زن دوم آقای سردبیر
در میان هیاهوی بازی بلاگی وطن؛ نویسنده وبلاگ “سایه” به موضوع متفاوتی پرداخته است:
“ژانپل” سادهدل میگوید: فمینیستتر از زنهای ایرانی ندیدهام! جلالخالق. ایران فمینیستش کجا بود ژانپل جان؟
من البته میدانم ژانپل از کی حرف میزند. به تبع شغلش که استاد دانشگاه است از دانشجوهای دختر ایرانی حرف میزند که همه چیز را پشت سر میگذارند و میآیند اینجا و قرار نیست چیزی از پا درشان بیاورد. برای تک تک حق و حقوقشان فکر میکنند و کار میکنند و بحث میکنند و میجنگند. لابد نشسته پای بحثهایشان و تحتتاثیر قرار گرفته.
ژان پل طفلک اینها را دیده و خبر ندارد که دوست روزنامهنگار من با افتخار زن دوم سردبیرشان شده است!! خبر ندارد فلان خانم تحصیلکرده، سرش را بالا میگیرد و از دستدرازی شوهرش به ملت دفاع میکند. خبر ندارد فلان خانم هنرپیشه، اعلام برائت میکند از هرچه که مربوط به حقوق زنان است.
اینها تازه زنهای با ظاهر موجه هستند که پایش بیفتد، خودشان را روشنفکر هم معرفی میکنند. بگیر و برو تا برسی به آنهایی که خودشان را به مهریه هزار و سیصد و خوردهای، خودشان را به خانهی هزار و خردهای متری، خودشان را به زندگی بیدردسر مردهوار میفروشند.
ژانپل نمیداند که پشت لایحهی حمایت از مردان در خانواده، فقط مردها نایستادهاند!
من هم نمیتوانم به ژانپل بگویم: برو بابا، اینها آبروی فمینیسم را بردهاند.
منتظر بربرها بودم
پیام یزدانجو در “فرانکولا” می نویسد که برای مدت ها منتظر انتشار رمان “در انتظار بربرها” بوده تا در باره اش بنویسد. اما حالا که بعد از مدت ها وبلاگ اش را تازه کرده به همین مختصر اکتفا می کند:
در انتظار بربرها (1980) نوشته ی جی. ام. کوتزی (نویسندهی اهل آفریقای جنوبی و برندهی جایزهی نوبل ادبیات 2003) است و اخیرا” با ترجمه ای، از دید من، عالی به فارسی منتشر شده (نشر مرکز، 1386). مدتها منتظر انتشارش بودم تا مطلبی در موردش بنویسم. حتا جمله ها و بندها را در ذهن ام نوشته بودم. نوشته ام را فراموش کرده ام. حالا تنها صفت ها برای ام مانده: درخشان، و دردناک.
رمان این طور تمام می شود: “… مثل مردی که مدت ها پیش راهاش را گم کرده اما لجوجانه در راهی پیش می رود که شاید به هیچ جا نرسد.”
هر چیز خوبی را خراب می کنیم
نویسنده بلاگ “روزنامه نگار جوان” به ایجاد تغییرات روزانه ای که در اعتماد ملی رخ می دهد و همه ناشی از ورود یک عضو سابق تیم هم میهن به این روزنامه است؛ گلایه مند است:
من نمی دانم چرا هر چیز خوبی را ما باید خرابش کنیم. و یا اینکه بعضی ها هم تا به جایی وارد میشوند میخواهند همه چیز را کلهم عوض کنند. نمونه جدیدش همین روزنامه اعتمادملی. دلمون خوش بودکه لااقل اگر روزنامه هم میهن و شرق تعطیل شده اعتماد ملی هست که ارزششو داره وقتتو براش بگذاری.
اما از اون موقع که یک نفر که گفتن نگویید و یا نگفتن که بگویید وارد این روزنامه شده - حالا با هر عنوانی - تمام روزنامه را از لحاظ شکل و محتوا ریخته به هم و هر روز، روزنامه با یک نوع صفحه بندی در میاد. یک روز همه صفحه اول عکس است، یک روزفقط نیم تای بالا عکس است، صفحه بندی جدید هم که چشم را می آزارد.
وطن برایم بی معناست
میترا خلعتبری هم در وبلاگ “فریاد سکوت” وارد بازی بلاگی تازه ای شده است که مضمون تقاضای هر بلاگر از بلاگر یا بلاگرهای بعدی نوشتن در باره وطن است. خلعتبری می نویسد:
عشق به وطنم را در تمام روزهایی که سن کمی برای تحمل بسیاری از مسائل داشتم، حفظ کردم اما وطن مدت هاست برایم دیگر معنی ندارد.
از زمانی که هم وطنانم به فکر هیچ کس جز خودشان نبودند حس وطن پرستی برای من هم مرد.
