اصلا گمان نمیبردم که دلم اینقدر برای هواخوری زندان تنگ شود، برای بهشت اجباری. یک هفتهای میشود که نتوانستهام به هواخوری کارگری سر بزنم. نمیدانم گلهای نیلوفری که شاخه به شاخه دور نردههای فلزی پیچانده، از میان شاخ و برگهای گلهای رز جدا کرده، از دل شمشادها بیرون کشیده و راهشان را به سوی نردههای این سو و آن سو گشوده بودم، اکنون در چه وضعی قرار دارند. آن همه گل بنفش و سرخ و صورتی که در قسمتهایی ترکیب رنگی زیبا فراهم آورده بودند، اکنون در چه حالی هستند.
چندی پیش بود که عمو بستان، باغبان هواخوری، هوس کرده بود تمام علفهای باغچه ها را بکند و در میان آنها تمام ریشه ها و شاخههای نیلوفرهای خودرو و معمولی را هم. با هزار خواهش و تمنا او را راضی کردم و از این کار بازداشتم. معترضانه و حق به جانب میگفت که “وقتی زندگی ما این است، گل میخواهیم چه کار؟!” او کار اجباری اش را انجام میدهد تا به گونهای زندگی جدید و دوران زندانش بگذرد. اصلا برایش مهم نیست این همه رنگ و بو، جلوه ی خدایی و زیبایی طبیعی چه میشوند و به چه درد میخورند. زیادش حواسش به چند کرت سبزیای است که برای مصرف خود و دوستان زندانی اش کاشته است. بقیه ی کار او می شود انجام وظیفه و وقت گذراندن و دوران حبس را طی کردن-در حد شلنگ آب را از این سو به آن سو کشیدن.
اما من اینجا، درون حسینیه باید در حسرت دیدن آن بهشت اجباری باشم و آن رنگ و بوهای فرح بخش تا هر روز که می گذرد قدر این مکان را بیشتر بدانم. چند بار وسوسه شدهام که درد را به جان بخرم و راه حیاط جهاد را پیش بگیرم، اما هر بار که فکر آن همه پله و آن راه دور و دراز را میکنم، بخصوص بازگشت و بالا آمدن از پله های فلزی فراوان، جلوی خودم را میگیرم. بدی ماجرا این است که مسیر به گونهای ست که نمی توان با ویلچیر به آنجا رفت.
امروز روز ملاقات بود و آن هم ملاقات زنانه. سوغات من هم یک صندلی چرخدار نیم دار بود و یک توالت فرنگی نو تاشو که خانواده و دوستان با هزار مکافات تحویل خانم شهبازی دادهاند. بعد از چند بار رفت و آمد نزد رجبی رئیس بهداری و گرامی و هماهنگی آنان، حفاظت و خانم شهبازی مسؤول تحویل اشیا این وسایل را تحویل گرفتند. با وجود اینکه رئیس بند قول داده بود که امروز آنها را در اختیار من قرار دهند، اما تا آخر شب خبری از ویلچیر نشد. حال این کار میماند برای روز شنبه، تازه اگر به روزهای بعد موکول نشود. اما راضی ام چون یک گام به پیش است و میتواند از درد و الم ناشی از راه رفتن و استفاده از توالت ایرانی بکاهد- البته این امر برای مهدی هم آسان خواهد شد تا بتواند با دلیل و مدرک بیشتری بر روی موضوع بیماری ام کار کند.
بعد از آمدن منوچهر خان، امروز بدری خانم هم به دیدنم آمد. فکر میکنم راه ملاقات دیگران، به جز زن و بچه- باز شده باشد. بدری خانم که خیلی راضی بود. یاسی هم تشویق شده است که به ملاقاتم بیاید، بخصوص که در روز برگزاری دادگاه هم نتوانست به علت کار در داروخانه، خودش را به خیابان معلم و دادگاه انقلاب برساند. دلم حسابی برای تنهاییاش می سوزد. از زبانی که در زمان گفت و گوهای تلفنی میریزد و اشتیاقی که نشان میدهد، معلوم است حسابی به من دلبسته است و این ارتباطهای چند دقیقهای. نمیدانم چه جایگاهی برای او دارم. مسلما در جایگاه پدر نیستم. او ارتباط عاطفی خاصی با پدرش دارد، حتی در خواب و حوادثی که پدر نقش خود را پس از این همه سال که از فوتش گذشته است، نشان میدهد و او را به راهها و جاهای مطلوب رهنمون میکند… اما هر چه که باشد رابطه عاطفیاش با من فراتر از اینهاست؛ رابطهای که تعریف بردار نیست. از این سو، او برای من چون مهتاب است و گاه بالاتر، به ویژه وقتی تنهاییاش را درک میکنم و حالت احساسیاش را.
مهتاب، مانند من است اغلب تو دار و صبور و مقاوم. انگار نه انگار حادثهای در زندگی اش اتفاق افتاده است. روزی چند کلمه بین ما ردوبدل میشود، اما حس می کنم که در دلش هزار حرف و کلام نهفته است و در حال انبار شدن. همین برای من کافی است. دلبستگی او به من روشن است و علاقه ی من به او غیرقابل تصور. از بچگی به گونهای سنگ صبور من بوده است. از نوجوانی از بسیاری از اسرار زندگیام آگاه است که هیچکس از آن خبر ندارد. گاه شده است که حتی جرات و جسارت دانستن همه چیز را هم پیدا نمیکرد و از آن میگریخت. شاید الان که بزرگتر شده است، جسارت بیشتری کند. باید بار دیگر آزمایشش کنم.
