دو روزی میشود که از فرصت بیکاری و بیحوصلگی استفاده کردهام و رمان نیمه تمامی را که در ۲۰۹ طرحش را ریخته و بخشی از آن را در ذهنم پرداخته بودم، به روی کاغذ آوردهام. البته در ۳۵۰ که بودم بخشهایی از آن را با سبک و سیاقی دیگر نوشته بودم، اما پس از انتقال ماموران آن را تصاحب کردند و معلوم نیست چه بر سرش آمده است.
مدتها منتظر بودم که لپتاپ شخصی یا کامپیوتر اداری زندان در اختیارم قرار گیرد و نوشتن را شروع کنم، اما تاکنون که خبری از آن نشده است. خوشبختانه به سلیمانی اجازه تایپ کردن مطالب کتابهایش را در کتابخانه زندان دادهاند. با وجود آنکه پیش از او- روزهایی اولی که از اوین به رجایی شهر منتقل شده و در بند ۲ سکنی گزیده بودم- چنین درخواستی را داده ام، عقب ماندهام و داوود پیشی گرفته است.
زمانی که سهراب سلیمانی مدیرکل امور زندانهای استان تهران برای ترتیب دادن نقل و انتقال ما به زندان فردیس یا فرعی ویژه زندانیان سیاسی به رجایی آمده بود، این درخواست را با او نیز مطرح کردم. به شوخی و جدی پرسید که چه میخواهی تایپ کنی؟ پاسخ من روشن بود: “مقاله، داستان یا یادداشت های روزانه، ترجمه کتاب های تخصصی” ولی سلیمانی در عمل کاری انجام نداد، جز فرستادن ما سه نفر به فردیس. بعد هم که به رجایی شهر بازگشتیم اولین درخواست رسمی من باز در اختیار داشتن لپتاپ بود که از همان ابتدا بر روی آن حاج کاظم خط بطلان کشید.
امروز درخواست جدیدی را در این ارتباط ارائه دادم. شاید اگر به مرگ بگیرم به تب راضی شوند؛ لپتاپ ندهند، اما همچون داوود فرصتی برای تایپ کردن در واحدهای اداری، در اختیارم بگذارند. به هر حال نوشتن داستان بلند را شروع کردهام و تا حدی هم خوب پیش رفته است. طبق معمول نیاز به یک خواننده دارم؛ منصور جور این کار را با علاقه و جدیت میکشد. او هم به نوعی اهل بخیه است و علاقه دارد و به مسائل و ماجراهای هم نسل های من و خودش.
امروز ظهر بالاخره وسایل ارسالی را هم گرفتم، البته بدون قیف توالت فرنگی، دوستان کلی سوژه برای خندیدن پیدا کرده بودند، از بابت نشانه روی و علامتگذاری و… در زمان عملیات! صندلی چرخداری را که آورده اند فقط به درد معلولان میخورد و سالخوردگان. از آن نوع نیست که بتوان با دست، از طریق رینگ های دور چرخ، به حرکتش درآورد-از نوعی که تقی سالها، پس از قطع نخاع شدن در جریان عملیات کربلای پنج در شلمچه با آن زندگی کرده است. این وسیله پس از ربع قرن هنوز که هنوز است، همدم اوست، یا چیزی شبیه صندلی چرخدار سعید حجاریان نیز.
نمیدانم چرا وقتی این تجارب وجود داشته، دستگاهی بی خاصیت برایم فرستادهاند. وقتی بر روی آن مینشینم بیشتر شبیه افراد عاطل و باطل میشوم. با رضا صحبت کردم که ببینم او چه جنسی جور کرده است، با شگفتی دیدم که او هم چنین اشتباهی را مرتکب شده است، تهیه ویلچیری که دیگران باید هولش بدهند! شاید این کار خدا بود تا با رضا تماس بگیرم- در واقع با او نه، با همسرش. متوجه شدم که برادر زن رضا به طور ناگهانی به دردی جانکاه دچار شده است؛ سرطان، آن هم از نوع بدخیم آن. همه می گویند که سرطان کبد چندان قابل درمان نیست و وقتی حمله برد کمتر کسی است که بتواند از دستش دربرود. گفتند که برای سلامتی اش ختم قران گرفتهاند. باز هم تقسیم قران بین یک عده داوطلب. چه بهتر از این کار تا بتوانم تا حدی از خجالت زحمات آنها درآیم و در کنارش هم اندکی وقتم را در زندان پر کنم.
