جنایت‌های کوچک زناشویی

نویسنده
پیام رهنما

» اجرای تهران

نگاهی به نمایش خرده جنایت‌های زناشوهری

 

خرده جنایت‌های زناشوهری، اثر پرآوازه‌ی اریک امانوئل اشمیت، نخستین بار در سال ۸۳ از جانب نشر قطره منتشر و با استقبال کم‌نظیر خوانندگان رو به رو شد. انتشار این اثر، به ترجمهٔ شهلا حائری، اشمیت را به خوانندگان فارسی‌زبان معرفی کرد. از آن تاریخ تا کنون این نمایش بار‌ها روی صحنه رفته است و تازه‌ترین اجرای آن به کارگردانی محسن حاج نوروزی تا روز ۲۲ بهمن روی صحنه است.

در این نمایشنامه تعریفی تازه و بی‌نظیر از روابط زناشوهری داریم. روابطی که اشمیت از آن به «خرده‌جنایت‌ها» تعبیر کرده است. جنایت‌هایی کوچک که در پنهان اتفاق می‌افتند و هرکدام از آن‌ها می‌تواند بنیان هر زندگی زناشویی را ویران کند؛

در شبی از شب‌ها که ما در پایان نمایش به آن باز می‌گردیم، مجسمه‌ای سی سانتی متری در دستان لیزا قرار می گیرد و او به وسیله‌ی آن، همه‌ی عقده‌های فروخورده‌ی خود را با ضربه‌ای مهلک بر سر همسرش ژیل فرود می‌آورد. ژیل بی‌هوش شده و راهی بیمارستان می‌شود. او پس از مدتی به هوش می‌آید و چنین وانمود می‌کند که حافظه‌اش را به کلی از دست داده است. او دروغ می‌گوید تا شاید به رازهای پنهان زندگی زناشویی‌اش، که پس از پانزده سال به چنین سرنوشت مهیبی دچار شده است، پی ببرد. پس بازی‌ای را شروع می‌کند و همسر خود را بدین وسیله می‌آزماید. او در جریان این آزمایش، خود نیز آزموده می‌شود. نخستین صحنه‌ی نمایش به گونه‌ای طراحی شده است که تداعی کننده‌ی همان نمایشی است که این زوج، یکی خود آگاه، و دیگری ناآگاهانه، در پی بازنمونی آن هستند و هریک خواهان آن است که به گونه‌ای تصویر آرمانی پندار خود از دیگری را جایگزین آن تصویر بیرونی جهان واقع نماید.

« لیزا: امشب جا به جا می‌شی و زندگی رو مثل گذشته از سر می‌گیری.»

لیزا با ادا کردن این جمله در دقایق آغازین ورود به خانه، در واقع آرزوی نهانی و نهایی خود را بیان می‌دارد. اما این گذشته مگر نه همان دنیای هولناکی است که باعث به وجود آمدن بحران شد؟ جواب این سوال هر چند آری است؛ اما باید بدین نکته توجه نمود که لیزا می‌خواهد در این فرصت یگانه، گذشته را به گونه‌ای دل‌خواه بازسازی کند. اما ژیل از آن‌جایی که می‌داند، پس در بند بازسازی گذشته و یا فراموشی نیست، او می‌خواهد تصویر آن منِ برساخته شده توسط لیزا را بشناسد. تصویری از آن منِ پنهان شده.

«ژیل: اگه منو دوست داری دیگه نمی‌تونی همزادم رو دوست داشته باشی… اگه منو دوست داری، کج و کوله، علیل، پیر، مریض، قبولم می‌کنی. ولی به شرطی که خودم باشم. اگه منو دوست داری، منو می‌خوای، نه یک انعکاسی از منو.»

اما این «من» کیست که ژیل از لیزا می‌خواهد که بدون در نظر داشتن آن برساخته‌های ذهنی دوستش داشته باشد. این پرسشی است که برای خود ژیل هم هنوز بی‌پاسخ مانده است.

«ژیل: منو دوست داره؟ اصلن قابل دوست داشتن هستم؟ من یک بیگانه‌ام. حتا برای خودم. مطمئن نیستم که برای خودم ارزش قایل باشم. یعنی وسیله‌ی محک زدنش‌و ندارم.»

