دو شمع روشن بود به یاد پسری نوزده ساله با شالِ سبز که روزی میان جمعیت رفت و رفت و برنگشت، اما قبلش لحظه ای نشست کنار مادر در آخرین قاب با هم بودن. سهراب بود و شال سبز بهاریش و دستِ مادر، عکسی از رایی که داده بودند، میر حسین موسوی.
سهیل عکس را گرفت و بعد از میدان توحید گذشتند و به انقلاب رسیدند، آهسته، اقیانوس آرام بود. آدمها قطره قطره سیل شده بودند تا آنجا که افق با خیابان یکی می شد تا آزادی. نمی ترسیدند که همه باهم بودند. مادر، سیامک و سهیل، برادرها. نزدیکی های دانشگاه تهران رسیدند و کنکور دانشگاه، چند روز دیگر. سهراب به همین زودی ها باید میان چهارگزینه، یکی را انتخاب می کرد، بعد با قلمی سیاه و نرم یک خانه را پر می کرد و منتظر می ماند تا ماه انگور که روزنامه ها نامش را می زدند و آن وقت شاید از همین سردر می گذشت با هزار آرزو.
بعد، درس خواندن و روزهای خوب دانشجویی، عاشق می شد و از پله بیست سالگی بالا می رفت تا سالهای سال بعد. شاید ایران میانسالی او، جایی دیگر می بود که نه اینترنت فیلتر داشت و نه روزنامه هایش سانسور و نه این قدر فقیر داشت.
اما سهراب قبل از کنکور، رای داده بود و حالا زده بود به خیابان تا همان رای را پس بگیرد. هیچ وقت این طور درهم نبود، می گفت دیکتاتوری تا خانه ما آمده است. تست زدن چه فایده داشت، وقتی حکومت تقلب می کرد. بهانه گرفت که می خواهد از همین مغازه های کنار دانشگاه، کتاب تست بگیرد و خودش را به مردم سپرد و دور شد.
مادرها بزرگترین جویندگانند اگر فرزند گم کرده باشند. آگاهی شاپور، زندان اوین، دادگاه انقلاب، خوب به یاد شان است که زن نگرانی هر روز صبح اول وقت با عکسی در دست می آمد و می ایستاد و تا می پرسیدند اسمت، می گفت مادر سهراب اعرابی.
مادرها می توانند آنقدر نام بچه ها را صدا کنند که اسم خودشان از یادشان برود و دیگر ندانند که “پروین فهیمی” هستند. مادر، تهران را از سهراب نشانی داشت، خیابان انقلاب گمش کرده بود و حالا باید در اوین پیدایش می کرد و نامه اش را از ریش دارانِ دادگاه انقلاب می گرفت.
رییس دفتر مرتضوی چه اهمیتی می داد که مادر سهراب در همان سن و سال پسرش برای انقلاب پا برهنه به خیابان دویده تا پشت سر طالقانی و منتظری تظاهرات کند. آن روزهای بهمنی شبیه همین روزهای خردادی بود باهمین جمعیت، انقلاب بود اما دادگاه انقلاب نبود.
26 روز گذشت که مادر تهران را می گشت از شمال تا جنوب، سهراب کجا بود. آگاهی شاپور چند عکس داشت و چند جسد، مادر نمی توانست نگاه کند، سیامک را فرستاد برای شناسایی برادر.
دیر شد و این پسر هم بر نگشت. مادر به خیابان زد، برادر کوچکتر نمی خواست به این زودی ها خبر بد را به خانه بیاورد، جایی پنهان شد تا شاید خبر هم گم شود و هیچ وقت نیاید.
بچه های شهرک آپادانا، گلها را گذاشته بودند پشت در خانه. مادر سهراب حالا می دانست که یک گلوله از قلب پسر گذشته است و سهراب برای همیشه با همان خاطره ی باشکوه آخرین روز های بهار رفته است.
حجله ای در کار نبود، نمی گذاشتند. فقط توانست بر سر مزار داد بزند و بگوید “مردم بدانید سهراب را کشتند”. دیگر صدا به جایی نمی رسید. شورای شهر تهران هم اگر رفت و حرفی زد، سرهای نمایندگانش پایین بود و مادر می دانست کار از آن بالاها خراب است. نامه ای هم به حداد عادل نوشت و فقط گفت که چه پسوند زائدی دارد این نام بی نامش.
کنکور تمام شد و سهراب خیلی وقت پیش برگه اش را داده بود. میر حسین موسوی، رییس جمهور، به خانه شان آمد و مادر می گفت که خوشحال است که سهراب به این راه رفته اما نمی خواهد که دیگران این رنج ببرند. نه انتقامی می خواست و نه خون.
مادر می گفت، سهراب با شالی سبز رفت، هیچ چیز دیگری نداشت و آنها که آمدند اسلحه داشتند، باتوم داشتند و برای همین است که تنها به بهشت زهرا می رود که مبادا دوباره بیایند و سهرابی دیگر ببرند.
همسایه ها دو شمع روشن کرده بودند، به یاد پسری نوزده ساله با شالِ سبز که روزی میان جمعیت رفت و رفت و برنگشت، مامورها آمدند و شمع ها خاموش کردند، مادر چراغ را روشن کرد.