند حرفی بزند. به هر حال داشتیم در مورد ما شدنمان حرف میزدیم. “من” و “او” گفتیم: “همه.” “این” دوباره گفت: “دوچرخه سواری که به حساب نمیآید؟” “من” گفتم: “به شرطی که مثل ما بوده باشند. یعنی از شهری به شهر دیگر بروند، بی آنکه پولی خرج کرده باشند.” به جایی نرسیدیم. اما مطمئن شدیم نمیخواهیم کس دیگری با ما باشد. گفتیم: “شاید که از همان بچههای سابق سه نفرهای زیادی درست شده باشد، مثل خود ما؛ که آن هم به کسی ربطی ندارد، حتی به ما که سه نفر خودمان را داشتیم.” “این” گفت: به ما ربطی ندارد، ما سه نفر خودمان را داریم.” “او” گفت: “آن هم، به خاطر همان یک شب، سه نفر ما شکل هیچ کس دیگری نیست.” “من” و “این” فکر کردیم گفتیم: “شاید خیلیها مثل ما توی آن اتاق تنگ گیر افتاده باشند، اما با ما نبودهاند و این یعنی عصبانیتشان اندازه و مانند ما نیست.” ما به یک اندازه و در یک زمان مشترک آنجا بودیم اگر کسی عصبانیتش بیشتر یا کمتر از ما باشد، کارها خراب میشود. ما هم حوصلهی توضیح دادن نداشتیم. پس همان سه نفر ماندیم. خوبی ما آن بود که کسی چیزی را برای کسی توضیح نمیداد. فقط کسی دست به کار میشد، آن دو تای دیگر ادامه میدادند. مثل ماجرای دستگاههای کارت بانک. “او” گفت: “خوب آتش میگیرند.” بعد ناگهان طرح و برنامه بود که به سرمان زد. برای این میگویم “او”، چون “او” زودتر از گروه جدا شد و اصلاً برای جدایی “او” است که اینها را تعریف میکنم؛ وگرنه ما قصد نداشتیم خاطره جمع کنیم. بعد از آن شب “اتاق تنگ”، گفتیم همین یک خاطره برای تمام عمرمان کافی است. همه میترسیدیم اگر خاطرهی دیگری اضافه شود، این یکی پاک یا کمرنگ شود.
خوشحال بودیم. نه این که طرح اول بود و ما جَوگیر شده بودیم، نه، خوب و تمیز کار کرده بودیم. و غیر از آن میدیدم چند نفر از قماش آنها که ما را برده بودند اتاق تنگ، بدجوری جِلز وِلز میکردند. اما فردای روز “بستنیفروشیها”، وقتی صبح توی خیابانها به نتیجهی کارمان نگاه میکردیم، “این” گفت: “بچهها من راضی نیستم. خوب عصبانی نبودیم، این هم شد نتیجهی کار.” “او” گفت: “خیلی هم بد نیست ها! فقط خیلی عصبانیت ندارد.” “من” گفتم: “خوب، خیلی هم عصبانی نبودیم.” “این” گفت: “همین، ما آنقدر خاطرهی آن شب را تکرار کردهایم که در حال کمرنگ شدن است؛ این یعنی زحمت بینتیجه.” بعد به دستگاههای بستنیفروشی اشاره کرد و گفت: “نگاه کنید! تا دو روز دیگر سرِ پا میشوند. ما اگر حسابی عصبانی باشیم به هدفهای بزرگتری فکر میکنیم.” “من” گفتم: “بیایید حوزهی فعالیت را انتخاب کنیم؛ نکند که زمانی افراط کنیم! به هر حال باز هم پایمان به آن اتاق تنگ میافتد. باید حرف حساب زد. نمیشود بعضی از کارها را تلافیِ یک سری کارهای دیگر معرفی کرد. مسخره که نیستیم. دستگاه بستنیفروشی هم شد تلافی؟” “او” گفت: “این درست است. ما باید آنقدر عصبانی باشیم که اگر دوباره به آن اتاق تنگ راهمان افتاد، معلوم باشد از چی عصبانی بودهایم. آنها باید باور کنند نتیجهی کارشان روبهرویشان ایستاده. با حساب کتاب هم به این نتیجه برسند. حتی اگر آدم عاقلی بینشان نبود، باز هم بفهمند کاری کردهاند نتیجهاش را دیدهاند.” “من” به بستنیهایی که داشتند توی آفتاب آب میشدند نگاه کردم. راست میگفت، اصلاً معلوم نبود ما از چی ناراحت ایم. گفتم: “بیایید در همان حوزهی اتاق تنگ فعالیت کنیم.” “این” گفت: “گستردهتر! آدمهای آنجا را هم باید شامل شود.” ما سه تا بستنی خریدیم و لیسزنان به طرف حوالیِ اتاق تنگ راه افتادیم.
