پارهای از داستان عروسک چینی من، نوشتهی هوشنگ گلشیری:
… مامان میگه، میآد. میدونم که نمیآد. اگه میاومد که مامان گریه نمیکرد. میکرد؟ کاش میدیدی. نه، کاش من هم نمیدیدم. حالا تو، یعنی مامان. چه کار کنم که موهای تو بوره. ببین، مامان اینطور نشسته بود. پاهاتو جمع کن. دستاتو هم بذار به پیشونیت. تو که نمیتونی. شونههاش تکون میخورد، اینطوری. روزنومه جلوش بود، رو زمین. من که نمیتونم مث مامان گریه کنم. بابا حتما میتونست. عمو ناصر هم اگه بخواد میتونه. برای همین چیزهاست که آدم بزرگا آدم بزرگن، میتونن هی بگن: «گریه نکن، مریم.» یا، نمیدونم، بگن: «کبریتو برای چی ورداشتی، دختر؟»
خب، ورداشتم که ورداشتم. نمیخوام که آتیش روشن کنم. میخوام؟ بابا خوبه، هیچوقت نمیگفت: «نکن!» اما پس چرا گفت: «نبینم مریم من گریه کنه؟» من که میخوام، اما میدونم نمیشه. یعنی اگه میتونستم مث مامان گریه کنم، برای بابا، میکردم. نمیشه. عروسکها هم گریه میکنن؟ تو که میدونم نمیتونی، مث مامان، مث مامانبزرگ، مث عمو ناصر. اگه میتونی پس چرا گریه نکردی، وقتی مهری بلاگرفته عروسکمو شکست؟ عروسک چینی رو میگم. تو همینطور مث حالا، نشستی و نگاش کردی. دیدی من چه گریهای کردم؟ مامانبزرگ گفت: «گریه نکن، مریم، خودم میدم چینیبندزن بندش بزنه.»
من گفتم: اونوقت چی میشه؟
گفت: میشه مثل اولش.
گفتم: نمیخوام، من نمیخوام. میشه مث اون قوری بزرگه.
بابا گفت: اگه دختر من گریه نکنه، بابا یکی براش میخره، یه بزرگشو.
نخرید. بابا خوبه. اگه اومد میگم بخر. گریه هم نمیکنم. یادته مامان بزرگ چه گریهای کرد؟ گفتم برات. با لباس سیاش افتاد رو قبر بابابزرگ و گریه کرد. من هم گریه کردم. بابا گریه نکرد. شاید هم میکرد، مث عروسکها، مث تو که نه اشکتو میشه دید نه صدات در میآد. من که نمیتونم. همچین گریه میکردم که نگو. آخه فهمیدم که بابابزرگه دیگه هیچوقت عصاشو دراز نمیکنه. میگفت: بابا مریم، اگه گفتی عصای من چند وجبه؟
میگفتم: هفتتا، بابا.
میگفت: نه پنج تا.
میگفتم: نه هفت تا.
میگفت: ده تا و نصفی و یه انگشت کوچیکت.
میگفتم: نه، هفت تا.
میگفت: وجب کن، تو وجب کن.
من میکردم. به خیالش نمیدونستم تا دستم برسه به سر عصا، مچ دستمو میگیره منو مینشونه رو زانوهاش. من هم میخواستم. دست میکردم تو جیب جلیقهش، ساعتشو در میآوردم. بابابزرگه درشو باز میکرد و میذاشت دم گوشم. میگفتم: دسات چقدر پیره، بابابزرگ؟
میگفت: خب، پیره دیگه.
دساش، پشت دساش یهطوری بود، مث صورتش. میگفت: تقصیر اینهاست، بابا.
عقربههارو میگفت، اون سرخه رو میگفت که همش میگشت، بیا و برو. آهان، برو اون طرف، بیا این طرف، خیلی نری و بیای که سرم گیج بره، هان. بابا اون طرف بود. من که نشناختمش. کوتول، تو اینجا بایست، یعنی هی میری و میآی. مامان دست منو گرفته بود. میگه: آخه کبریتو میخوای چیکنی، دختر؟
گفتم: نمیدونم.
