خانه

نویسنده

» اولیس

گوندولین بروکس

 

 

داستان خارجی در اولیس  منتشر می‌شود

 

اشاره:

 

گوندولین بروکس (۱۹۱۷ـ۲۰۰۰م)، در توپکا، (از ایالت‌های کانزاس) متولّد شد؛ امّا بیشتر سال‌های عمرش را در شیکاگو گذراند. او نخستین نویسنده افریقایی ـ امریکایی بود که در سال ۱۹۵۰م، برای مجموعه شعرش به نام «آنی آلِن» به دریافت جایزه «پولتیزر» نایل آمد. شهرت او به واسطه توصیف زندگی عادی مردم در جامعه افریقایی ـ امریکایی ایالات متحده بود. در سال ۱۹۸۵م، او اوّلین زن امریکایی ـ افریقایی تبار بود که به عضویت انجمن ملّی ادب و هنر امریکا درآمد. از کودکی، به خواندن و سرودن شعر علاقه‌مند بود و به تشویق والدینش، به جلسات شعرخوانی نویسندگان و شاعران افریقایی ـ امریکایی می‌رفت. در تمام سال‌های نوجوانی و در اوایل سنین جوانی، شعرهای بروکس، در مجلّات مختلف ادبی به چاپ رسیدند. در سال ۱۹۴۵م، دفتر شعری با عنوان «خیابانی در برونزویل» منتشر کرد و به عنوان یکی از شاعران پیشرو امریکا شهرت ملّی یافت. از سال ۱۹۸۵م، تا زمان مرگش، در دانشگاه دولتی شیکاگو، استاد برجسته ادبیات بود.

چیزی که همه دوست داشتند و می خواستند همیشه ادامه داشته باشد، این بود که در ایوانِ جلو خانه بنشینند و به آرامی، با هم صحبت کنند. در ایوانی که گلدان زینتی پیچکی در گوشه جنوب غربی آن قرار داشت و سرخس با شکوهی که عمّه اِپی از میشیگان آورده بود، در سمت چپِ در مهمان نوازش، با سماجت پیش می خزید.

مامان، مودمارتا و هِلِن، در صندلی های گهواره ای خود، آهسته به عقب و جلو می رفتند و پرتو آفتاب بعد از ظهر را روی چمن، حصار آهنی محکم و درخت سپیدار، تماشا می کردند.

به زودی، دیگر این چیزها به آنها تعلّق نخواهد داشت. به زودی، چشم های دیگری آن ستون ها و دریاچه های نور، آن درخت سپیدار و آن حصار آهنی زیبا را با نگاه مال اندوزانه ای، نظاره خواهند کرد.

بابا، قرار بود آن روز بعد از ظهر، در ساعت ناهارش به اداره اعطای وام برود. اگر موفّق نمی شد که مهلت پرداخت اقساط را تمدید کند، می باید خانه ای را که بیشتر از چهارده سال در آن زندگی کرده بودند، ترک می کردند. چندان امیدی نبود. مسئولان اداره وام، سختگیر بودند. آنها فقط به فکر طرح های خود بودند. جلسه تشکیل می دادند و دستور العمل صادر می کردند.

مامان گفت: «یک آپارتمان قشنگ، یک جایی پیدا می کنیم؛ یک جایی در ساوت پارک یا میشیگان یا واشنگتن پارک کورت». اجاره این آپارتمان ها همان طور که مامان و دخترها می دانستند، دو برابر حقوقی بود که بابا می گرفت؛ امّا فعلاً هیچ کس درباره این موضوع، حرفی نمی زد.

هِلِن گفت: «تازه، خیلی هم خوشگل تر از این خانه های قدیمی هستند. دوستانی دارم که ترجیح می دهم به این جا نیایند و دوستانی که به هیچ وجه حاضر نیستند که این راه دور را تا این جا پیاده بیایند، مگر آن که تاکسی سوار شوند.»

اگر دیروز هلن چنین حرفی زده بود، مودمارتا حتماً با او دعوا می کرد. فردا هم شاید این کار را می کرد؛ امّا امروز، هیچ حرفی نزد. به سینه سرخی که روی شاخه های درخت او بالا و پایین می پرید، خیره شده بود و می کوشید نگذارد چشم هایش خیس شوند.