امروز بدری خانم از رویا میگفت و زحماتی که کشیده و رنجی که متحمل شده است. چه میتوانستم بگویم. ابتدا نگاه کردم، بعد هم تشکر. آپارات به گردش درآمده بود و گذشته را هر لحظه بیشتر بر پرده ی نقرهای به نمایش درمی آورد. چون به خودم قول داده ام تا در زندان هستم گذشته را به دور بریزم، زودآپارات را خاموش کردم تا خاطرات نقش بسته بر دیوار اتاق ملاقات را از نور تصاویری که داشت شکل میگرفت و کلماتی که در فضا نقش میبست، پاک کنم. تنها لب گشودم و تشکر کردم، با این تاکید که “میدانم”. آیا بیان این کلمه کافی بود؟ آیا سوزن بان نمیتوانست دستش را بر میله آهنی بگذارد و به گونه ای دیگر بالا یا پایین بکشد تا سرنوشت به گونه ای دیگر رقم بخورد؟… آیا آن شب که با اصرار به من میگفتند که “نرو، تو که میدانی بروی دستگیر میشوی، بمان”، چارهای جز این داشتم که بگویم “وقتی این زندگی را انتخاب کردهام، باید به تبعات آن هم تن بدهم”؟
آیا آن دوران که شب ها و روزها را این سو و آن سو میگذراندم، از این خانه به آن باغچه و از این ویلا به آن جنگل، وقتی دوستان توصیه می کردند که “همه چیز فراهم آمده است، چند روز صبر کنی راه باز میشود. در لندن و نیویورک خانه خالی مانده، در… همه چیز فراهم است، دست بکش و برو”، باید میرفتم، تا امروز اینجا نباشم و در حسرت گلهای نیلوفر خودرو؟
سالهای پیشتر، زمانی که هر کس از راه میرسید با توجه به پرونده های قضایی گشوده ام در این شعبه و آن شعبه، تکرار می کرد که “ برو، این جا نمان”، یا اینکه “بیا، آنجا دیگر جای تو نیست!“؛ آن روزها که “او” نگران حالم بود و آینده ی تیره ام و اصرار داشت که “بیا، در آن دنیای سیاسی ملتهب نمان”- آن روزهایی که رفتن من همه جور تفسیر میشد، الا اینکه بحث هیچکس و هیچچیز نیست، جز دست سرنوشت، زندگی بر مبنای تقدیری دیگر می چرخید؟
حالا کار به جایی رسیده است که همه میگویند “بیماری تو عصبی است”، اما از چه نوع؟مسلما از نوع سیاسی نیست و بابت زندان و احکام سبک یا سنگین. در ضمیر ناخودآگاهم چه میگذرد ؟ آیا فکر آنان که از من بیخبرند و نگران روح و جسم، ذهن مرا آماج حملات خود قرار نداده است و ایجاد حالتی نیمه فلج تا جایی که باید تا زمانی نامشخص بر روی ویلچیر و صندلی چرخدار جا خوش کنم؟
بگذریم، قول دادهام. در زندان راه بر این فکرها و واکنشهای ناشی از آن ببندم. میدانم که این امتحانی است و ابتلایی سنگین. آگاهم که این راه نیز چون موارد مختلف گذشته به سرنوشتی منتهی خواهد شد نیک، که تاکنون پروردگار همواره با لطف و رحمت خود آن را برایم رقم زده است؛ همواره از دل سیاهی شب، پایانی خوش و روزی روشن شکل گرفته است. این گونه فکر و خیال ها را باید کنار بگذارم. همان گونه که چهرهام خندان است و دائم مشغول بگو و بخند و سر به سر این و آن گذاشتن تا جایی که وقتی بر اثر داروهای مسکن خوابم، دوستان میگویند سکوت در محل حکمفرماست- باید دلم هم خندان باشد، باید رخوت را کنار بگذارم. رمضان رسیده است باید بیشتر قرآن را مونس خود بگیرم و دست کم روزی یک جزء آن را بخوانم. حال که دیگران از این آمدن و رفتنها حتی در دل تابستان و راه طولانی تهران، کرج- ناراحت نمیشوند و حتی خوشحالند- باید من هم با آنان همراهی کنم.
عمه عفت امروز میگفت که “ما نمیدانستیم آمدن و ملاقات کردن آنقدر راحت باشد، با هم میگفتیم که چرا فرصت را از دست دادهایم.” نمیدانم با چه کسانی صحبت کرده است، اما هر چه باشد ترس و نگرانیها فرو ریخته است. منوچهر خان هم خیلی راضی بود و طالب ملاقاتهای دیگر. در این میان ظاهرا رضاست که سپاه و سپاهیگری چیزی از محبت های گذشته ی او باقی نگذاشته است و غایب در میان خانواده پدری؛-هر چند که میدانم دل او هم با ماست. گمان می کنم که مانند بسیاری از سپاهی ها، این زندگی است که چنین رفتاری را بر امثال او تحمیل میکند. اما جالبتر از او وضعیت حمید است… روزی هم به آن خواهم پرداخت.
بعدازظهر جمعه ۲۲/۵/۸۹ ساعت۰۰: ۱۵ حسینیه بند۳ کارگری