اما حالا که میدونم. میذارم پهلو هم. این یکی، دوتا… این طوری.
من و مامان این طرف چوب کبریتها باشیم بابا هم اونطرف، اونطرف اینها. کوتول، تو هم بیا وسط. حالا ما، اینها که این طرفن باید هی جیغ بزنن. اونها هم که اونطرف چوب کبریتهان باید جیغ بزنن. بابا داد زد: مریم من چطوره؟ یه بوس برای بابا بفرسته ببینم. حالا تو کوتول، بیا جلو، بیا جلو من، اینجا. تا بابا نتونه ببینه براش بوس میفرستم. بابا گفت: دختر من گریه نکنه، هان. بابا حالش خوبه.
بابا هیچ شکل بابا نبود. مثل کوتول که هیچ شکل بابا نیست. اگه مهری بلاگرفته عروسک چینی رو نمیشکست حالا میذاشتمش اون طرف، جای بابا، پهلوی اون های دیگه که اون طرفند، پهلوی بابان.
مامان گفت: پس بابا کو؟
گفت: اونجاس، عزیزم. پشت اون آقاهه. داره میآد جلو. یادت نره، هان.
بابا نبود، یه طوری بود. از خندهاش فهمیدم که بابا، باباست. بعد بابا گفت: مریم من یه بوس بفرسته ببینم.
گفتم که بعد دیگه با من حرف نزد. با مامان حرف میزد. حالا عروسک چینی باید بگه: عصمت، نبینم پیش اینها رو بندازی.
داد بزنه و بگه و هی به کوتول اشاره کنه. تو هم بگو پس چی میشه، تکلیف تو چی میشه؟
معلومه دیگه. نذری که نپختن. تازه هر چی بشه، تو نباید بذاری بچه غصه بخوره. منو میگفت. بعد نمیدونم مامان چی گفت، جیغ زد. همه جیغ میزدند. اونقدر صدا بود. همه داد میزدند که… مث وقتی که حسن بلا گرفته تو شیژورش فوت می کنه. هر چی هم مامان بزرگ داد بزنه هیچکی نمیفهمه کی چی میگه. حالا بگه: عصمت، اشکتو پاک کن. نمیخوام اینها گریهتو ببینن. باز هم باید کوتولو نشون بده. من که ندیدم مامان گریه کنه. گفتم مامان، من میخوام بیام بغلت.
مامان گفت… نمیدونم. یادم که نیست. من که خسته نشدم. میخواستم ببینم اگه مامان گریه میکنه من هم گریه کنم. مامان چشمهاشو پاک کرد. اینطوری. حالا تو، کوتول، وایسا رو به ما، رو به من و مامان و همهی اونایی که این طرفن. دستها تو هم واز کن، اینطوری، حالا بگو، بلند: خانمها، لطفاً وقت تمام شد، تشریف ببرین.
حالا برگرد و به بابا و اونهای دیگه بگو، بگو دیگه، یه چیزی بگو که همه برن، بابا هم بره. بابا لاغر شده بود. اما میخندید، مث وقتی که منو بغل میکرد یا زیر بغلمو قلقلک میداد، همچین، حالا که نمیتونم بخندم. عمو ناصر گوش مهری بلاگرفته رو کشید و گفت: آخه دختر، به عروسکهای مریم چکار داری؟
خوب کرد. عروسک چینی اگه بودش، اگه مهری نشکسته بودش حالا بر میگشت و دست تکون میداد. من هم باید تکون بدم، این طوری. بعد هم گریه کنم. بابا میخواست بیاد. نتونست. تو، کوتول، برو اون طرف و جلو بابا رو بگیر. مامان گفت: مگه بابا نگفت گریه نکن؟
میخواستم. من همیشه حرف بابا رو گوش میدم. اگه بیاد، اگه هم مث عمو ناصر گوشمو بکشه گریه نمیکنم. هیچوقت هم بابا رو نمیزنم. میگفت: بزن.