چه عمر زود میگذرد. گویا همین دیروز بود. همین شنبه ی دیروز. سر میز صبحانه ی جلسات هفتگی- نشست مدیران مسؤولان و سردبیران روزنامههای به اصطلاح دایر و بایر- نشسته بودیم. احمد بورقانی تازه فوت کرده بود و رضا شده بود بانی خیر، برای ختم قران. کاغذ و قلم گرفته بود در دستش و برای هر کس چوب خطی میکشید؛ یک یا دو جزء از قران. امروز هم چوب خط مرا که کشید، جزء چهارم نصیبم شد.
اکنون چند سالی میشود که احمد از میان ما پرکشیده است- میتوان گفت که راحت شده است. اگر او بود حتما مانند دیگران-ـ روزنامهنگاران و از آن مهمتر اعضای فعال حزب مشارکت-ـ پنج شش و سالی زندان برایش بریده بودند و باید با آن بیماری های کشنده حبس می کشید. اما اکنون، وی در قطعه ی نام آوران بهشت زهرا از جمله روزنامهنگاران، آسوده غنوده است و فاطی خانم هر چند تنها و غمگین، اما راحت و بدون دغدغه. او در این دو سه سال هم داماد دار شده است و هم عروسدار. اگر احمد زنده بود احتمالا نه زینب عروس شده بود و نصیب پسر دوم جلایی پور، و نه سهام الدین داماد؛- نمیدانم او با دختر چه کسی ازدواج کرده است. در زندان بودم و تنها خبرش را شنیدم. اکنون تنها کمالالدین مانده است. او هم حالا در کانادا مشغول تحصیل است و شاید…
چه روزهایی بود. مهران سکته کرده بود. قطعه هنرمندان را از ما، روزنامهنگاران اصلاحطلب دریغ داشته بودند. احمد کلی این در و آن در زد و با کمک احمد مسجد جامعی، نماینده شورای شهر در قسمت نامآوران، قطعه ای را به نام خبرنگاران و نویسندگان برای این اهالی مطبوعات گرفت. در راه بهشت زهرا، من بودم و احمد و به گمانم کریم ارغنده پور. احمد با طنز نهفته در حرف ها و شوخی های همیشگیاش با خنده میگفت: “اگر چندی دیگر بگذرد اجازه ی دفن در خلای خانه مان را هم به ما نمیدهند!” حالا کجاست تا ببیند چگونه دوستان نزدیکش را در زندانها و بازداشتگاهها به نوعی زنده به گور کرده اند، هر یک پنج شش سالی و گاهی ده پانزده سالی حبس گرفته اند.
عمر چه زود میگذرد، امشب دقایقی از دوازده که گذشت با مهدی نشستیم به بازی تخته نرد. همانند ماه رمضان دو سال پیش، در باغچه ی حمید در مون- دهی پایینتر از رینه و لاریجان. من و رضا و حمید بودیم و نادر داوودی و کلاری هم آمدند و به همراهشان علی رهبر. آن ها زودتر رفتند و ما تا سحر مشغول شدیم به بازی تخته نرد. آن جا هم باز یاد احمد بود و خاطره های تلخ و شیرین- در خبرگزاری، ستاد تبلیغات جنگ، مناطق تصرف شده در جنگ تحمیلی و بعد در نیویورک و ارشاد و… باغ پر شده بود از عطر یاد شبها و روزهایی که هر کدام از ما با بورقانی گذرانده بودیم پارسال هم، پیش از ماه رمضان، اوایل ماه رجب، روزهای پیش از دستگیری، باز بساط بازی تخته دایر شده بود تا قوم مغول حمله ور شدند و مرا گرفتند.
