نمی دانم چرا عده ای بیش از اندازه اصرار دارند که “جنایت” را اندازه گیری کنند و برای آن معیارهای کمی و کیفی بیابند، در حالی که “شکنجه” یا “جنایت” در هر حد و اندازه ای که باشند، “شکنجه” و “جنایت” هستند و هر دو لکه ی ننگی بر دامان بشریت و جنایتکاران نیز در هر جایگاهی مستوجب سرزنش و مجازات.
چند روز پیش وقتی مقاله ی “سرباز وطن یا جنایتکار جنگی؟” را نوشتم و در آن رهبر را به عنوان عامل اصلی کودتای انتخاباتی و آمر شستشوی مغزی جوانان بی گناه خواندم و نظامیان خشن را عامل جنایات اخیرمعرفی کردم، دوستانی در داخل و خارج بر من خرده گرفتند که مگر این حد و اندازه جنایت و کشتار در ایران با جنایات گسترده ی دیگر کشورها قابل مقایسه است، که چنین قضاوتی سخت علیه آمران و عاملان آن داری؟
پاسخ شهروندان ایرانی، به ویژه آنان که مطالعاتی اسلامی دارند راحت تر است، چون آنان به استناد آیاتی از قران آسان تر می پذیرند که جنایاتی سازمان داده شده در جریان است که “نفس” آن را اسلام نمی پذیرد، از جمله این آیه را: “ کشتن یک انسان مانند کشتن کل بشریت است”. اما کار سخت و دشوار، راضی کردن خارجی ها به ویژه دست اندرکاران نهادهای بین المللی تخصصی و روزنامه نگاران است، زیرا آنان ظاهرا منتظرند تا ابعاد جنایت چنان گسترش یابد تا با محک و معیار خود آن را “جنایت علیه بشریت” یا “شکنجه جسمی و روحی” بنامند.
این دوستان به حق می گفتند که تو این روزها بیش از اندازه در برابر آنچه که در کوچه و خیابان و کوی و برزن شهرهای مختلف ایران، به ویژه تهران می گذرد “حساس” و “احساساتی” شده ای. آن ها تاکید می کردند که بی خود ضرب و جرح جوانان “معترض” و در پی “احیای رای خویش” توسط نظامیان و بسیجی های مسلح را با جنایات ها و جنایتکاران ویتنام، کامبوج، رواندا، یوگسلاوی و… مقایسه می کنی. به باور آنان، مردم اروپا که نسل کشی یوگسلاوی سابق را دیده اند یا خود و پدرانشان شاهد جنایات هیتلر و استالین بوده اند، با دیدن عکس ها و تصاویری که از ایران می رسد درک درستی از “جنایت” و “جنایتکار” نخواهند داشت؛ هر چند که قتل مظلومانه ی “ندا آقا سلطان” رامطلقاٌ بر نمی تابند.
پاسخ من هم به این همکاران اروپایی این بود که مگر ایرانیان جسد بی جان چند صد طرفداراعتراض های مسالمت جویانه چون “ندا” ی مظلوم را باید زیر خاک بسپارند تا دنیا باور کند که این جا جنایتی در جریان است؟ مگر در آن جا هم چون این جا وقتی که جسد شهید را تحویل دادند غرامت چهل میلیون ریالی دریافت می کنند و وقتی به آن ها گفته می شود “شما که در رادیو و تلویزیون خود می گویید این ها را ما نکشته ایم و عوامل خارجی کشته اند، پس چرا باید پول گلوله ی آن ها را به شما بدهیم؟”، خیره ومات به چشمانت می نگرند و زیادش می گویند: “خفه شو، این غلط ها به تو نیامده است”. تازه مگر در آن جا جلوی عزاداری خانواده های شهدا را می گیرند و در اتوبوس های حامل عزاداران تا بهشت زهرا چند مامور می نشانند و بر سر قبر شهید دائم فریاد می زنند: “ساکت باشید و مراسم تان را زودتر تمام کنید”.
پاسخ من به این دوستان همچنین این بود که چه تعداد پیکر آش و لاش شده و سرخ و کبود جوانان را باید جلوی دوربین قرار داد تا جهانیان دریابند که آنانی که دم از شکنجه در زندان های ابوغریب و گوانتانامو می زنند، خود اکنون به شکنجه گرانی بی نظیر تبدیل شده اند. آنان بازداشت شدگان را - حتی اگر رهگذری بیش نباشند- از محل تجمع های اعتراض آمیز با ضرب و شتم به مکان های ناشناخته می برند و تا حد مرگ کتک شان می زنند و به شیوه های جدید و قدیم شکنجه شان می کنند.