مامان، در حالی که مدام به پشت و روی دست هایش نگاه می کرد، گفت: «خوب، می دانید من دیگر از این هه آتش روشن کردن، حسابی خسته شده ام. از اکتبر تا آوریل، کار من دائم، روشن کردن تنوره بخاری دیواری است.»

مودمارتا گفت: «امّا این اواخر، من و هری هم به شما کمکم می کردیم. گاهی توی ماه مارس و آوریل و اکتبر و حتّی توی نوامبر، روشن کردن بخاری دیواری با ما بود.»

از طرز نگاه آنها فهمید که اشتباه کرده است. هیچ کدام دلشان نمی خواست که گریه کنند؛ امّا احساس می کردند که آن خطوط سفید کوچک که تا حدّی با خطوط بنفش دودی رنگ، برجسته شده بودند و تمام آن خطوط زعفرانی، با موج های شیری رنگ را هرگز در هیچ نقطه از آسمان غرب (جز در پشت این خانه) نخواهند دید و در هیچ جای دیگر، مثل این جا، بارِش کُند باران، چنین نوای دل انگیزی نخواهد داشت. پرنده های محلّه ساوت پارک، پرنده های ماشینی بودند و دست کمی از قناری های بینوایی نداشتند که زنان ثروتمند در مهمان خانه های آفتاب گیر منازلشان، توی قفس نگه می داشتند.

مودمارتا، یکدفعه با صدای بلند گفت: «اگر خانه را از ما بگیرند، بابا از غصّه دق می کند. او این خانه را خیلی دوست دارد! اصلاً به امید این خانه زنده است.»

هلن گفت: «بابا به امید ما زنده است. او بیشتر از همه چیز، ما را دوست دارد. اگر ما نباشیم، خانه به چه درد او می خورد!»

مامان اضافه کرد: «و ما با او هستیم، هر جا که برود».

هلن آهی کشید و گفت: «می دانید، اگر راستش را بخواهید، راحت می شویم. اگر این مشکلْ پیش نیامده بود، دلمان خوش بود که خانه ای داریم و برای همیشه به این زندگی خسته کننده ادامه می دادیم.»

مامان گفت: «شاید کار خدا باشد. شاید دست خدا به طرف ما آمده و این بند را از پای ما باز کرده است!».

مودمارتا بی مقدّمه گفت: «بله، این حرفی است که شما همیشه می زنید. خدا صلاح کار را بهتر می داند».

مامان به سرعت به طرف او نگاه کرد؛ امّا وقتی در لحنش اثری از سوء ظن ندید، نگاهش را برگرداند.

هلن، دید که بابا دارد می اید و فریاد زد: «بابا آمد». از طرز راه رفتن او که نمی توانستند چیزی را حدس بزنند. مثل همیشه با قدم های کوتاه و جدا جدا که هر بار یک شانه اش بالا می رفت و شانه دیگرش پایین می آمد و باز از نو، این حرکت تکرار می شد، پیش می آمد. آنها نظاره گر این پیش روی بودند.

او از جلو خانه آقای کِنِدی گذشت، از کنار قطعه زمین خالی عبور کرد و سرانجام، خانه خانم بلیک مور را هم پشت سر گذاشت. چیزی نمانده بود که آنها خودشان را از روی حصار آهنی به خیابان پرت کنند و گریبان بابا را بگیرند و حقیقت را از زیر زبان او بیرون بکشند. درِ حیاط خانه اش را باز کرد؛ امّا هنوز هم نمی توانستند از گام هایش و یا از چهره اش به چیزی پی ببرند.

بابا سلام کرد. مامان برخاست و همراه او به درون خانه رفت. دخترها عاقل تر از آن بودند که دنبال مادرشان بروند. چیزی نگذشت که مامان، سرش را از میان در بیرون آورد. چشم هایش به چراغ هایی می مانستند که افروخته شده بودند. فریاد زد: «همه چیز درست شد. مهلت را گرفت. دیگر جای نگرانی نیست. همه چیز رو به راه است!»

در، محکم بسته شد و مامان با قدم های تُند، دور شد.

هلن در همان حال که به سرعت در صندلی اش تاب می خورد، گفت: «گمانم بد نباشد که یک مهمانی بدهم. یازده سالم بود که مهمانی دادم و از آن موقع تا حالا، مهمانی نداده ام. بدم نمی آید بعضی از دوستانم به طور اتّفاقی ببینند که ما صاحب خانه شده ایم.»