در میانه ی مبارزه سیاسی،- کارها که تا نیمه شب به انتها میرسید تازه وقت بازی تخته نرد بود. غروب که میشد در پی مصاحبه های برنامه ریزی شده، در این سو و آن سوی شهر تهران یا حتی خارج از آن، با هم قرار میگذاشتیم، درست مانند دوران مبارزات پیش از انقلاب، در کوچهای یا سر میدانی، یا حتی پشت مسجدی، با هزار مراقبه و مواظبت. بعد از سر قرار، طرف را برمیداشتیم و میبردیم به خانهی امن. دقایقی پس از نیمه شب تازه بازی شروع میشد، درست مثل امشب. صبح دوباره پراکنده میشدیم تا شب بعد با قرار و مداری جدید، در جایی دیگر با افرادی متفاوت گردهم بیاییم. در این میان بخت چون همیشه با رضا یار بود و در آخرین لحظات از مهلکه گریخت. او هم قرار بود هم سفر شمال ما باشد، همراه حمید هوشنگی و علی اصغر تهرانچی، اما این بار نیز جان به در برد. اما آن دو در سفر رویان چوب بودن با مرا خوردند. البته بخت با آنها نیز همراه بود و در نهایت از حبس و بازداشت گریختند- پس از بازجویی مختصر و ساعتی گذراندن در دادگاه انقلاب شهرستان نور. امروز روز سوم ماه رمضان بود. پارسال در این روزها در سلول ۷۷ بند ۲۰۹ بودم. با زبان روزه دوازده سیزده روز را در سلول انفرادی گذراندم. چه روزها و چه شبهایی بود تک و تنها. حبس تنبیهی بود یا به عبارتی انفرادی به دستور بازجو، به دلیل به اصطلاح تمرد و بازجویی پس ندادن. در توجیه اقدام غیرقانونی خود ـ– با همدستی آشکار و مستقیم دادستان وقت، سعید مرتضوی-ـ مدعی بودند که بازجویی تمام نشده است، در حالی که ماهها بود نه از بازجویی خبری بود و نه حتی دیدار با کارشناس. تازه او تب و تاب از دست دادن شغل خود هم بود، به علت امکان تعویض محسنی اژهای و…
آن روزها یکی از نگرانیها من، پاک بودن و پاک ماندن لباسم بود. نیمه شبی به حمام رفتم و لباس جدید طلب کردم. لباس نو گرفتن همگاه گذر از هفت خوان رستم بود. آن شب نگهبان شیفت نیمه شب جوانکی بود خوش خلق و به معنای دقیق مبادی آداب. از فرصت استفاده کردم و یک دست لباس جدید از او خواستم- لباسهای فرم آبی رنگ مخصوص بند۳۵۰ مارک دوزندگی جوان واقع در شرق تهران. لابد یکی از همان شرکتهای طرف حساب سپاه و اطلاعات یا زیادش دادستانی- از همانهایی که بر اساس روابط خاص پول نفت ملت را بر مبنای رانت درون جیبهای گشادشان میریزند، به بهای بیکار ماندن جوانهای تحصیلکردهٔ مملکت.
همین امروز بود که در روزنامهها اعلام کرده بودند نرخ بیکاری جوانان ۱۵ تا ۲۵ سال به سطح ۶/۲۹ درصد رسیده است. این نرخ برای مردان ۲/۲۴درصد و برای زنان رقم باورنکردنی۵/۴۶ درصد است. از زاویهٔ دیگر، نرخ بیکاری جوانان در بهار امسال در مناطق شهری ۸/۲۵ درصد و در مناطق روستایی ۲/۱۸درصد بوده است. حال اگر آمار و ارقام چنین شر کت ها و موسسات نورچشمی را از آمار مشاغل کسر کنیم و عددسازیهای دولت و تعریفهای من درآوردی برای تعیین نرخ بیکاری و سطح اشتغال، آن گاه معلوم میشود که جوانان به ویژه قشر تحصیلکرده ی ایران دچار چه فلاکتی شدهاند.
آن شب، پیش از سحر که حمام رفتم، لباس جدید طلب کردم. جوانک نداشت اما نمیخواست دست رد هم به سینه ی من بزند. گفت: “جدید نیست، اما شسته و تمیز است، البته کمی بزرگ و گشاد همچنین بدون دکمه، میخواهی؟” چه میتوانستم بگویم، سری به نشانه ی رضایت تکان دادم. یک دست لباس جدید تحویلم داد بدون آنکه لباس قدیمی را پس بگیرد. بعد از حدود سه ماه که لباس هایم را گرفته و در انبار قرار داده و چیزی تحویلم نمی دادند صاحب دو دست لباس فرم زندان شده بودم و تنها یک شورت اسلیپ که خشک نشده باید پوشیده می شد! حالا، در شرایط جدید میشد کاری کرد و کمبودها را جبران، بخصوص که اتاق خصوصی بود و سلول انفرادی!