ما سه نفر را شناسایی کردیم. در همان روز اول آنها به آن اتاق تنگ رفت و آمد داشتند؛ یا برای سؤالـجواب یا برای کاغذ آوردن و بردن. “من” صدای یکی را کشف کردم. قسم خوردم گفتم: “این همان است که با من حرف زد.” “این” گفت: “حالا که اتاق تنگی داریم و همه چیز آماده است، نباید اشتباه کنیم. نکند بیگناهی را دستگیر کرده باشیم.” “او” گفت: “نگفتم عصبانیتمان کمرنگ شده. چه فرقی میکند؟ اینها همه از یک قماش اند. مگر ما بیگناه نبودیم؟ جرم ما سه نفر بودن است، جرم آنها از یک قماش بودن. همین و تمام!”
“من” چوب را به سرش کوبیدم. “این” و “او” دست و پایش را گرفتند انداختند توی ماشین. کنار در خانهاش این کار را کردیم. درست کنار در خانهاش. آخرهای شب بود، کوچه خلوت. هیچ جانب احتیاط را هم نگه نداشتیم. ممکن بود سرعت انجام کار را از دست بدهیم. یک هفته توی اتاق تنگ ماند. تمام سعیمان را کردیم همان مشکلاتی که بر ما رفته بود، بر او هم برود. از نتیجهی کار خیلی راضی بودیم. باید این یکی را تحویل میدادیم، آن یکی را میگرفتیم. قرار گذاشتیم شام را که خوردیم اولی را تحویل بدهیم، دومی را بیاوریم. لقمهی سوم یا چهارم بود که “او” گفت: “حالا که وقت به اندازهی کافی داریم، چرا جانب احتیاط را رعایت نکنیم؟ این بار دو تا کار داریم: تحویل دادن و دستگیر کردن. تازه ما برای گرفتن نفر دوم نه پُست دادیم، نه تعقیب کردیم، نه شناسایی. بهتر است که اولی را نگه داریم، دومی را هم بیاوریم همینجا.” ما اولی را بستیم و رفتیم. آنها این کار را با ما نکرده بودند. اما خوب تعدادشان بیشتر از ما بود و اصلاً لازم نبود احتیاط کنند. وقتی فکر میکردند همهجا مال خودشان است، ما هر جا هم میرفتیم باز هم توی حوزهی آنها بودیم و توی چنگشان. چرا باید احتیاط میکردند؟
ما نیمههای شب رسیدیم حوالی اتاق تنگ. تا نزدیکیهای صبح توی همان کوچهها قدم زدیم. آخرهای شب خسته شدیم. رفتیم توی ماشین کمی استراحت کنیم. “من” خوابم برده بود. ظاهراً “این” هم خوابیده بود. از صدای “او” بیدار شدم. داشت با کسی حرف میزد. کسی گفت: “اینجا چه غلطی میکنید؟ چرا ایستادهاید؟ مگر نه این که اینجا منطقهی ما است؟” “او”، بی آنکه جوابش را بدهد، برگشت طرف “من”. گفت: “دیدید گفتم! اینها فکر میکنند همه جا مال خودشان است. هر جا که باشیم میگویند منطقهی ما.”