میزدم تو گوشش. میخندید. میگفت: محکم بزن.
میزدم یکی این طرف یکی اون طرف، همچین. کوتول، تو که افتادی بابا نمیافتاد. بلند شو دیگه. آهسته میزنم، با انگشت، بابا رو اینطور میزنم، اگه میاومد. شاید هم دردش میاومد. مامان بزرگ، همهش میگفت: خدایا، حالا چی به سر پسرم میآد، اگه اینها که میگن راست باشه؟
گفتم: چی میگن؟
مامان گفت: خانم بزرگ جلو مریم؟…»
نگاهی به عروسک
یکی از مشکلات فنی نوشتن رمان یا داستان کوتاه نویسندگان ما در دو دههی اخیر، مشکل زبان و لحن بوده است. مشکل فوق در اغلب داستانها که با دیدگاه اول شخص نوشته شدهاند، کاملا به چشم میزنند. زبان و تکیه کلام و لحن و نگاه باید با ویژگی خلقی و موقعیت فرهنگی و وضعیت سنی راوی اول شخص، همآهنگی و هم خوانی داشته باشند. تا هویت مشخصهی او را عیان کنند. واقعنمایی و باورپذیری نگاه و مشاهدات راوی اول شخص فقط از راه زبان و لحن ویژهای که با وضع موقع فرهنگی و سنی راوی قابل انطباق باشد، میتواند بازتابش را به ذهن خواننده القا کند و تردید او را نسبت به صداقت روایت خود، در هم شکند.
بسیاری از داستانهایی که در دو دهه اخیر، نوشته شدهاند. نویسندگانش کوشیدهاند تا حضور مزاحم خویش را به عنوان دانای کل از صحنههای روایت حذف کنند و خواننده حضور نویسنده، آنچنان در سطر روایت به چشم میزند که خواننده حضور نویسنده را به گونهای برجسته میبیند و راوی اول شخص را خود نویسنده میپردازد. یعنی نویسنده، زبان و نوع نگاه خویش را بر شخصیت راوی اول شخص تحمیل میکند و راوی شخصیتی مستقل از نویسنده نمیآفریند. نمونهی برجستهی راویان مستقل با ویژگی فرهنگی و نگاه مشخص، در رمان «خشم و هیاهوی» فاکنر وجود دارد که برای نویسندگان ادبیات داستانی ما آموزنده است. در رمان «خشم و هیاهو» راویان متعدد با دیدگاه اول شخص ظاهر میشوند و هرکدام از راویان بنا به میزان دانش و موقعیت فرهنگی و سنی و اجتماع خویش، با زبان و لحن نگاه خاصی، داستان را روایت میکنند. من در یک دههی اخیر، رمان پر سر صدایی از یک رماننویس ایرانی خواندهام که راویان متعدد دارد اما همهی راویانش با دیدگاه اول شخص با یک زبان و لحن نگاه برای خواننده سخن میگویند. رمانی که نویسندهاش از لحاظ ساختمان و موضوع از رمان «خشم و هیاهو» فاکنر الگوبرداری کرده اما صناعت روایتپردازی هنری فاکنر را نادیده گرفته است. یکی از داستانهای ایرانی که با دیدگاه اول شخص روایت شده و زبان و تکیه کلام و لحن و نگاه راوی با مشخصات سنی و فرهنگی او همخوانی دارد، داستان «عروسک چینی من» هوشنگ گلشیری است.
راوی اول شخص داستان که شخصیت اصلی نیز هست خطابش به خواننده نیست. راوی کودکی است در سنین زیر دبستان و زبان لحن روایت نیز با موقعیت سنی او یگانه است.