شب که میشد استریپ تیز میکردم، کلیه لباسها را در میآوردم و تک وسیله ی شخصی را در گوشه ای آویزان تا خشک شود. شلوار جدید را که به معنای واقعی “سوپر اکسترالارژ” بود- آن هم در شرایطی که تا آن زمان، ده دوازده کیلو وزن کم کرده بودم-ـ میپوشیدم و از خیر بالاپوش هم میگذشتم. اشکال کار این بود که در شلوار دو نفر هم زمان جا میشدند. تا جم میخوردم شلوار از کمرم لیز میخورد و نقش زمین میشد. تکمههای جلوی شلوار هم تمام و کمال ریخته بود. چاره را در آن میدیدم که بالای شلوار را روی هم بیاورم و از نقطه ای پشت کمر گره بزنم. اما چاره ساز جلوی شلوار نمیشد. گره بالا اوضاع را بدتر هم میکرد و حفرهای ایجاد و راه برای تماشا گشودهتر، آن هم بدون تهیه ی بلیط و مفت و رایگان! تا وقتی که تنها بودم و زمان خواب مسالهای نبود، اما وقتی سحر می شد و جیره ی غذایی را می آوردند، نور الی نور بود. گاه چشم نگهبان به جمال من که چه عرض کنم به جمال اعضای بدنم هم روشن میشد، تازه اگر شانس میآورد و گره از هم گشوده نمیشد و شلوار یک باره روی زمین ولو نمی گردید.
تا در سلول۷۷ بودم، این وضع ادامه داشت. اعتراض هم که میکردند دو قورت و نیمم باقی بود که لباس جدید بدهید، لباس ندارم. شلوار یدکی را هم رو نمی کردم و آن را نگاه داشته بودم برای روز ملاقات، پیراهن فرم هم شده بود روبالشی یکی از سه پتوی تحویلی، تا پرزهای پتو درون حلقم نرود و به حساستم دامن نزند…
آن جوانک نگهبان، هر چه زمان بیشتر گذشت، بیشتر رفیق شد و در ایام خلوت خودمانیتر. روزی به محسن میرزایی -ـ آن جوان افغانی -ـ که در ابتدا برای آزاد شدن دائم لابه والتماس میکرد گفته بود: “ تو چرا خودت را کوچک میکنی. ما اینجا نگهبانیم و هیچکاره. بیخود از ما چیزی نخواه. کاری از دست ما ساخته نیست. سعی کن شان و منزلت خودت را حفظ کنی، چه کار داری که هی از این و آن درخواست بیهوده میکنی!”
این جوانک غمگین که تا آخر دوران زندگی در بازداشتگاه ۲۰۹ هم نامش را کشف نکردم، مدتی در جایگاه پاسدار بخش و یک دو روزی هم جانشین افسر نگهبان فعالیت میکرد. تا چند ماه پیشتر از زمانی که باز به مناسبتی دیگر مرا به سلول انفرادی ۱۲۷فرستاده بودند، شاهد بودم که با آن دیگر محسن هم رفتاری انسانی داشت. برایش فرق نمیکرد که این زندانی سنی است و حتی کویتی و عضو القاعده. این جوان پنج ماهی با من هم سلول بود و من به شوخی به افراد جدید و تازه وارد میگفتم: “این القاعده است، من الیائسه و تو هم الواسطه! - به دلیل جایی که در بین ما دو نفر نصیبش میشد تا چند روزی بماند و دوران قرنطینه را طی کرد و راهی سلول دیگری شود.”
محسن فاضل فضلی حسابی شکمو بود و بخصوص مشتری خرما و عسل. بسیاری از نیمه شبها طالب حمام رفتن بود. جالب اینکه حاضر نبود کوتاه بیاید و رژیم غذاییاش را عوض کند، تا زمانی که رسیدیم به دی و بهمن و قطع شدن آب گرم زندان. تنها این زمان بود که وقتی خرما تعارفش میکردم و عسل، میکشتمش حاضر نبود به آنها لب بزند، بخصوص پس از آنکه نگهبانی عوضی حال او را گرفت و نیمه شبی حاضر نشد به موقع به حمام بفرستدش برای انجام غسل واجب. از آن به بعد غسل و عسل شدند چون کارد و پنیر و محسن فراری از عسل در جهت گریز از غسل نیمه شب!
سحر دوشنبه ۲۵/۵/۸۹ ساعت ۰۰: ۴ حسینیه بند۳ کارگری