از روزی باید ترسید که خوبان باقی مانده در خانه سیاه، دست به دعا بردارند و مثل آن پیرِ صداقت، عزت سحابی، یا دگر شدنِ احوال بخواهند یا مرگ.
حالِ ما که بنا برسنت الهی بی همتِ همه دگر نخواهد شد و می ماند این دعاهای مستجاب زده.
در حضورِ نگاه بارانی و دست لرزان ما، یاورهمیشه مومن، آنکه صبرش وسوسه دریا داشت، دعایی کرد و لبیکی آمد و رفت.
اخلاص صدا ندارد.“هدی صابر” همه این سالها به تقوایی متواضع، آخرین سنگرهای خوبی را نگهبان بود. لحنش حماسه ای مهربان داشت، بازمانده از قافله رنج، رنجِ تاریخ ایران. میراث دار شهدای آزادی بودن، گنجی است که بارِ امانتش بر دوش صابرین نهادند.
میانِ غبارِ بی تفاوتی مزمن و عُسرت اقتصادی و فرهنگ ریایی که مردم ایران را خمود و دل شکسته کرده، راه سبز دیرینی است که به نورِ دلِ نفراتی چراغان است.
هر چه بر انبان گناهِ شهر افزوده می شود، هر چه حاکمان به شیطان شبیه تر می شوند و کویر دمار از آبادی بر می آورد، این ایمانیان ناب و تَر می شوند. بُراده های طلا میان خاکدانِ دنیا. تن که چنین خلوصی یافت از قامتِ زندان و زندانبان، ولایت و فقیه، ارتفاع می گیرد و معراج می کند.
“هدی صابر” همان مفهوم قدیمی شهادت است. می خواهم حرفهای قدیمی بزنم که خریداری ندارد. این مومن بی شهادت نمی رفت. نور بالا می زد و شهادتش مبارک.
نمی توانست باشد و بماند، دستِ او نبود، طاهر شدنِ صابر، سبک اش می کرد و ناگزیر چشم می بست و پر می گرفت.
آهسته ترک که یار خفته است
ای مرغ مخوان بهار خفته است
خط سرخِ شهادت را صابر به متانت رفت و ماندیم زیر بار مسوولیت. اگر دستی به وحدت ندهیم و اگر دل یک دله نکنیم، فرصتِ زیستن باخوبان از کف می دهیم. نکند که هزار صف زدعاهای مستجاب زده در راه باشد. شیخ و میر در حصرند و هنوز میان ما، زندانیان اوین و رجایی شهر، بار رنج و مسوولیتی می برند که شاید ما شانه از سنگینی اش خالی کرده ایم و کناری کشیده ایم. بدانیم که درست در کنار ما و در گوشه های عزلت و گمنامی های تقوا، پاکانی هستند که از این بی تفاوتی همگانی رنج می برند واین بار گران که واگذاشته ایم را یک تنه بر دوش می کشند و نا گاه چنان صافی می شوند که به گردشان نرسیده، مثلِ عطری به دور دستِ ابدیت می روند.
ایرانِ فردا و روزهای روشنش، دلواپسی همه عمر صابر و هاله و سحابی بود، آرزویشان برای مردم، گرنه نه مالی خواستند و نه نام و مقامی. تفسیرِ نگاه صابرین تکلیف ماست که برقی زد و گفت:
جانان من آفتاب فرداست
عشقم نفس صدای دریاست
من آب زچشم باغ نوشم
تن را به شب آفتاب پوشم