از آن زمانی که برادرم برای همیشه از ایران رفت و دلیل رفتنش رو ناتوانی از زندگی در ایران گفت. هنوز یادم نمیره روزی که برادرم از محل کاری که می رفت به خانه آمد و گفت دیگه به اونجا برنمی گرده و دلیلش رو فساد مالی که در اون جا بود، عنوان کرد. اما حالا رضای عزیزم نیستی که ببینی، در حال حاضر اینکه جایی که فساد مالی نباشه اعجاب انگیز هست.
حس وطن پرستی زمانی برای من مرد که دیدم در وطنم بر سر هیچ و پوچ آدم می کشند و باز هم بی هیچ دلیل و منطق مجازات می کنند.
از آن زمانی وطن پرستی برایم بی معنا شد که همه در این کشور ناامید شدند. از اینکه برای آینده برنامه ای داشته باشند خنده اشان گرفت. از اینکه به کسی کمک کنند پرهیز کردند.
وطن برای من یعنی شخصیت سرکوبشده
نویسنده وبلاگ «تا به کی باید رفت” هم در همین موضوع چنین می نویسد:
یکروزی “وطن” برای من آرمانیترین واژه بود؛ برای این واژه شعر میسرودم و با این واژه جهانی برای خود ساخته بودم. در دورهای این واژه برایم بیمعنی شد و بار آرمانی خود را از دست داد اما امروز وطن برای من همان لجن است. لجنی متعفن؛ کثافتی که بوی گند آن تمام دنیا را برداشته است. وطن یعنی احساس و عقیدهی زیر پا لهشده؛ یعنی شخصیت سرکوبشده.
وطن یعنی عشقی که تباه شد.هرز شد.هوس شد.وطن یعنی وَ تَن!تنی که خمید از بنگ و افیون و درد و خون.یعنی تنی که انگشتان وقیح و گستاخ را بر خویش تحمل کرد و دم نزد.یعنی بهشت زهرا و گوری که گم شد در زمان.یعنی تن ِ تو در خاک، تن ِ من در کفن.یعنی جایی که خدا را هر جور که می کشد عشقشان تقسیم می کنند. فرقی ندارد کجا زندگی کنم. و اگر ماندهام نه برای خاک، که از بیعرضگیست…
وطن جایی ست که بالت را می برند
مشارکت فهیمه خضر حیدری در بازی وطن؛ در وبلاگ اش “حرفه خبرنگار” چنین بازتابی دارد:
برای من و شاید خیلی از همنسلانم وطن هرگز آن قطعه مهم و بزرگ از کره زمین نبوده که با رگ و پی و استخوانمان بپرستیمش و برایش حتی حاضر باشیم که از جان بگذریم.نه برای من وطن آن قسمت غروربرانگیز از نقشه جغرافیا نیست که با همه چیز و همه کساش همهویت و همدل باشم. برای من وطن مفهومی ساده و پیشپاافتاده است که بیهوده پیچیدهاش کردهاند. همه جا ؛ در ادبیات، در سینما و هرجای ممکن دیگر. دهها زائده حسی و اخلاقی و ملی و بشری و حتی عاشقانه به آن اضافه کردهاند و از آن شعری ساختهاند قابلپرستش و شایسته فداکاری و ازخودگذشتگی.
نه وطن برای من اینها نیست.برای من وطن جایی است که در آن زندانی میشوی.جایی که راهت را به هر انتخاب دیگری میبندد. جایی که بالت را میبرد و پایت را نشکسته گچ میگیرد. جایی که خودش را، جغرافیایش را و از همه بدتر تاریخ کهنسالش را به تو تحمیل میکند.جایی که حال را از تو دریغ میکند و هزاران سال پیشش را به رخت میکشد و تو از خودت میپرسی: “خب که چی ؟ سهم من از این تکه گربه زیبا و چهارفصل چیست ؟”
نه، من برای این وطن، برای این آسمان که نمیداند چگونه میتوان عاشق ابرها بود، برای زندگی مردهای که در این خیابانها جاری است، برای مرزهای تحمیلی آن حاضر نیستم حتی قطرهای خون بدهم، حتی لحظهای بجنگم و حتی مورچهای را در دفاع از چیزی که به آن میگویند “میهن” بکشم.
شادبودن در این شرایط وظیفه است
محبوبه حسین زاده در آخرین پست ارسالی اش در “پرنده خارزار” این حکایت را شرح می دهد که چگونه به سادگی در حال از دست دادن جانش بوده است؛ اما گفتگویش با ناهید خیرابی مادر سهیل آصفی روزنامه نگار زندانی هم خواندنیست:
داشتم با ناهید خیرابی حرف می زدم چند روز قبل از اینکه پسرش سهیل آصفی رو دستگیر کنند…می گفت شادبودن در این شرایط سخت وظیفه است…اون روز خیلی از حرفهاش خوشم اومد و امروز بیشتر به این نتیجه می رسم که واقعن در این شرایط سخت، فقط آه و ناله و ناراحتی می تونه چه مشکلی رو حل کنه…وقتی زندگی به همین راحتی پریدن یک تیکه سیب توی گلو می تونه به پایان برسه، پس دیگه چرا باید این همه تلخش کنیم این فرصت محدود رو….میشه به جای این همه حس بد داشتن، یک خرده تلاش کردن برای تغییر شرایط و ایجاد حس بهتر هم برای خودمون و هم دوستان مون.
