پرونده/ روایت :. .. ا ین مقاله حاصل تلاشی است در جهت نوعی خواندن و با هم خواندن تاریخ و ادبیات یک دوره. و در میان این همه سرودههای دوره مشروطه، سه تابلوی مریم میرزاده عشقی را از آن جهت انتخاب کردهام که این منظومه در حقیقت تحلیلی است از انقلاب مشروطه به شیوه هنری این دوره با زبانی در حالت نوسان بین شعر و شعار - اما نزدیک به ذوق و زبان عموم - فاقد فصاحت و ظرافتهای هنر ناب و با این همه دارای انسجامی نسبی و نوآوریهایی گاه شاعرانه. نوآوریهایی که در بافت منظومههای این دوره کمتر به چشم میخورد. چنانکه در مجموع و به راحتی میتوان از موفقترین منظومههای این دوره، از همین سه تابلو یا “نمایشنامه ایدآل پیرمرد دهگانی” یاد کرد.
سراینده این منظومه شاعر و روزنامهنگار معروف دوره مشروطه میرزاده عشقی است…
او سه تابلو ایدآل پیرمرد دهگانی را زمانی سرود که دبیر اعظم (فرجالله بهرامی) از نویسندگان ایرانی خواست “ایدآل خودشان را برای ایجاد یک حکومت مرکزی مقتدر به دست سردار سپه بیان نمایند”. عشقی مینویسد: “از بنده هم خواستند، بنده سه تابلو ایدآل را که مطالعه میفرمایید ساختم و البته تصدیق خواهید کرد که مفاد ایدآل بنده با منظور آنها مخالفت دارد”. از اینرو این منظومه چیزی نیست مگر سرود شکست انقلاب مشروطه، البته اکثر گویندگان این عصر از انقلاب مشروطه به عنوان یک انقلاب ناقص یاد کردهاند که در مرحله نهایی درست در زمانی که باید به پیروزی حقیقی دست مییافت به ورطه شکست درغلتید، از فرخی یزدی است:
از انقلاب ناقص ما بود کاملا دیدیم اگر نتیجه معکوس انقلاب
همو در جایی دیگر از “به شهادت” رسیدن انقلاب مشروطه اینگونه سخن گفته است:
انقلاب ما چو شد از دست ناپاکان شهید نیست غیر از خون پاکان خونبهای انقلاب
عارف قزوینی نیز حاکمیت زور و رشوه و استبداد را بعد از “هفده سال دوره مشروطیت و انقلاب ناقص ایران” به چشم خود دیده است. ادبیات تاریخی مشروطه سرشار از اینگونه گزارشهاست. اما عمدهترین تحلیل سیاسیای که در چگونگی انحراف و انحطاط مشروطه در ادبیات منظوم این دوره میتوان سراغ داد از میرزاده عشقی است که تحت عنوان ایدآل او چنانکه یاد کردیم در یکی از معتبرترین نشریات آن زمان به درج رسید، منظومه مورد بحث در سه بخش یا به قول عشقی در سه تابلو سروده شده است. تابلو اول و دوم که شاعرانهترین بخش منظومه نیز است، بیشتر ناظر به سرگذشت مریم است، داستان این دو بخش که ماجرای عشق مریم تا مرگ او را در بردارد، به طور خلاصه چنین است:
در تابلو اول، مریم در شمیران تهران در یکی از باغها در پی عشقی صمیمانه مورد تجاوز و فریب یک جوانک تهرانی قرار میگیرد. نتیجه این تجاوز در تابلو دوم با بیان خودکشی مریم به شیوهای شاعرانه تصویر میشود. سرانجام جنازه او به دست پدرش در گوشهای به خاک سپرده میشود. در تابلو سوم میرزاده عشقی را میبینیم که پای صحبت پدر مریم ـ یکی از مجاهدین مشروطه ـ مینشیند تا سرگذشت او را از زبانش بشنود.
سرگذشت مریم و پدر مریم نیز تمهید مقدمهای است برای ورود در بحث اصلی و محوری منظومه که همان شکست انقلاب باشد. سه تابلو را بیشتر میشکافیم تا با جنبههای اجتماعی و سیاسی انقلاب مشروطه که در این منظومه انعکاس یافته است بیشتر آشنا شویم.
