اینجا زندان است. بند زنان زندان اوین. اولین بار نیست که به اینجا می آیم. بار اول نیست که به اوین می آیم. بار اول خبرنگاری بودم که با رئیس زندان، سلول به سلول جلو می رفتم و برای اولین بار سرگذشت زنانی که به جرم اعتیاد، فحشا، و قتل اسیر چهاردیواری زندان بودند را می شنیدم که بنویسم اما فقط چند کلمه؛ همان قدر که بودن رئیس اجازه می داد. همان روز بود که همه زندانیان در حضور مسئولان بند از شرایط زندان تعریف کردند و گفتند که مشکلی ندارند، اما هنگام رفتنم، کاغذ مچاله ای را در جیبم گذاشتند که “به داد ما برسید، این جا هیچ کس به فکر ما نیست”.
بار دوم من هم زندانی بودم. درست مثل همه آن زندانیان در بند. 30 نفر از فعالان زن در انفرادی بودند و من آشفته و نگران، میان غم زنانی که همیشه از آنان می نوشتم، و سرنوشت نامعلوم دوستانم سرگردان بودم. آن روز برای آنها مهمانی بودم که به زودی می رفت.
این بار، بار سوم اما، همه چیز متفاوت است. حالا من با این وثیقه صد میلیون تومانی یکی از خودشان هستم. یکی از صدها زنی که سال ها است گرفتار دیوارهای بلند اوین اند و هیچ دادرسی ندارند. نه قانون به فریادشان می رسد، نه خانواده و نه هیچ کس دیگر. اصلا معنای بی پناهی را فقط اینجاست که می توان فهمید. در چشمان زنانی که اگر قانون کمی، فقط کمی، عادلانه تر بود آنها اینک در خانه هایشان در کنار فرزندانشان بودند. زنانی که هیچ شباهتی به کلیشه های ما از زنان زندانی ندارند. زنانی که برخی به خاطر تاب نیاوردن قوانین نابرابر خود مجری قانون شده اند و به گفته قانونگذار قانون شکن.
برخی به خاطر ناآگاهی و فقری که همیشه دامن گیر زنان بود گرفتار شده اند و برخی همچون لیلا به خاطر این که از دادگاه درخواست نفقه کرده اند! باورش سخت است اما لیلا 47 ساله، بیست سال است که می خواهد از شوهری که او و کودک عقب مانده اش را رها کرده و رفته، نفقه اش را بگیرد و هیچ دادگاهی هنوز به داد او نرسیده. لیلا با چشمان پر از اشک به زمین خیره شده و می گوید: “هنوز دو سال از ازدواجمان نگذشته بود که فهمیدم شوهرم قبل از من زن داشته. دختر عقب مانده ام که به دنیا آمد ما را رها کرد و رفت. من ماندم و دو بچه کوچک که یکی هم عقب مانده بود و باید خرج دوا و درمانش را می دادم. شوهرم خانه داشت، ماشین داشت، مال و اموال داشت، من فقط آن قدری می خواستم که خرج این دو بچه بدبخت و مریض را بدهم اما او نداد و هیچ دادگاهی هم محکومش نکرد.” وقتی می پرسم: “چرا طلاق نگرفتی؟” می گوید “هنوز امیدم به قانون است که شاید نفقه فرزندانم را بگیرم.” می گوید: “فقط ده میلیون تومان هم برای بیست سال زندگی بدهد می روم و خودم را خلاص می کنم. نمی دهد اما… دو روز پیش شوهر لیلا در دادگاه گفته نفقه نمی دهد و لیلا و بچه هایش را کتک زده. قاضی لیلایی را که کتک خورده و شوهرش را که کتک زده با هم به زندان فرستاده به جرم به هم ریختن نظم دادگاه. آن هم به زندان اوین. شوهرش همان شب سند گذاشته و آزاد شده و لیلا با چشمانی اشکبار و نگاهی ناباور در انتظار این است که شاید کسی برایش سند بگذارد و آزادش کند…”
هر گاه از بی حقوقی زنان می گوییم نفقه و مهریه را به رخ مان می کشند، همه با ین جمله آشناییم که “با داشتن این ها دیگر چه می خواهید؟!” لیلاها و لیلاها، اما نه مهریه ای دارند که به اتکای آن بتوانند زندگی کنند و نه نفقه ای. تجربه لیلا می گوید “مرد اگر بخواهد نفقه نمی دهد” و هیچ قانون و دادگاهی نمی تواند او را وادار به پرداخت نفقه کند و نباید حقوق بدیهی ای همچون برابری در دیه، ارث، شهادت، حق داشتن طلاق،… را به بهانه داشتن نفقه و مهریه ای که گرفتن آن گاه ناممکن می شود نادیده گرفت.
لیلا یکی از صدها زنی است که به خاطر قانون نابرابر، زندگی اش را باخته و حالا از تمام دنیا فقط یک سقف آهنی دارد و دیوارهایی که تمام نمی شود. این ها را که می نویسم، چند قدم آن طرف تر از من زنی جوان که بدنش کبود کبود است در حال گریستن است. گریه که نه ضجه می زند. سر به دیوار می کوبد. فریاد می زند. و می خواهد خودش را بکشد، با روسری ای که به گلو گره زده است. شاید همین ناامیدی از قانون و عدالت است که او را تا چند قدمی مرگ آورده است.
شبی که روز قبلش تهدید به بازداشت شده بودم در فکر برنامه ای بودم که که در زندان دوام بیاورم. اما حالا می ترسم وقت کم بیاورم. میان این همه زنی که زندگی و دردهای هر کدامشان مثالی روشن از نابرابری است
بند 3عمومی زندان زنان اوین
منبع: تغییر برای برابری