بالای شهر تهران، در انتظار طوفان

نویسنده

» روایت

شعرهای برگزیده محمدعلی سپانلو

 

 

ای روز های فردا

ای فکر های زیبا

ای واژه های زرین

ای آسمان لرزان

دریای باد و باران

بالای شهر تهران

در انتظار طوفان

طوفان سرد و سنگین

بهر تو می سرایم، از خود برون می آیم

لب های بسته ام را یک لحظه میگشایم

ای سرزمین دیرین

یک شاعر پیاده، همراه جویبارت

با یک پیام ساده، خوش باد روزگارت

نه این زمان غمگین

از بیشه های گیلان، گنبد های سپاهان

پسکوچه های شیراز تا آتش های اهواز

لبخندهای شیرین

بهر تو می سرایم، از خود برون می آیم

لب های بسته ام را یک لحظه میگشایم

ای سرزمین دیرین

بلوار میرداماد، با لحظه های آزاد

پنجاه سال دیگر، از ما میاورد یاد

در روزهای رنگین 

یک روز آفتابی، با آسمان آبی

آن سوی عصر غربت

تصویری از رفاقت

پیوندهای پیشین

 

من در نفس تو رمزها یافته ام 
من با نفس تو زندگی ساخته ام 
من در نفس تو یافتم مکیده ای 
با خون ترانه ی تو در رگ هایم 
درخشک ترین کویر بی باران 
من در نفس تو خرم آبادم 
وقتی دو کبوتر حرم را دیدم 
در قرمزی نوک هاشان می شکفند 
پنهان کردم در نفس تو گنج هایم را 
در ژرف ترین خواب تو اسرارم را 
پنهان ز تو ، آهسته امانت دادم 
من در نفس تو رود را پوییدم 
بازیچه ی موج 
از راه تنفس دهان با تو 
از غرق شدن به زندگی برگشت 
هر بازدم تو روح رؤیای من است 
محرابه ی آتشکده در بوسه ی تو 
من آتش را به بوسه برگرداندم 
خاکستر بوسه را به آهی کوتاه 
تا با نفس تو مشتبه گردد 
در راسته ی عطر فروشان ، امشب 
در بین هزار شیشه ی مشک و گلاب 
می پرسم 
دستمال عطر آگینی از نفس او چند ؟

 

و گل همان گل است

کسی که هدیه فرستاد همان مسافر نیست 
مسافری که حوصله می کردی از حدیث سفرهایش
و با دهانش ، حلقه های نوازش
به انگشت التماس تو می بخشید 
و گل همان گل است ، ولی این بار 
رفیق بی فاصله ای هدیه می دهد 
که سرگذشتش بی ماجراست 
چراغ همسایه در آن طرف کوچه 
به شیشه های تو چشمک زد
و تو همان تویی
فقط زمستان نیست 
که در برودت آن فرصت مقایسه نداشته باشی
و هدیه را
بدون رقابت ، بدون سبقت ، بدون شک 
بپذیری

 

نام تمام مردگان یحیی است

نام تمام بچه‌های رفته

در دفترچه دریاست

بالای این ساحل

فراز جنگل خوشگل

در چشم هر کوکب

گهواره‌ای بر پاست

بی‌خود نترس ای بچه تنها

نام تمام مردگان یحیی است

هر شب فراز ساحل باریک

دریا تماشا می‌کند هم‌بازیانش را

در متن این آبیچه تاریک

یک دسته کودک را

که چون یک خوشه گنجشک

بر پنج سیم برق

هر شب، گرد می‌آیند

اسفندیار مرده‌ای (بی‌وزن، مانند حباب کوچک صابون)

تا می‌نشیند

شعر می‌خواند

این پنج تا سیم چه خوشگله

مثل خطوط حامله

گنجشگ تپل مپل نک می‌زنه به خط سل

هر شب در این کشور

ما رفتگان، با برف و بوران باز می‌گردیم

در پنجره‌های به دریا باز

از هیاهو و بانگ چشم‌انداز

یک رشته گلدان می‌برند از خواب‌های ناز

ما را تماشا می‌کنند از دور

که هم صدای بچه‌های مرده می‌خوانیم

آوازمان، در برف پایان زمستانی

بر آبهای مرده می‌بارد

با کودکان مانده در آوار بمباران

در مجلس آواز، مهمانیم

یک ریز می‌خواند هنوز اسفندیار آن سو

خرگوش و خاکستر شدی ای بچه ترسو

دریای فردا کشتزار ماست

نام تمام مردگان یحیی است

آنک دهان‌های به خاموشی فروبسته به هم پیوست

تا یک صدای جمعی زیبا پدید آید

مجموعه‌ای در جزء جزئش، جام‌هایی که به هم می‌خورد

آواز گنجشک و بلور وبرف

آواز کار و زندگی و حرف

آواز گل‌هایی که در سرما و یخبندان نخواهد مرد

از عاشقان، از حلقه پیوند وبینایی

موسیقی احیای زیبایی

موسیقی جشن تولدها

آهنگ‌های شهربازی‌ها، نمایش‌ها

در تار و پود سازهای سیمی و بادی

شعر جهانگردی و تعطیلی و آزادی

این همسرایان نامشان یحیی است

و آن دهان، خواننده‌اش دریاست

با فکر احیای طبیعت‌ها، سفر‌ها، میهمانی‌ها

دم می‌دهد یحیی

و بچه‌ها همراه او آواز می‌خوانند

در نیلا به دریا

ای برف ببار

با فکر بهار

بر جنگل و دشت

بر شهر و دیار

ای مادر گرگ

ای چله بزرگ

هی زوزه بکش

هی آه برآر

ما از دل تو

بی‌باک‌تریم

از تندر و برق

چالاک‌تریم

با شمع و چراغ

در خانه و باغ

برف شب عید

همسایه ماست

این سرود و سپید با رنگ امید

فردا که رسید

سرمایه ماست

ای برف ببار

تا صبح بهار …

نوبت به نوبت، تا شب تحویل سال نو

گنجشک‌ها و بچه‌های مرده می‌خوانند

با چشم‌های کوچک شفاف

 تا صبح، روی سیم‌های برق می‌مانند.