من گفتم؛ او گفت
این پست از الناز انصاری و تحت عنوان دیالوگ در وبلاگ “زنانه” هم خواندنی بود:
گفت: فرانسوی ها می گویند بدبختی ها به ندرت یکی یکی سراغ آدم می آیند
گفتم: فرانسوی ها مشخص نکردند که با هم رفع زحمت می کنند یا یکی یکی می روند
گفت: راستی 110 زنگ زد گفت یک سگ سفید پیدا کرده، شاید همان سگ امنیت ات باشد
گفتم: دیروز شهردار برای مزارش تاج گل فرستاد. به اتهام هاری تیرباران اش کردند
گفت: صاحب خانه ها اجاره بالا می خواهند پول ات را نزول بده
گفتم: نزول خور محله مان رفیق جزایری بود فراری شده
گفت: توی جوب و سطل ماست که نمی شود بخوابی
گفتم: آگهی داده ام براندازی نرم و سخت و مخملی و نمدی پذیرفته می شود، توی جوب خوابم نمی برد
گفت: شنیدم کامنت دونی ات شده چاله میدان مجازی چرا حذف نمی کنی
گفتم: می خواهم پایم روی زمین بماند ببینم همزیستی مجازی فارسی زبان ها را
گفت: طاعات قبول
می شود گفت وحشتناک است!
نتیجه آمارگیری سه ماهه همایون خیری در “آزادنویس” در خصوص محتوای وبلاگ های ایرانی جالب است:
مهمترین نتیجهی این کار سه ماهه نشان میدهد فقط حدود 12 درصد از مطالبی که ما همگی در وبلاگهایمان مینویسیم اصولأ حرف تازهای دارند، یعنی صاحب وبلاگ اصولأ آدم مولدیست، یعنی نشان میدهد آن آدمی که وبلاگ مینویسد توانسته خودش را در فضای فکری جدیدی ببیند و از همانجا دنیا و بخصوص ایران را ببیند. یعنی 88 درصد باقی مطالب تکرار مکررات است که نه چیزی به دانستههایمان اضافه میکند، نه گرهی از مشکلاتمان را باز میکند و نه حتی نشان میدهد ما داریم دنیا را هم میبینیم.
خیلی خیره کنندهتر این است که این آمار وقتی منحصر میشود به وبلاگ نویسهایی که در خارج از ایران زندگی میکنند از این هم خرابتر میشود یعنی فقط 9 درصد از خارج نشینها هستند که زندگیشان را وصل کردهاند به دنیای خارج و باقی که میشوند 92 درصد انگار در ایران هستند. یعنی ما اصولأ چنان در خودمان فرو رفتهایم که زندگی بیرون و داخل ایرانمان فرقی با هم ندارند. تفکیک جنسیشان هم کردهام که تفاوت معناداری با هم ندارند. میشود گفت وحشتناک است!
باید تاخت!
قطعه آخر از وبگردی امروز را هم از محمد جواد کاشی در وبلاگ “زاویه دید” داشته باشید که در حاشیه بی تحرکی سیاسی در جامعه ایرانی نشانه هایی از امید برای فعلیت یافتن آمال ها و آرزوها می بیند:
هنگامی که افقها بسته میشوند، خواست دگرگونی در ذهنیت و روان جمعی مردم انباشت میشود. مطالبات گوناگون و ناهمرنگ یک کاسه میشوند و با هم پیوند پیدا میکنند. همه چیز مستعد یک بسیج پوپولیستی و جمعی میشود.
اما فعلیت یافتن این میل جمعی همیشه با طرح شعارها و ایدههای تازه موضوعیت پیدا نمیکند.
کافی است کسی، جناحی، نیروی سیاسی آشنا یا ناآشنایی بتواند در عمل؛ اعتماد عمومی را به توانایی خود در دگرگون کردن موازنه سیاسی جلب کند. ممکن است محافظهکارترین لایههای نظام سیاسی یکباره با چرخشهای نامنتظر، ترتیبات صحنه را به نحوی به هم بزنند که افکار عمومی را به تحقق یک افق تازه متقاعد کنند.
اما به همین اندازه نیز ممکن است شاهد نقش نامنتظر نیروهای خارجی در صحنه سیاسی ایران باشیم. بنابراین نیروی بالقوهای که در عرصه عمومی انباشت شده است، الزاماً رنگ این و آن را ندارد. بلکه مستعد فعلیت در رنگها و صور گوناگون و حتی ناسازگار است. نیروهای سیاسی که میان این دو حد افراطی و تفریطی قرار دارند نیز کم یا بیش میدانی برای قدرت نمایی پیش رو دارند. تنها تاختن در این میادین واقعی عمل است که میتواند تحولی عینی در صحنه سیاسی پدیدار کند.