سرگذشت پدر مریم چنانکه در تابلو سوم تصویر شده است در حقیقت سرگذشت انقلاب مشروطه هم هست. دربدری پدر مریم که راوی تحولات سیاسی انقلاب است چند سالی پیشتر از نهضت مشروطه آغاز میشود، از سال ۱۳۱۸ ه.ق. یعنی تقریبا شش سال قبل از اعلان مشروطیت، از نظر مکانی داستان در کرمان اتفاق میافتد.
چهره اصلی داستان در این بخش، پدر مریم یک عامل دیوانی است و در خدمت دستگاه اداری مملکت و حقوقبگیر دولت است. او که بعدها در راه استقرار مشروطه دو فرزند خود را از دست میدهد، از لحاظ طبقاتی از وابستگاه طبقه متوسط شهری است. در ۱۳۱۸ ه.ق. با تغییر حکومت کرمان حاکمی جدید وارد شهر میشود.
چندی بعد معاونت امور به قهرمان ما سپرده میشود. او پس از مدتی از جانب حاکم با درخواستی نامشروع روبرو میشود که بهتر است نقل آن را به اختصار از زبان خودش بشنویم:
پس از دو ماهی روزی به شوخی و خنده بگفت خانمکی خواهم از تو زیبنده
برو بجوی که جوینده است یابنده…
در این قسمت از منظومه کمی با اوضاع اجتماعی ایران در دوره قبل از اعلان مشروطیت، آن هم به شیوه کلگویی آشنا میشویم. دورهای که حکمرانان بر جان و ناموس مردم مسلط هستند و کافی است در یک مورد از زیردستان “نه” بشنوند تا خرمن هستیشان را طعمه آتش سازند. انعکاس اوضاع سیاسی و اجتماعی پیش از مشروطه در سه تابلو مریم بسیار کمرنگ است. حتی پدر مریم “کسی” که بعدها در راه فتح تهران جوانانش را فدا میکند، یک عامل دیوانی است که به خاطر داشتن پارهای سجایای اخلاقی و به عبارت دیگر به خاطر عرق ناموسی و اینکه “مرد” است و “نامرد” نیست، حاضر نمیشود که به هوی و هوسهای حاکم تن در دهد و به همین سبب شغل و کار دیوانیش را از دست میدهد. جای او را “مردهشویی” میگیرد که هیچ از “شرف” و “حیثیت” بویی نبرده است. او بعدها تحت تاثیر ظلمی که بر او رفت به صف مشروطهخواهان میپیوندد. در این بخش، از مبارزه مردم از تجار و بازاری گرفته تا زحمتکشان شهری، روحانیون و روشنفکران سخنی در میان نیست. آنهمه مصایب و مشکلات اجتماعی به شیوه تمثیلی با طرح مسالهای “ناموسی” که در حقیقت در حوزه فرهنگ و مذهب، از دیرباز مفهوم اخلاقی گستردهای دارد، بیان میشود. مسالهای که با تار و پود داستان بهم تنیده شده است. چنانکه آغاز داستان پدر مریم، همین مساله ناموسی و ختم ماجرای مریم با یک “تجاوز ناموسی” دیگر همراه است که با بیان تمثیلی از طریق راهیابی به حساسترین عنصر فرهنگی، مذهبی ما طرح شده است.
اینکه گفتیم در سه تابلو مریم، اوضاع قبل از اعلان مشروطه مبهم و به شیوه کلی و رمزی بیان شده است، چندان هم تصادفی نیست. از سویی عشقی خواسته است با طرح یک مساله فرهنگی، مذهبی و در نهایت اخلاقی به اصطلاح خودمان حساسیت موضوع را به طور عاطفی و شدیدا عاطفی به رخ بکشد. از سویی دیگر عشقی به یک معنی عمدتا شاعر سیاسی است و اکثر شعرهای او در باره مسایل خاص سیاسی سروده شده است تا اجتماعی.
این “من” شاعر که حاکم بر بخش عمده شعرهای اوست یک “من” سیاسی است که در حال نقد و داوری است و با این همه بیانصافی است اگر مدعی شویم که شاعر پرشور ما یکسره نسبت به همه آنچه که اشاره کردهایم بیاعتناست. چراکه، حتی در پی اعلان زوال سیم و زر، سرنگونی افسرشاه و دادن دولت به دست رنجبران نیز برآمده است. اما حقیقت آن است که رنگ اصلی فضای شعرهای او بیشتر سیاسی است تا اجتماعی. با این همه سه تابلو مریم با آنکه مشخصا گفتهایم مسایل اجتماعی قبل از اعلان مشروطه در آن بسیار کمرنگ و به شیوه کلی بیان شده است، باز شاهکار شعرهای اجتماعی اوست که جنبه سیاسی قویای هم دارد.