پس در پی این اندازه و معیار می‌رود و او کسی جز لیزا نیست. چرا که در آینه‌ی اوست که می‌تواند خود را بهتر ببیند و «از خود ابدیتی بسازد». چرا که یکی از راه‌های شناخت خودمان، دیگران، و تصوری است که آن‌ها از ما دارند. پس تلاش در ترغیب لیزا می‌کند.

«ژیل: اگه دوستش نداشتی، وقت مناسبیه که از شرّش خلاص شی. جرات نمی‌کنی که بهم اقرار کنی که زندگی زناشویی خوبی نداشتی؟ خوب از فرصت استفاده کنیم و همه‌چیز رو روشن کنیم. کمکم کن تا خودمو پیدا کنم.»

اما ژیل تا اندازه‌ای هم از رو به رو شدن با آن« من» دلهره دارد. البته این دلهره‌ی ناشناخته‌ای هم نیست. چرا که شاید همه‌ی ما نیز، در گذشته‌های دور و نزدیک خود، دقایقی داشته‌ایم که از به یاد آوردن آن هراسانیم. دقایقی که ناخودآگاه، بر شکل گیری جریان سرنوشت اثر گذار بوده است. و گاه آن را ناخواسته، از مسیر اصلی و تعیین شده‌مان جدا ساخته است.

«ژیل: دارم می‌رم تا با خودم رو به رو بشم. ولی نمی‌دونم درسته یا نه؟… از چیزی که قراره دستگیرم بشه می‌ترسم. از چیزی که می‌تونستم باشم می‌ترسم… آخه بعضی وقت‌ها به خودم می‌گم شاید مغزم عمدن پاک کرده. شاید به نفعشه که یادش نیاد.

لیزا: چه نفعی؟!

ژیل: نفعش اینه که نمی‌دونه. این بی‌خبری ازش محافظت می‌کنه. احتمالن از حقیقت فرار می‌کنه.»

اما این بار لیزا است که او را دعوت به جستجو می‌کند. جستجویی که خود در پی آن است. کنکاشی در گذشته و بازسازی آن، به قامت آرمان‌ها و خواستنی‌های خودش. او خود را بیوه‌ای می‌پندارد که آرزوهای بزرگ دارد. بیوه‌ای در جستجوی آینده‌ای درخشان. آینده‌ای که در آن دیگر بیوه نیست و این بیوه‌گی، که تعبیری کنایی از تنهایی است، از نظر لیزا می‌تواند با بازسازی آن گذشته‌ی نه چندان خوب، تبدیل به یک هم بودنِ مسالمت‌آمیز گردد. ژیل می‌داند امکان برآوردن چنین خواسته‌ای را ندارد. چرا که آن گذشته‌ای که قرار است از سوی لیزا بازسازی شود، نه تنها هنوز نگذشته است، بلکه او هرچه بیش‌تر می‌خواهد چونان یک کاشف در پیچ و خم‌ها و تو به توهای آن بماند و بکاود. او نخستین ضربه را در هیات کلام، همان دقایق آغازین نمایش‌نامه چنان بر سر لیزا فرود می‌آورد که او را به فرودی زودرس و مایوس‌کننده دچار می‌کند.

«ژیل‌: لیزا، فکر می‌کنم ما مشکلاتی داشتیم که سعی می‌کنی بی‌اهمیت جلوه‌شون بدی.

لیزا: مشکلی نداشتیم. نه بیش‌تر از بقیه‌ی مردم.»

اما پس از چند لحظه خودش را جمع و جور می‌کند. او از پنهان‌کاری مبتدیانه‌ی خود شرم می‌کند.

«لیزا: معلومه که داشتیم. مشکلات عادی زن و شوهرها، بعد از سال‌ها زندگی مثل فرسوده‌گی امیال.»

بدین ترتیب لیزا این مشکلات را به ساده‌ترین دگرگونی زیستی نسبت می‌دهد که به طور غریزی ممکن است، در نحوه‌ی ارتباط هر زوجی تاثیر گذار باشد. او با این دلیل نابهنگام به گریزی تن می‌دهد که خود دام پنهانِ دیگری است. و از آن‌جا که دروغ، دروغ می‌آفریند، حادثه را چنین بازسازی می‌کند:

«لیزا: وقتی داشتی از پله‌ها پایین می‌اومدی، یک هو برگشتی، پاتو گذاشتی، تعادل‌تو از دست دادی و پشت گردنت به این چوب خورد.»

