سه شعر از ساقی لقایی
زن باستانی در خلسه آبی
زن ِ باستانی
من
آن زن ِ باستانی ام
روی انگشتری
نشسته بر کبود ِ ابر
در برابرش
مردی
که برابر نیست
بشمار
تا تو
بر قلب ِ چند مرد
حلقه تنیده ام
خلسه ی آبی
از این خلسه ی آبی
که مرا بالا پایین
بالا پایین
می کند
می ترسم
از این خلسه ی آبی و سرگیجه ی ملس
که سلول های خاکستری ام را
دانه دانه
خواب
می کند
می ترسم
از این خلسه ی آبی و سرگیجه ی ملس
و خیالی که تصریح می کند: دختر جان داری خواب می بینی
می ترسم
هزار ساله زنی باشم اگر
بابا
آرزوی کوچک ِ دخترکی در دلم می رقصد
که می خواهد
دستش را دور ِ انگشت ِ اشاره ات حلقه کند
و دیگر از هیچ چیز
هیچ چیز
نترسد
زلزله
زلزله شد
و من که پرنده بودم
آشیانه ام را باد برد
به جرم ِ این که دانه ای را
با کودکی ِ انسان
تقسیم کرده بودم
زلزله شد
خانه به دوش
رفتم
با باد
بر باد
و آغوش ِ مادرم را
جا گذاشتم
تنها
برای ِ کودکی ِ انسان
بر خاک
بیا بغلم
دست هایم که باز می شود به عرض ِ لبخند
طولش نده
کبوترهای گندم ِ نذری چریده
منتظرند
و عنکبوت های تف به دهان هم
بیرون
به گواه ِ تاریخ
سرد است
جلدی بیا بغلم!