“این” که تازه از خواب بیدار شده بود، گفت: “بچهها این نفر سوم است. اینجا چه کار میکند؟” “او” گفت: “نه بابا!” و یقهی نفر سوم را گرفت و کشید تو. “این” کوبید روی گردنش، “من” هم کشیدماَش عقب. این بار هم نمیشد جانب احتیاط را رعایت کرد. درست از کنار دیوار اتاق تنگ باید رد میشدیم. راه دیگری نبود. “او” گاز داد. کسی هم سؤالی نپرسید. صبح رسیدیم به اتاق تنگ خودمان. جای نفر دوم را خالی گذاشتیم. نفر سوم را بستیم سر جایش. “او” به نفر اول گفت بگوید این روزها بر او چه رفته تا ما صبحانه بخوریم. “من” دروغی گفتم صدایشان را میشنوم بی کم و کاست بگوید. چون نفر سوم باید حسابی توی دلش خالی میشد. ما یادمان بود او با ما کاری نکرده، فقط سؤالـجواب بوده. آن سؤالـجوابها دل ما را خالی کرده بود. وسط راهروی باریک بین اتاق تنگ و آشپزخانه فکری به نظرم رسید. به نفر اول گفتم به سؤالهای نفر سوم جواب بدهد و غیر از آن چیزی نگوید. به نفر سوم هم گفتم نفر اول را حسابی سؤالـجواب کند، بداند چرا اینجاست؟ هرچی میتواند از زیر زبانش بکشد بیرون. مگر نه این که توی این کار حرفهای بود؟
“این” نیمرو پخته بود. به “او” گفتم: “همینجا پشت در بنشینیم گوش دهیم که نه من دروغگو شوم و نه آنها طفره بروند.” “این” و “او” موافق بودند. بد تفریحی نبود. نفر سوم بدجوری اینکاره بود؛ نفر اول را حسابی سؤالـجواب کرد. میخواست از هویت ما باخبر شود. میخواست از زیر زبان نفر اول بکشد چه کرده که اینجاست؟ میخواست به رابطهی ما وخودشان پی ببرد. نفر اول هیچی نمیدانست. حتی نمیتوانست حدس بزند. اسم ما را نمیدانست، صورتمان را ندیده بود، نمیدانست آنجا کجاست، هیچی نمیدانست. حتی نمیدانست اینجا تا خانهیشان چند تا شماره فاصله دارد و چند تا پیچ خورده تا به اینجا رسیده. ما صبحانه را تازه تمام کرده بودیم که صدای نفر سوم درآمد. وقتی تو رفتیم، حسابی کفری شده بود. گفت: “این طوری کار پیش نمیرود.” به نفر دوم خیلی احتیاج داشت. “من” گفتم : “حالا وقت نداریم.” گفتم به کارش همینطور ادامه بدهد تا ما کمی خستگی در کنیم. “این” و “او” قبول کردند که همینطور باشد. آنها از “من” تقدیر کردند. تازه پشت در اتاق تنگ خودمان “او” بیشتر هم تشکر کرد. گفت یادش میآید که توی اتاق تنگ آنها بعضی از مواقع خیلی وقت تلف میشد. مطمئن بود آنها هم همین کار را میکردند.
تا عصر ما کلی خستگی در کرده بودیم. سرحال سری به آنها زدیم. نفر سوم گفت: “همان که گفتم، به نفر دوم خیلی احتیاج است.” “او” گفت: “ما همینطور برویم سراغش، او با ما میآید؟” نفر اول گفت: “نه. هر کسی جایش را نمیداند. تازه خودش هم به همین راحتیها آفتابی نمیشود.” نفر سوم گفت: “اگر حکم داشته باشد، آن سر دنیا هم که باشد، پیدایش میشود.” “این” گفت: “ما پنهان شدهایم. نفر دوم که هیچ، هیچ کس نباید بداند ما کجا هستیم.” نفر اول گفت: “نفر دوم با این کارها کاری ندارد. نفر دوم به حکمش نگاه میکند و امضای پایین آن. به چیز دیگری هم کاری ندارد.” “او” گفت: “ای بابا! این که نشد. امضا از کجا بیاوریم؟” نفر سوم گفت: “من چی هستم؟ خود امضا من ام.” به نفر سوم کاغذ و خودکار دادیم.
بعد، توی آن غروب دلگیر، روی پلههای ورودی منتظر ماندیم تا نفر دوم پشت به غروب وسطهای آن جادهی خاکی ظاهر شد. ما همان نگاه اول شناختیماَش. بدجوری پیدا بود که خودش است. تنها میآمد و پشت سرش گرد و خاک به سمت غروب برمیخاست. ما شک داشتیم. نمیدانستیم برای کمک به ما آمده یا آنها. تنها چیزی که گفت همان یک جمله بود. روبهروی ما سه نفر ایستاد و گفت: “در خدمتم.»
ما بردیمش توی اتاق تنگ خودمان. گفتیم: “این دو نفر…” و بعد هر چه سر ما رفته بود، سر آنها آورد. ما تا صبح خوابیدیم. گاهی صدایی میشنیدیم، اما چون خودمان را آماده کرده بودیم و انتظاری هم غیر از آن نمیرفت، اصلاً ناراحت نشدیم و نگذاشتیم مزاحم خوابمان شود.