داستان را پی میگیریم. بعد از عزل پدر مریم، شغل او به مردهشویی از مردهشویان کرمانی سپرده میشود. این مردهشو که مظهر بیحمیتی و بیناموسی است همه آنچه را که به پدر مریم پیشنهاد شده بود با جان و دل میپذیرد. پدر مریم بعد از رانده شدن از کار دولتی سه سالی را در عسرت و تنگدستی میگذراند. بواسطه فقری که گریبانگیرش شده بود، همسرش را از دست میدهد تا آنکه:
شنیده شد که به تهران گروهی از ملت بخواستند عدالتسرایی از دولت
و او که در “مذلتش” ظلم علت گشته بود، فتاد در “پی غوفا و انجمنسازی” … “به شب کمیته و هر روز پارتیبازی” …
همیشه نامه شب بهر حاکماندازی…
تا سرانجام همان مردهشوی کرمانی که اکنون منصب او را در اختیار داشت به اتهام تفتین، او و دو فرزندش را از کرمان تبعید میکند. در یکی از شبهای سرد زمستانی آنها از کرمان خارج میشوند تا به نائین میرسند. در اینجا “مردم مشروطهخواه” همچون “مهمان عزیزی” آنان را میپذیرند و در بر میکشند. پدر مریم از مشروطهخواهان این شهر همسری برمیگزیند. “مریم” زاده همین خویشی و وصلت است با مشروطهخواهان که در روز اعلان مشروطیت چشم به جهان میگشاید:
درست روزی کان شهریار اعلان داد / یگانه دختر ناکام من ز مادر زاد
تمام مردم دلشاد مرگ استبداد / من از دو مساله خوشحال و خرم و دلشاد
یکی ز زادن مریم دگر ز وضع نوین
تقارن تولد مریم با اعلان مشروطیت و اینکه او زاده وصلتی است با مشروطهخواهان، تمثیلی است از انقلاب مشروطه که در چنین روزی تحقق یافت. این “این همانی” را در سرتاسر منظومه نباید از نظر دور داشت. اما با مرگ مظفرالدین شاه، و با روی کار آمدن محمدعلیشاه و به توپ بسته شدن مجلس، بساط مشروطهخواهی برچیده میشود:
دوباره سلطنت خودسری بشد اعلان…
در چنین حال و هوایی پدر مریم که بیم جان داشت، چارهای ندید جز آنکه پنهانی از خمین راهی تهران شود. اما در ری اسیر دست پلیس مخفی حکومت میشود که در پی شکار مشروطهخواهان بوده است، غیر از گند…
چه کلبهای که پلاسی نداشت جز سرگین
بعد از آزادی از بازداشت و بعد از آنکه:
“نوید نهضت ستارخان و باقرخان / فکند سخت تزلزل به تخت و تاج و نگین…”
او و فرزندانش: “بدان لحاظ که مشروطه میپرستیدند” با این اعتقاد “که زر گرفتن بهر عقیده باشد ننگ…” از جیب خودشان اسب و زین و تفنگ تهیه میبینند و راهی گیلان میشوند. اما: “… همینکه گشت به قزوین صدای تیر بلند…” دو فرزندش در راه استقرار مشروطه به خاک و خون میغلتند:
یکی از ایشان بر روی سینهام جان کند / زدند نزد پدر غوطه آن دو تن فرزند
مرا بد از پی مشروطه عشق فرهادی…
ولیک حیف که آن تلخ بود، نی شیرین
ما در متون تاریخی این دوره با شواهد گستردهای در مورد سرانجام تلخ و یاسانگیز انقلاب مشرطه روبروئیم که در خور بررسی جداگانهای است. اما علت تاریخی این تلخی یاسانگیز را بهتر است از زبان پدر مریم بشنویم. او بعد از کشته شدن دو فرزندش و فتح تهران به دست امثال سپهدار، به اصطلاح امروزی حاصل انقلاب را اینگونه جمعبندی میکند:
بشد سپهدار اول وزیر صدر پناه / دوباره خلوتیان مظفرالدین شاه
شدند مصدر کار و مقرب درگاه / یکی وزیر شد و آن دگر رئیس سپاه
شد این چنین چو سپهدار گشت رکن رکین
او که در جریان مبارزه، دو فرزندش را از دست داده است، دربدریها کشیده است. نفی بلد شده است. حبس را آزموده است، بالاخره در پی احقاق حقوق خود به دولت به اصطلاح انقلاب سپهدار پناه میبرد. اما در مییابد با همه خونهایی که ریخته شد هیچ تحول بنیادی در حاکمیت جامعه صورت نگرفته است. دوباره خلوتیان مظفرالدین شاه… بر سرنوشت کشور حاکم شدهاند. انگار تشریف مشروطه جز بر بالای ناراست اینان راست نمیآمد. “مرده شور” کرمانی که در جریان به توپ بستن مجلس، در زنده بگور کردن “ملتیان” با محمدعلی شاه همصدا بوده است، بعد از فرار او، از هر مشروطهخواهی، هزار مرتبه “مشروطه”تر میشود و دوباره به حکمرانی فلان شهر منصوب:
… پی نکوهش این انقلاب اکبیری ………….
