رویکردهای ساختاری و فرمی متفاوت

نویسنده

» مانلی / شعر امروز ایران؛ معرفی ۴ شاعر معاصر

ایلیا معمار

 

علی باباچاهی؛ شاعری خلاق

علی باباچاهی در میان چهار نسل از شاعران نوپردازی که از دهه پنجاه تاکنون ظهور یافته اند بی شک یکی از مستمر ترین و خاص ترین افراد محسوب می شود، او به خصوص از اواخر دهه شصت تا امروز در حوزه های مختلف نقد و بررسی شعر و انتشار اشعاری با رویکرد های ساختاری و فرمی متفاوت مخالفان و موافقان بسیاری در میان اهل ادبیات معاصر داشته، عده ای از اساس باباچاهی را به واسطه این آثار شاعر ندانسته اند و عده ای دیگر در مقام دفاع از او حضور و اثر وی را جزء نخبه ترین و خلاق ترین آثار ادبی منتشر شده به حساب آورده اند، اما در این میان مجموعه شعر نم نم باران وی در نظر هر دو گروه قابل توجه دیده شده است.

 

مرده بازی

کسی که در آغاز داستان بمیرد         از تولستوی اجازه نگرفته

یا آژیر قرمز زده اند         وَ او هوس انجیر کرده در بهشت

و یا حوصله اش را نداشته که نصف و نیمه ی شب

خرت و پرت هایش را از پر و پا در بیاورد         وَ کمی بعد پشت کند به سیب درشتی که      

                                                                                                      نه از درخت افتاده

                                                                                                    نه از آن طرفِ تخت

و بعد از کمی         غلت بزند توی رختخواب

و فکر کند به نوه – نتیجه هایش که: پنج پنج         پنجاه و پنج دونه انار

و به عروس اش انار خانم که تازه برگشته   سیصد دونه مروارید.[1]

و یا این‏که بفکرد به همکلاس سابق ترکه –  اناری اش          ژولیت کک مکی

که صورت مغازله اش را امضا کرده – نکرده         پر می زند روی صحنه: رومئو!

چه کسی این خوک ها را به چرا می برد؟

نخواست که به دنیا بیاید و قلوه سنگ های تهِ جو را بشمارد.

راوی از یک تا که شمرد         مرده مرده بود.

اجازه نگرفت از کسی که بمیرد         مُرد!

آدم مرده چه به عیادت عاشقی برود در بغداد  که عضو اصلی اش  کمی آسیب دیده

چه بکشد از پشت           سایه –  مایه ی سرباز هخامنشی را –

                          که از دیوار خانه ی معشوقه اش بالاتر رفته

خدا کند این جغجغه ها تکثیر جمجمه هایی نباشند که در گوش من مدام 

                                                       _  می جغجغند: راوی خائن!

قول می دهم اما که قول بدهم

و با قول می دهم دفاع می کنم از مرده هایی که در آغاز داستان می میرند!

 

در کجای افغانستان به خوشه ی خشخاش می گویند تمشک وحشی؟

در هیچ قبرستانی هم از این پس نمی شنوی از هیچکس

که بگوید به من راوی نسبتاً مرده ای که از رفقای کاملاً مرده اش

در یک گزارش زنده زنده          دفاع نکرد      کرد؟

خرداد ماه 1387

 

داریوش مهبودی؛ شورمندی انسانی و روحی

داریوش مهبودی را اکثرکسانی که از اواخر دهه هفتاد تا امروز نامشان در عرصه شعر نو فارسی طرح شده به عنوان نمونه‌ای از شورمندی انسانی و روحی در شعر این نسل شناخته اند، مهبودی با حالات خاص روحی که در رفتار شعرش بروز داشته همواره نمونه هایی غریزی از شعر را خلق و عرضه کرده است. او شاعری‌ست که نمی‌توان به سادگی از کنار شعرش گذشت. مهبودی متولد شیراز و تحصیل کرده فلسفه است و در حال حاضر در تهران زندگی می کند. مهبودی تا امروز سه مجموعه از اشعارش را انتشار داده است. 

 

قطعه ای از دفتر رویایی ها

در صورت بیماری

بیمارش بودم

صورت که بی دلیلم ترک می کرد.

رنگ از نگاه تن می زد

نگاه از تو،تو از صورتم نفهمیدی؟

-کتاب کتمان صورت بود که نام بیمارستان را

در کنج چشم

بستری می کرد.

تو ای چهره!

ای فرار مدام!

کتاب بی صورت!

کجا می شوی؟

با صورتی که صورت نیست،

صورت دیگر است.

 

اسماعیل یوردشاهیان؛ معرفی شعر و داستان فارسی در سراسر دنیا

اسماعیل یوردشاهیان که میان مخاطبان ادبیات به ارومیا شهرت دارد، شاعر، داستان نویس و منتقدی شناخته شده است که کتابهای فراوانی تا امروز از وی توسط ناشران معتبر نشر یافته است. او جزء چهره های فرهنگی شناخته شده آذربایجان نیز می باشد که به واسطه دامنه آگاهی و سواد وی همواره مورد توجه بوده، یوردشاهیان همچنین جزء محدود چهره های ادبی ساکن ایران است که سالیانه در محافل و دانشگاه های مختلف در سراسر دنیا پیرامون ادبیات ایران برنامه ها و سمینارهای متعددی برگزار کرده و به معرفی شعر و داستان فارسی می پردازد. 