صبح رفتیم که نتیجهی کارمان را ببینیم. به نظر “من” و “این” عالی بود. با توجه به سابقهی خودمان دور از انتظار نبود. اما به خودیِ خودش میتوانست ما را شگفتزده کند. «من» و «این» خوشحال شروع کرده بودیم به تفسیر ماجرا. میخواستیم این خاطرهی دومِمان باشد بعد از آن شب. اما توی صورت “او” چیزی بود که “من” و”این” را بیشتر شگفتزده میکرد. “او” هنوز عصبانی بود. انگار از نتیجهی کار راضی نبود. “من” به تمام گوشه و کنار اتاق تنگ و صورتهای آن سه نفر نگاه کردم. با دقت نگاه کردم. شاید چیزی کم بود و به چشم “من” و “این” نمیآمد. به “این” گفتم: “بیرون. ما سه نفر بیرون.” “این” گفت: “بچهها یهکم بیشتر نگاه کنیم، من تازه دلم خنک شده.” اما “او” متوجهی منظور “من” شد. زودتر از همه بیرون رفت. “من” پشت سرش. “این” هم بالأخره دل کند و بیرون آمد. به چشمهای “او” نگاه کردم. حسابی نگاه کردم. چیزی داشتم میدیدم که “این” هم داشت میدید. پرسیدم: “تو چرا از ما عصبانیتری؟” “این” گفت: “بچهها خرابش نکنید، کار تازه تمام شده…” ـ میخواست به جای “او” خاک بدهد رویش، گفت ـ: “…شادی را به دلمان سیاه نکنید.” اما “من” کوتاه بیا نبودم. میخواستم بدانم افراط کردهایم یا نه؟ یکی از ما عصبانیتر بوده. یعنی آن شب توی آن اتاق تنگِ آنها، چیزی به “او” رفته بوده که ما از آن بیخبر بودیم. و تازه این یعنی یکی از ما عصبانیتر بوده. از این که تند رفته باشیم، میترسیدم. از بیاحتیاطیها میترسیدم. یکی که از ما عصبانیتر بوده روی ما تأثیر گذاشته بود. ما با هم به یک اندازه تصمیم نگرفته بودیم. یکی، عصبانیتر از ما، همراه ما “آره” یا “نه” میگفته. شاید هم به جای ما فکر میکرده. “این” داشت به حرفهای “من” گوش میداد. داشت راضی میشد. کم مانده بود به جبران فکر کند. “او” داشت وسایلش را جمع میکرد. گهگاه میایستاد به “من” نگاه میکرد. گاهی حرفهایم را تأیید میکرد و دوباره مشغول کارش میشد. میخواست برود. “من” به “این” گفتم: “جلوی در را بگیر، نگذار که برود.” “او” روبهروی ما ایستاده بود وسایل به دست، ما روبهروی “او” ایستاده بودیم دست خالی. “او” به ما دو نفر نگاه میکرد، ما دو تا به آن یک نفر. فکر کردم کاش دست خالی نبودیم. “او” گفت: “چه خوب که شما دو تا دست خالی هستید.” “او” کمی جلو آمد، ما از جایمان تکان نخوردیم، فقط کمی بازوهایمان را باز کردیم که جنگی به نظر بیاییم. “او” نگاهی به اتاق تنگ انداخت. چشمهایش را کمی تنگ کرد و به ما زل زد، به “من” و “این”، گفت: “تا اینجا با هم بودیم. همه با هم فکر کردیم. حالا اگر من قدم کج کنم، به آن اتاق تنگ خودمان بروم و به آن سه نفر آن بکنم که به من کردند و به آنها آن بشود که به من شد، کار تمام است. من از شما عصبانیتر بودم و شما افراط کردهاید. اما اگر از در بیرون بروم و دیگر برنگردم، با هم کاری را به خوبی تمام کردهایم.” “من” به “این” نگاه کردم، “این” به “من”، روبهروی هم. اگر کمی میچرخیدیم، یک مثلث داشتیم؛ چون “او” هم به ما نگاه میکرد. “من” و “این” پلک زدیم و چشم از هم برداشتیم. اول صبح بود. به حیاط رفتیم. سوار ماشین شدیم. کلید اتاق تنگ را برای “او” که کنار در بالای پلهها ایستاده بود، پرت کردیم و در آن جادهی خاکی پیش رفتیم. “او” آن روز از ما جدا شد.