شنو حکایت آن مردهشوی دل چرکین
چو توب بست محمدعلی شه منفور / به کاخ مجلس و زو گشت ملتی مقهور
به شهر کرمان آن مردهشوی بد مامور / بسی ز ملتیان زنده زنده کرد بگور
ببین که عاقبت آن کهنه مردهشوی لعین
همینکه دید شه از تخت گشت افکنده / هزار مرتبه مشروطهتر شد از بنده
ز بسکه گفت که مشروطه باد پاینده / فلان دوله شد آن دل ز آبرو کنده
کنون شدست ز اشراف نامدار مهین
در حقیقت پیدا شدن دوباره “مرده شور” کرمانی در عرصه سیاست کشور، یعنی بازگشت ارتجاع و در یک کلمه بیان رمزی نوعی جابجایی در حاکمیت و نه انقلاب. گرچه مردم ما همین را هم پاس داشتند و در سراسر ایران “شادیها نمودند و پنج شب چراغانی کردند، ولی اگر کسی به فهرست وزیران مینگریست و ترکیب کمیسیون را میشناخت بایستی چندان شادی ننماید زیرا چنانکه پیداست بسیاری از اینان از نزدیکان محمدعلی میرزا در باغشاه و از همدستان او بودند و این در خور هرگونه شگفتی است که پس از این همه خونریزی در نخستین گام حکمرانی مشروطه، درست اینان در میان باشند”. به همین دلیل جای هیچ شگفتی نیست که در متون تاریخی این دوره بخوانیم که آدمی چون حسن خان امینالملک “که سابقا از کارکنان محمدعلی میرزا بود و در اسبابچینی و فتنهانگیزی کمنظیر” ناگهان “در زمره کارکنان سپهدار اعظم” درآید و “برضد انقلابیون روز و شب” توطئه کند و یا آدمی چون سید احمد تفرشی حسینی نوکر دربار محمدعلی شاه و دشمن قسم خورده مشروطهخواهان که به شهادت یادداشتهایش یک بار از ترس پیروزی مشروطهخواهان دچار پیچش شده است همانی که در سالهای اوجگیری مبارزه علیه محمدعلی شاه به صراحت نوشته است: “دیگر جایی از برای ما نمانده فقیر و پریشان شدهایم، زیراکه کار نوکری، دزدی و زور و اجحافگویی است و در این دو سال دهنها بسته و راه زورگویی مسدود…”. ناگهان بعد از خلع محمدعلی شاه و فتح تهران و تقسیم حاکمیت بین سپهدار و سردار اسعد و یپرم، از هر مشروطهخواهی مشروطهخواهتر شود و بنویسد: “قربان خاک قدم روسای مشروطه و البته آنچه بگویم کم گفتهام و نوشتهام. زنده باد علمای مشروطه و ظلالسلطان و ستارخان و سپهدار و سردار اسعد و صمصامالسلطنه و یپرم خان و حاج سیاح و مجاهدین، پاینده باد مشروطه… و لدالزنا آن کسی است که استبداد را بخواهد ولو آنکه در سال مبالغی عایدی داشته باشد”.
