مانلی/ شعر ایران – هنر روز: مسعود احمدی، شاعر و نویسنده ایرانی، متولد 1322 در شهر کرمان است. وی که دبیر پیشین ادبیات و فلسفه بوده است با چندین نشریه معتبر ادبی از جمله “دنیای سخن” و “نگاه نو” همکاری داشته است. وی همچنین بنیانگذار کتابهای “نسل دیگر” انتشارات فکر روز و “صدای امروز” نشر همراه بوده است. از احمدی کتابهای “24 ساعت” منظومه برای کودکان “شبنم و گرگ و میش” منظومه برای نوجوانان و همچنین مجموعه شعرهای “زنی بر درگاه”، “روز بارانی”، “برگریزان و گذرگاه”، “دونده خسته”، “دو سه ساعت عطر یاس” و … به چاپ رسیده است.
همانطور که با روحم، با صِدام، با تنم
نباید
خیلی شبیه من باشد
که نیست کسی که در کنارم است
اما او نیز
به شکل فنجان رغبتی دارد
به ریخت درخت به قوارة باران بالاخص در پائیز
و به نیامدن آن کس
که هرگز نبوده است نیست نخواهد بود
لاجوردی را میشناسد
آسمان و دریا و زورقی را که تا آن طرف ابدیت فقط برای دو نفر جا دارد
در برابر این همه تباهی
وا نمیدهد نمیدهد خودش را به دست باد
و با مردگانش در میافتد که نیفتد
به اعماق این باتلاق به ژرفای این منجلاب بیته
او هم
از واژهها متنی میسازد
که فردا در نانوشتههای آن است
با خیابانها و خانههای مملو از شعور سرریز از شور و نور
نباید
خیلی شبیه من باشد
که نیست کسی که در کنارم است
اما با کلمات به نرمی رفتار میکند به گرمی
همانطور که با روحم با صدام با تنم.
و از گرمای دست من بر شانهات
چه خیال میکنی؟:
اینها
نه رنجنامهاند نه گلایههای وقت و بیوقت
فقط
عاشقانههایی سادهاند
که از درز میان کلمهها و فاصلة میان سطرهاشان
عطر شبدر بیرون میزند نَمِ شبنم و صدای پای مردی
که مدام
به تو فکر میکند
به دوستت دارمهات امروز و فرداکردنهات
تأویل متن با توست
دیدن باران خیابان و درختان دوجانب آن
و شاعری را
که بیتو در کنار تو قدم میزند با خودش حرف
البته اگر
در هرکجا که هستی
از طعم این چای لذت ببری
از شکل این فنجان و رنگ آن و از گرمای دست من بر شانهات
بر هفتادمین پله
بارانی
آنچنانی نیامده
برفی بورانی و بهمن در ده قدمی اسفند از نفس افتاده
من
انتظار بهار را میکشم
دویدن خون را در رگهای درخت دمیدن شکوفه بر شاخه
و فقدان این فاصله
که ترس از مردگان میان ما انداخته و هی دیدار را به روزهای بعد
در این جای از جهان
هر که چون ما
بر لبة تیغ راه میرود سایه به سایه مرگ
پس
نه کم است نه بیمقدار
یک نفس
بیست سال فاصله را دویدن به عاشق خود رسیدن
و با او
جهنم جهان را از هفتادمین پله دیدن
یکه خوردن
به خود لرزیدن به هم چسبیدن
تنهایی و تن
میهمانان رفتهاند
و آن مرد
که در ته مردمکهاش جا ماند
با همان نگاه
همان صدا همان لبخند و کلمات سُکرآور
گوش نمیدهد
چیزها را جمعوجور میکند اتاق را مرتب
و بعد
پنجره را باز
سر را در سحر فرو سینه را از هوای تازه پُر
اما
مردگان
هنوز جدل میکنند نه گفتوگو
و حالا
به دنبالش میروند میروند تا ته خشم
وقتی که در حمام
خود را به اغوش میکشد تن خیس را به آتش
و زیباترین متنها
پرندگان
تو را دوست میدارند
آسمان رنگینکمان پروانگانِ خیس نشسته بر قوس آن
و زیباترین متنها
که از ترس
تو را در سفیدیهاشان پنهان میکنند
این خرت و پرتها هم
به وجد میرسند میرسند به اوج حظ
وقتی
که آنها را میبینی یا لمس میکنی
کاغذ و مداد
پاککن فنجان و پاکت سیگار
و حتی
همین دم
که من دارم دست خودم را رومیکنم تو را با خودت روبهرو
هفده ساله نیستی سی ساله
و آن پنجاه سالهیی که شناسنامهات میگوید
اینجا
که ایستادهای
کنار من خیره به جوانهیی که از ترک میان سنگ سربرکرده است
آخرین پله نیست
هفتادمین است عریض است و ناپیدا