نمی دونم فردا چی می شه
کارگردان: سمیرا مهدوی
نویسنده: تنسی ویلیامز
بازیگران: راحله طاهری، محمد علی حسین علی پور
زنی کافه دار مدتهاست کافه اش را تعطیل کرده و با هیچ کس ارتباط ندارد تنها دوست او مردی معلم است که هر روز عصر به کافه اش می آید. زن درگیر جنگی درونی میان خواسته قلبی اش بر ادامه ارتباط با مرد و تصمیم عقلانی اش بر تنها ماندن است. این چالش در اثری که نمایش شکل می گیرد به دلیل انتخابی که شب گذشته بین آن ها رخ داده به درگیری عاطفی زن و مرد می انجامد…
”…اگه فردا پاشَم بیام پایین و ببینم هنوز این جایی، تعجب نمی کنم. گمونم همیشه دلت می خواست تو خونه من بمونی. خب، حالا فرصتش دست داده. پس فکر کن تو خونه خودتی. می دونی که هر چیزی کجاست: تلویزیون، لیکور، یخچال، اتاق خواب و حمام و دستشوییِ طبقه پایین. تو رو با همه این مایه های خوشی تنها می ذارم. یه دقیقه دیگه می رم بخوابم. گمونم هنوز امکانش هست که فردا خودتو هم بکِشی و بری سروقتِ کلاست. هرچند، روش شرط نمی بندم. به هر حال احتمالاً توی دبیرستان واسه ت جانشین گذاشته ن. احتمالاً مثلِ یه دانشآموز- اصلاحناپذیر- از دبیرستان اخراجت کرده ن. فقط این که به خودشون زحمت نداده ن به تو هم خبر بدن، یا وقتی واسه ت به اون هتلِ مرده شور بُرده زنگ زده ن از ترست گوشی رو بر نداشتی. همیشه دلت نمی خواسته بیای این جا؟ عصرایی که از اون هتلِ مُرده شوری که توش زندگی می کنی می اومدی اینجا، کلّی تعریف و تمجید بارِ این خونه کردی. همیشه داری می گی فلان چیز چقدر دوست داشتنیه، هوای گرمِ تو زمستون، هوای خنکِ تو تابستون، باغچه نخل، حتّا آسمون، انگار که اونم جزوِ خونه باشه. بسیار خب، حالا، اگه بخوای می تونی همین جا بمونی. مزاحمِ من نیستی. منم مزاحمِ تو نمی شم. بعد چند روز به سختی متوجهِ هم می شیم. مثلِ حرف زدن با خودمونه، یا شنیدنِ صدای یه پرنده یا جیرجیرکی یه جا بیرون از خونه. البته تو، گزینه چهار دست و پا برگشتن به اون مرده شور خونه ای که اسم شو گذاشتی هتلَم داری، اما یه محدودیتِ زمانی وجود داره، یه محدودیتِ زمانیِ تقریباً کوتاه، برای این که با شرایط فِعلیت اون جا پذیرفته بشی. لابد حالا دیگه می دونن که بیکاری. خب، یه همچین چیزایی واسه آدم پیش می آد، واسه همه آدما، بدون استثنا، محدودیتِ زمانیِ کوتاه تموم می شه، تموم می شه و اونا رو تو تنگنا قرار می ده…”
نمایش “نمی دونم فردا چی می شه” نوشته تنسی ویلیامز و ترجمه باباک تبرایی است. ویلیامز، نمایش نامه نویسی است که همچنان در ایران مورد علاقه است و هر از چند گاهی شاهد به صحنه رفتن یکی از آثار این نویسنده بزرگ امریکایی هستیم. شاید یکی از دلایل اقبال آثار ویلیامز در ایران، جدای از شهرت آثاری چون باغ وحش شیشه ای، اقتباس های سینمایی باشد که از آثار او صورت گرفته است که از آن میان می توان به گربه روی شیروانی داغ به کارگردانی ریچارد بروکس اشاره کرد. آثار تنسی ویلیامز به شدت مردمحور است و می توان هرکدام از مردهای آثارش را یکی از مردهای سینمای هاوارد هاکس تصور کرد که به عمد نسبت به زنان بی اعتناست.