ژیل که از این تحریف به نوعی دل آزرده شده است، به نخستین دروغ لیزا اشاره می‌کند. آن‌جا که لیزا مجموع داستان « خرده جنایت‌های زناشوهری» را که ژیل نویسنده‌ی آن است، در نخستین دیدار در بین کتاب‌های دیگر با خود به بیمارستان نمی‌آورد و وقتی ژیل از او دلیل این نیاوردن را می‌پرسد، به دروغ می گوید که ژیل از نوشتن این کتاب پشیمان بوده است. اما خرده جنایت‌های زناشویی چیست؟ این کتاب به دیدگاه من به نوعی بیانیه‌ی ژیل درباره‌ی ارتباطی است که ما از آن عموما به ازدواج یاد می‌کنیم. بیانیه‌ای که چنین بیان می‌شود:

«ژیل: خرده جنایت‌های زناشوهری. مجموعه داستان‌های کوتاه مزخرف. بس که نظریه‌هاش بدبینانه است. تو این کتاب زندگی زناشویی رو مثل مشارکت دو قاتل معرفی می‌کنم. چرا؟ برای این‌که از همون اول، تنها چیزی که باعث می‌شه یک زن و مرد با هم باشن خشونته، این کششی که اونا رو به جون هم می‌اندازه، که بدن‌شونو به هم می‌چسبونه، ضربه‌هایی که با آه و ناله و عرق و داد و بیداد توامه، این نبردی که با تموم شدن نیروشون خاتمه می‌گیره. این آتش‌بسی که اسم‌شو لذت می‌ذارن همه‌ش خشونته. حالا اگه این دو قاتل شراکت‌شونو ادامه بدن و ترک مخاصمه کنن و با هم ازدواج کنن، با هم متحد می‌شن که علیه جامعه بجنگن. ادعای حق و حقوق و مزایا می‌کنند، ثمره‌ی کشتی‌شون، یعنی بچه‌هاشونو به رخ جامعه می‌کشن تا سکوت و احترام بقیه رو کسب کنن. دیگه شاهکاری می‌شه از کلاهبرداری. دو تا دشمن با هم سازش می‌کنن تا تحت عنوان خانواده پدر همه رو درآرن. خانواده! این دیگه حد اعلای کلاهبرداری شونه! حالا که هم آغوشی وحشیانه و پرلذتشونو به عنوان خدمت به جامعه جازدن، دیگه هرکاری می تونن بکنن: به اسم تعلیم و تربیت به بچه هاشون اردنگی و توسری بزنن و برای بقیه مزاحمت ایجاد کنن و حماقت و سرو صداشون رو به همه تحمیل کنن. خانواده یا به عبارتی دیگه خودخواهی در لباس نوع دوستی … بعد قاتل ها پیر می شن و بچه هاشون می رن تا زوج های قاتل دیگه ای بسازن. این بار این درنده های پیر که دیگه نمی دونن چطوری خشونتشونو خالی کنن، به جون هم می افتن، درست مثل اوایل آشنایی شون، با این تفاوت که از ضربه های دیگه ای به جای پایین تنه استفاده می کنن. دیگه ضربه ها کاری تر و ماهر ترن. تو این نبرد هرکاری مجازه: مریضی، کری، بی تفاوتی، خرفتی. اونی پیروز می شه که بیشتر عمر کنه. آره اینه زندگی زناشویی. شرکتی که اولش پدر مردمو در میاره، بعدش پدر همدیگه رو. یک راه دور و درازیه به طرف مرگ، با جنازه هایی که به جا میذاره. یک زوج جوان می خواد از شرّ بقیه راحت شه، تا با هم تنها بمونن. وقتی پیر شدن، هرکدوم می خوان از شرّ اون یکی خلاص شن. وقتی یه زن و مرد سر سفره ی عقد می بینین، هیچ وقت از خودتون می پرسین کدومشون قراره قاتل اون یکی بشه؟»

 

خرده‌جنایت‌های زناشوهری

نویسنده: اریک مانوئل اشمیت

مترجم: شهلا حائری

کارگردان: محسن حاج نوروزی

بازیگران: سانازنام دوسـت، محسن حاج نوروزی
دستیار کارگردان: اسماعیل مروتی
طراح صحنه: آزیتا اسفندیاری
طراح لباس: ساناز نام دوست
طراح پوستر: علی شریفی نیا
آهنگساز: محمد جواد بیگلر زاده