در بیان آن جنایات خیابانی پیش از این گفته ام و مردمی که خود در فضای سنگین مملو از سانسور و خودسانسوری بر رسانه های داخلی و اخراج روزنامه نگاران خارجی شاهد ماجرا هستند، هر روز سند و مدرکی جدید- مکتوب و صوتی و تصویری- در سایت های خبری و رادیو و تلویزیون های زیر پارازیت شدید می بینند که توسط فرزندانشان در کوی و برزن تهیه شده و می شود.
اما واقعیت این است که مردم ایران کمتر در خصوص شکنجه های متعدد و متنوعی که اکنون در بازداشتگاه های آشکار و پنهان حاکم است خبری می شنوند، الا اینکه پدر دور از چشم نگران مادر بدن سیاه و کبود پسر را ببیند، یا مادر در گوشه ی خلوتی از خانه مرهم بر زخم سرباز کرده ی دختر نهد.
به آن همکار اروپایی نمونه هایی را گفتم تا درک درست تری از اوضاع ایران داشته باشد و بفهمد که علاوه بر آنچه که شاهدش در خیابان ها بوده است، حاکمان ایران با چه وحشی گری غیراسلامی و غیرانسانی جوانان را ترسانده اند؛ تا این امر را دریابد که چرا مردم اکنون راه های مسالمت جویانه تر و کم خطرتری را برای بیان اعتراض خود می جویند و چرا در این روزها عده ی کمتراز آنان در تظاهرات خیابانی شرکت می کنند. تا درک کنند که این تحول به معنای فروکش کردن ماجرا و پایان جنبش حق طلبانه ی جوانان ایران که بسیاری از آن ها در 22 خرداد 88 برای اولین بار به پای صندوق های رای رفتند، نیست. این آتشی است که زیر خاکستر می ماند و روزی نه چندان دور به گونه ای دیگر شعله ور می شود.
بد نیست که در کنار آنچه مردم کم و بیش از رسانه های صوتی و تصویری یا سایت های خبری درمورد کشت و کشتار در کوچه ها و خیابان ها می بینند یا شاهد تخریب خانه هایی هستند که در آن ها بانگ الله اکبر شبانه بلند است، به نمونه ای از تلاش حاکمان برای ایجاد رعب و وحشت در جامعه از طریق شکنجه ی جوانان در بازداشتگاه ها و زندان های مخفی که اکنون باز راه اندازی شده اند بپردازم…
جوان رهگذری که چند روز پیش در میدان هفت تیر دستگیر شد و به بازداشتگاهی بی نام و نشان در حوالی میدان ولی عصر انتقال یافته بود، پس از آزادی آنچه را که بر حال و روزش آمده بود چنین تعریف می کرد. او جزو آن گروهی است که به اصطلاح قاضی دادگاه انقلاب تشخیص می دهد که در تظاهرات شرکت نداشته و با قید ضمانت و از جمله ارائه ی کفالت یا گذاردن وثیقه های پانصد میلیون ریالی آزاد شده اند.
غروب هنگام بود که از سر کار برمی گشتم. نمی دانستم که در محله ی ما تظاهرات است. وقتی به نزدیکی های میدان هفت تیر رسیدم متوجه شدم. آرام و از گوشه ی پیاده رو خودم را از میان تظاهر کنندگان به کوچه ی محل سکونت در بالای مسجد الجواد (ع) می رساندم. ناگاه چند بسیجی سفیدپوش تحت حمایت ماموران سیاهپوش، مسلح به چوب و چماق و باتوم و اسپری و گاز اشک آور به من نزدیک شدند. شروع به زدن کردند، توضیح دادم که رهگذرم و به خانه می روم و از قید رای خود گذشته ام. آن ها شروع به هل دادن من کردند و با باتوم به سر و گردن و پشت و پر و پایم می زدند. من چاره ای جز تحمل درد ضرب و جرح نداشتم و ترجیح می دادم که این چند صد متری را که به خانه مانده است با هر خفتی که شده طی کنم. اما آنان دست بردار نبودند، یکی از آن ها که جثه ای درشت داشت و بیشتر به لات های چاله میدان می ماند، فحش رکیک ناموسی به من داد. هنوز جمله ی “چرا فحش…” از دهانم خارج نشده بود که دسته جمعی به سرم ریختند و تا آن جا که می توانستند با فحش های رکیک تر به ضرب و جرح ام پرداختند. سپس با کمر بند خودم پاهایم را بستند و از پشت نیز با تسمه ای پلاستیکی دستانم را. در نهایت، مرا سوار مینی بوسی کردند که شیشه های ضخیمی داشت که خیابان از آن معلوم نبود. مرا در کنار دیگر دستگیر شدگان نشاندند و پس از زدن چشم بند به نقطه ای در همان نزدیکی ها که گمان می کنم در خیابان های جنوبی بین میدان ولی عصر و خیابان انقلاب قرار داشت منتقلمان کردند.