گفتیم که راوی، خطابش به خواننده نیست. خطاب او گاه به عروسکی است که تنها مونس اوست و گاه خطابش به خودش است. داستان با ترکیبی از «تک گویی درونی» و شیوهی و بیان «سیال ذهن» نوشته شده است. تداعیهای آزاد ذهن کودک، بخش اعظم داستان را روایت میکنند. در داستان «عروسک چینی من» حضور نویسنده، کاملا پنهان است و خواننده، هرچند که مورد خطاب نیست، فقط به زبان حسی و عاطفی کودک راوی چشم میدوزد و با دنیای درونی او آشنا میشود. آغازبندی داستان، با زبان گفتار شکسته کودک که با لحنی عاطفی و پرسشگرانه ارایه میشود حالت تعلیق و سوالی را برای خواننده پدید میآورد:
«مامان میگه، میآد میدونم که نمیآد. اگه میاومد که مامان گریه نمیکرد. میکرد؟ کاش میدیدی. نه، کاش من هم نمیدیدم. حالا، تو، یعنی مامان. چکار کنم که موهای تو بوره. ببین مامان اینطور نشسته بود. پاهاتو جمع کن. دساتو هم بذار به پیشونیت. تو که نمیتونی.»
در جملههای فوق، راوی گاه با خودش حرف میزند و گاه مادرش را مورد خطاب قرار میدهد و گاه نیز با عروسکاش سخن میگوید. اینگونه ترکیبهای زبانی، تا انتهای داستان ادامه مییابد و کل ساختمان روایت را میسازد.
داستان «عروسک چینی من» یکی از خوشساختترین داستانهای فنی هوشنگ گلشیری است که جای بحث و سخن بسیار دارد و می توان آن را از ابعاد گوناگون تحلیل کرد.
موضوع داستان چندان نو نیست اما نگاه به موضوع و نوع و شیوهی روایت نو است. داستانهایی با موضوع سیاسی و دستگیری پدر خانواده و سرانجام اعدام او و تصویر اختناق اجتماعی، زیاد نوشته شده است اما نوع نگاه و شیوه روایت نو میتواند، یک موضوع تکراری را چنان تازه جلوه دهد که چشمها را خیره کند و خوانندهی ساحلنشین را متوجه غرش دریا کند.
درونمایهی اختناق سیاسی و اجتماعی و دستگیریها و اعدامها در داستان «عروسک چینی من» شالوده و اساس است اما نویسنده کوشیده تا بازتاب آن را در روح و ذهن کودک، به گونهای حسی و عاطفی نشان بدهد.
نویسنده با پایانبندی داستان فوران خشم کودک را با لحن احساسی و عاطفی نشان میدهد و شکستن روح حساس او را با شکستن عروسک چینیاش میآمیزد و از این آمیزش، مضمون چند بعدی نمادینی را پدید میآورد. روح کودک مثل عروسک چینی است که با تلنگری میشکند. آوار تلنگر در این داستان، در انتظار آمدن پدر نشستن و از دست دادن او را احساس کردن و در تنهایی خود فرو شکستن است. تصویر بازتاب شکستن روح کودک راوی، با زبان و بیانی مستقیم و عریان ارایه نمیشود. زبان راوی سرشار از اشارهی غیرمستقیم و کنایهای است که برای گشودن اشارهها و کنایهها، خواننده بایستی با اندیشیدن به آنها به خیال خویش پر و بال دهد تا به معنا و گسترهی اندوه کودک دست یابد و با آن یگانه شود. زبان و لحن و شیوه روایت کودک اولشخص داستان، چنان طبیعی و صمیمی است که خواننده با راوی یگانه میشود و اندوه درونی او را در مییابد. موضوع و طرح داستان «عروسک چینی من» اگر با چنین شکل نو و تکنیک نو نوشته نمیشد، شاید برای خواننده جذابیتی اینچنین به ارمغان نمیآورد.