سمیرا مهدوی- کارگردان نمایش “نمی دونم فردا چی می شه” درباره دلیل انتخاب متن و چگونگی اجرای آن گفته است: “یکی از مهم ترین ویژگی هایی که در متن ویلیامز است، پرداختن به سختی ارتباط برقرار کردن دو آدم در دنیای امروز و برشی از زندگی آن هاست که برای ما بسیار جالب و دراماتیک بود. ما در شیوه اجرا به این نتیجه رسیدیم که باید در میزانسن ارتباط این دو نفر کاملا به هم نزدیک باشد بنابراین عدم ارتباط این دو، خودش را در دیالوگ ها نشان می دهد و این تناقض بین دیالوگ و میزانسن باعث جذابیت کار شده است. ما فکر کردیم که باید تماشاچی را در نزدیک ترین شکل ممکن با دو بازیگر قرار دهیم. می خواستیم تماشاچی را وارد زندگی و خلوت دو آدم بکنیم و سعی کردیم فضاسازی را در یک کافه تعطیل به گونه ای انجام بدهیم که تماشاگر، خلوت این دو نفر را باور کند، برای همین جایگاه تماشاگر و بازیگر را در یک محل در نظر گرفتیم… اتفاق خوبی که برای من در این نمایش افتاد این بود که به هیچ عنوان حضور خودم را در کار نمی بینم چون همه چیز در هم حل شده است و این برای من یک موفقیت است… من به عنوان کارگردان اصراری نداشتم که مثلا حتما باید میزانسنی که من دوست دارم در کار باشد. اگر بازیگر تصویر بهتری داشت، از آن استفاده می کردیم یا اگر دراماتورژ می خواست چیزی به نمایش اضافه کند و به نظر ما درست تر می آمد و در کلیت نمایش خوب به نظر می رسید، استفاده کردیم… من هر روز بعد از اجرای نمایش با تماشاگران صحبت می کنم، در چند شبی که از اجرا گذشته هیچ کس را ندیدم که به مورد خاصی در نمایش اشاره کند و بگوید مثلا بازیگری، کارگردانی و یا متن نمایش خیلی خوب بوده، بیشتر کلیت کار را دیده بودند، این طور نبود که بخواهند روی مورد خاصی انگشت بگذارند… به نظر من همین شکل خوب است. چون گروه زمانی معنی پیدا می کند که کسی اصرار به دیده شدن نداشته باشد و همه به دنبال این باشند که کلیت کار درست اتفاق بیافتد.”
در نمایشنامه “نمی دونم فردا چی می شه”، زن و مرد تقریبا میانسال هستند. این نمایشنامه، به گونه ای به “بحران میانسالی” آدم ها و در همین حال، به “بحران اجتماعی” پس از جنگ جهانی دوم جامعه آمریکا می پردازد. بحرانی که تا عصر طلایی هنر، سینما و موسیقی در دهه 1970 ادامه داشت و در پی دو جنگ شبه جزیره کره و ویتنام ژرف تر و گسترده تر شد.
توماس لاینر تنسی ویلیامز در سال 1911 در کلمبوس می سی سی پی به دنیا آمد. مادرش ادونیا بانویی محترم جنوبی و دختر کشیش منطقه و پدرش کورنیلیوس کافین ویلیامز، نماینده کمپانی تلفن بود و فروشنده دوره گرد کمپانی کفش، به علت خوی وحشی پدر، توماس به مادر خود نزدیک تر بود و تحت تاثیر حمایت مادرش دارای خصوصیات شکننده زنانه شد، که جوانی و بزرگسالی او را با مشکلاتی مواجه کرد. از جمله این که او هرگز ازدواج نکرد. توماس پسری خجالتی و منزوی بود و تنها همبازیش رز خواهر بزرگترش بود. رز در دوران بلوغ دچار بیماری روحی شد و همزمان اختلاف والدین آن ها، شدت گرفت. ویلیامز اندوهش را در شعر و داستان های کوتاه منعکس می کرد. ولی با آشنا شدن با دنیای تئاتر، نمایش را بستر مناسب تری برای بیان رنج هایش دید. او شرم و انزوایش را در تم تنهایی و نیاز به ارتباط با معنا و اختلاف و درگیری والدینش را در تم انحطاط و از هم پاشیدگی خانواده بیان کرد. ابعاد مختلف شخصیتی خودش را در اشخاص نمایشش ظاهر کرد. روحیه ظریف و شکننده بلانش دوبوآ و خوی وحشی استنلی کوالسکی دو بعد وجودی ویلیامز هستند: روحیه ظریف مادر و خوی وحشی پدر که در هم ادغام شده اند، او با استفاده از سمبل ها و ایجاد موقعیت های دراماتیک، به تاثیر آثارش، می افزاید. نتیجه این که تنسی ویلیامز با نگاهی روان شناسانه و موشکافانه به زندگی شخصیت ها و موقعیت هایی که آفریده است، در عرصه نمایشنامه نویسی غرب، راهی تازه برای نویسندگانی که ساختار بیان درونیات خود و انتقال آن به تماشاگران بودند، باز کرد