ماه پنهان نمی ماند

از یاد  نمی برد که ماه

                                  همیشه هر شب کنار در ایستاده است

از یاد نمی برم که مرا من

                                          در شب بی ماه کشته است

از یاد  نبرده است که  دیریست ماه را ندیده است

 شب  است

هوا ابریست

در کوچه تاریکیست

توفانی ست که درختان را می شکند

می گوید:

             صدا نکن ،   نفس نکش

            آنان  در گذرند                   

می گویم:

             صدا نمی کنم ، نفس نمی کشم

             پشت در  به کوش ایستاده ام

             در انتظار توام

ماه گرفتار  ابر

توفان باد  با آواز درد

 صدای پا ها با تنگی نفسها

در بروی شما خواهم گشود یاوران من

در بروی شما خواهم گشود

آه  دختران   وطنم

پسران میهنم

گلویتان چه خونین است ؟

چه بر شما گذشته است ؟

چه دیر در گشوده ام ؟

آواز جغد

پرواز کبوتر

وزش دیوانهء باد

با ابرهای دلتنگ که می بارند

 

دختران  وطنم ماه را چه گفته اید ؟

پسران میهنم  ماه را کجا خوانده اید ؟

این کوچه ، این خانه چه تاریک است

چراغ کی می افروزید ؟

از یاد برده است

ماه امشب   با ابر چه غمگین گریسته است

از یاد برده ام

 ماه دو باره از کوچه ها ، کنار در می آید

از یاد برده اند

ماه همیشه پشت ابر نمی ماند.

 

هوشیار انصاری فر؛ شاگرد کارگاه شعر براهنی

هوشیار انصاری فر شاعر متولد اصفهان یکی از چهره های جدی در عین حال خاص نسل تازه شاعران نوپرداز ایران است، او را مهمترین شاگرد کارگاه های شعر دکتر رضا براهنی در دهه هفتاد دانسته اند که هرچند شعرهای محدودی از وی نشر یافته اما با همان تعداد جایگاه ویژه ای میان مخاطبان نخبه این گونه اشعار کسب کرده است. انصاری فر نوآوری هایی در استفاده از اوزان ترکیبی در شعر نو و موسیقی درونی به مثابه فرم شعر داشته و خیالی چند لایه با صورت مشکل در شعرش دارد. او تا امروز هیچ کتاب شعر مستقلی منتشر نکرده است.

الحمرا برای باد جنوب و سازهای زهی                                                                                                            

ور

ورداشته‌می‌شودازلبت لبم شیشه خرد

در وسط ور ور

بلبلند‌می‌شوی با باد و پر بر پرچم می‌زنی پر

بر پر

دلنگ و دلنگ

بناگهان نیستی ناگاهان می‌زنی از وسط خواب هام

نفت شعله صحراهام

هام

خوابیده رو اتاق و غروبی الحمرای من الحمرا

الحمرا

خوابیده رو پیاده‌روی‌های عصرهای جمعه‌ی پاییز نیز

خوابیده رو

حسرتی از

انگشتام

هام

دلنگ و دلنگ می‌کند از نسیم سیم سیم

غروبی از هاله‌ی قرن هفدهمی

 

و از وسط خواب‌هام بناگاه بر وسط خواب‌هام

و صبح که تار موی  ترا حمل می‌کنم بر سینه با درنگ

که پیاده می‌کنم ناگهان پیداش

و تو دست رو درخت داده‌ای تکیه قرن هفدهمی

و آفتاب از رنگ سفرمی‌کند به رنگ از لای آن حریر عرق‌کرده روی پیشانی‌ت

الحمرا دانه‌می‌چیند از سر انگشتام هام

الحمرام

و صبح که خواب دیده‌ای وسط بر باد بر تابوت

می‌زنی بر درست بر عرق می‌وزی بر درست روی شقیقه

باد می‌زند سیخ موهام سیخ تپّه‌هام سیخ روهام هام سیخ

بگیر پایین حالا فنجان را و بهم زل بزن الحمرا

بکوب

از وسط بر وسط

زل‌بزن به در که باز

بسته باز گربه پشت بر پایه و در تکیه و خوابیده

نیز بازیک درخت قرن هفدهمی روی جمله غروب‌های جمعه‌های پاییزی

و پیاده آفتاب سفرمی‌کند ظهیرالدوله نیز سفرمی‌کند نفت می‌کند شعله نیز هم

همین یک قبر سفرنمی‌کند

من

گمت می‌کنم از وسط همین نیمکت پیدا

می‌شوی سوار رنگ می‌شوی از آفتاب

سفرمی‌کنی به آفتاب

اشک سفرمی‌کند از خواب تار موت

حمل‌می‌شود به بیداری

الحمرا دلنگ‌دلنگ‌می‌کند از قرن هفدهم ماه الحمرا

بنشین

حالا کنار همین قبر

درویش هست

نیست رو سنگ‌فرش

گربه چشم‌های خمارش را بسته حالا باز پیاده مثل سنگ‌فرش

نیست

شعله‌می‌کشد می‌کشد از وسط خواب‌هام هام

هست همین همین یک تار مو به رو سینه‌م که الحمرا بزنم نم قرن هفدهمی

هست همین یک باد بر لبم از لبت ورمی‌کشم شم حالا

الحمرای من حالای من الحمرام

                            


[](typo3/#_ftnref1)1 – از یک ترانه