در این محل به محض ورود، در حالی که چشم بند اجازه نمی داد جایی را ببینم، به داخل حیاطی بردند. ورود به حیاط همان و باریدن مشت و لگد و خوردن باتوم از جاهایی که نمی دانستم کجاست، همان. بعد ما را به اتاقی به وسعت حدود بیست متر مربع انتقال دادند. در این جا ما را لخت کردند و در حالی که تنها یک شورت به پا داشتیم در مقابل دیوار ردیف مان کردند و در شرایطی که پشت خود را نمی دیدیم به جان ما افتادند. بعد از مدتی در حالی که جای جای بدن مان سرخ و کبود شده بود، کتک زدن با باتوم به انتها رسید. خوشحال شدم که ماجرا تمام شده است. هنوز به خود نیامده بودم که فشار آب سرد را بر سر و بدن خود حس کردم و پس از مدتی سرمای کولر را که به قصد یخ زدن ما موتورش را راه انداخته بودند. با توقف وزیدن باد کولردر حالی که از سرما می لرزیدم، بازی کتک زدن همراه با وقیحانه ترین فحش ها باز شروع شد. هر چه می گفتم که بیگناهم جزو تظاهرکنندگان نبودم، فایده ای نداشت و ضربات وارده بر جای جای بدنم شدیدتر می شد. این کار تا صبح چندبار تکرار شد و تا آمد چشمم روی هم برود، با شروع روز از سر گرفته شد و روز دیگر نیز. در این مدت از خورد و خوراک هم خبری نبود. نمی شد خوابید چون کتک بود و صدای بلند نوار. خوراک هم تنها چند لیوان آب بود و دیگر هبچ. عصر فردا، مرد نسبتا جوانی که خود را قاضی پرونده معرفی می کرد از راه رسید و با تک تک ما صحبت کرد و تعدادی را که وضعیتی چون من داشتند پذیرفت که بی گناهیم و با گرفتن تعهد در ساعت هفت شب حکم آزادیمان صادر کرد. خوشحال شدم که بعد از دو روز آزاد می شوم. لباسمان را که دادند موضوع را جدی تر گرفتم. گفتند می توانید بروید. به حیاط که رفتم، باز برنامه ی کتک برقرار بود. هر چه می گفتم که قاضی حکم برائت داده آن ها به زدن خودشان ادامه می دادند تا شب شد و هوا تاریک. من و چند نفر را سوار ماشینی کردند و چشم بسته به محلی ناشناخته بردند. از ماشین که ببرون پرتابمان کردند، خود را در نقطه ای در انتهای اتوبان بابایی دیدم. خواستم سوار ماشین شوم دیدم که خودم هستم و لباسم. خدا پدر و مادر راننده ای را بیامرزد که حاضر شد سوارم کند و تا خیابانی در اطراف میدان هفت تیر بیاورد و منتظر بماند تا اهالی خانه کرایه را حساب کنند.
شاید در میان روزنامه نگاران خارجی باشند کسانی که بتوانند جنایت تک تیراندازهای نظامی و شبه نظامی مسلح سنگر گرفته بر پشت بام ها را ببینند و پیکر جوانان به خون غلتیده ای را که تیر این افراد بر جمجمه یا سینه شان نشسته و بر اساس معیار و محک خاص خویش بگویند که “این جنایت نیست، یا در حد جنایت های جهانی نیست”؛شاید افرادی باشند که هجوم وحشیانه ی نیروهای تا بن دندان مسلح را مشاهده کنند و بگویند “این ضرب و شتم های وحشیانه در حد معیارهای بین المللی برای جنایت نامیدن نیست”؛شاید باشند کسانی که این حد کتک زدن و این سطح آش و لاش کردن جوانان مردم را با شیوه های بدیع “شکنجه” برابر ندانند؛ اما این کار از افرادی چون من ساخته نیست که بر این باوریم که حکومتی که عنوان “اسلامی” برخود نهاده است اگر در این جایگاه و وضعیت قرار گیرد، خود به خود مشروعیت اش زایل است، و حاکمی که بر مسند “عدل علی (ع)” تکیه می کند، اگرفرمان چنین برخوردهایی را بدهد، یا حتی آن ها را ببیند و دم نزند و بر کار جنایتکاران رضایت دهد، ازعدالت ساقط است و باید در دادگاه های ویژه جنایتکاران جنگی محاکمه شود؛ شما را نمی دانم.