اینها نمونههای واقعی همان مردهشوی کرمانی است که به صورت تمثیل که بیشباهت به نوعی نمونهآفرینی (تیپ) در ادبیات رئالیستی معاصر نیست در داستان سه تابلوی مریم تصویر شده است. مردهشویانی که با فتح تهران به برکت تبانی نمایندگان اشراف ملاک، سپهدار و سردار اسعد و یپرم بر تمام مصادر امور و به تبع آن بر سرنوشت مردم حاکم شدهاند.
عمو تمام ادارات مردهشوخانه است وزین ره است که این کهنه ملک ویرانه است
….
برو به مالیه تا آنکه چیزها بینی / برو به نظمیه تا انکه حیزها بینی
برو به عدلیه تا بیتمیزها بینی / که مردهشوها در پشت میزها بینی
….
چرا نگردد آئین مردهشویی باب / چونیست هیچ در این مملکت حساب و کتاب
شناخت چهره واقعی امثال سپهدار، سردار اسعد و … برای درک تحلیل نهایی عشقی از چگونگی شکست انقلاب مشروطه ضرورت دارد. کمی با حقایق و وقایع آشنا شویم: مبارزه مردم ما علیه استبداد داخلی و استعمار خارجی با به توپ بستن مجلس و کشتار و دستگیری آزادیخواهان چه در جریان حمله به مجلس و چه بعد از آن متوقف نشد. این مبارزه هم در داخل و هم در خارج از ایران به اشکال مختلف ادامه یافت.
به موازات مبارزه گسترده و بیامان مردم تبریز، گیلان، تهران در عرصه عمل، در خارج از ایران، آزادیخواهانی که بعد از به توپ بستن مجلس، تبعید یا فراری شده بودند در پاریس و لندن و استانبول هسته مقاومت و مبارزه علی محمدعلیشاه را تشکیل دادند. در مورد ترکیب طبقاتی این گروهها، خواستها و گرایشهایش کمی بعد سخن خواهیم گفت.
جناح مترقی این گروهها در نخستین فرصت، روزنامه صوراسرافیل را که مدیر آن میرزا جهانگیرخان در تهران در جریان کودتا اعدام شده بود، مجددا در سوئیس منتشر میکنند. دهخدا و دیگر یارانش که در ایوردن بودهاند مطالب را مینگاشتند و به پاریس میفرستادند که به همت معاضدالسلطنه و علامه قزوینی سه شماره آن در آنجا به چاپ رسید. اگر در داخل ایران مردم مبارز با ایثار خون خود پایههای سلطنت و حکومت محمدعلی شاه را متزلزل میکردند، انقلابیون راستین خارج از کشور و در راس آن، گردانندگان روزنامه صوراسرافیل به مدیریت دهخدا با نوشتن مقالات تند و آتشین خود اساس سلطنت را چنانکه در قانون اساسی مجلس اول آمده بود، مورد سوال قرار دادند و به طرز مستدل و به شیوه آشکار، این موضوع را که سلطنت موهبتی است اهلی، غیرعقلی و غیرشرعی اعلام کردند. در حقیقت اینان در عرصه تئوری و آنا در عرصه عمل هدف مشترکی را دنبال میکردند. گوشههایی از ان مقاله را که “طبیعت سلطنت چیست؟” عنواندارد و در شماره اول صوراسرافیل چاپ سوئیس آمده است، برای آشنایی بیشتر با چگونگی تلقی انقلابیون درباره سلطنت، نقل میکنیم: چنانکه میدانیم در قانون اساسی ایران که چند سالی پیشتر از نشر این مقاله تنظیم شده بود، سلطنت موهبتی الهی دانشته شده بود که از طرف ملت به شخص پادشاه تفویض میشد. در همین مورد دهخدا نوشت “در ممالکی که جهل جای علم، زور جای حق و اوهام جای حقایق را گرفته است سلطنت موهبی است الهی” حال آنکه “عقل و شرع هر دو از آسمانی بودن سلطنت ابا میکنند. منشا حدوث این خیال در اذهان عامه چیست؟ و حقیقت کدام است؟ منشا ضعف خیال نادان در برابر عظمت امور و بیاثر ماندن عقل جاهل در مقابل بزرگی وقایع است” و همین قدر برای آدم درستاندیش کافی است که سلطنت را “در عداد سایر اعمال یومیه بگذارد و از بستگی مخصوص سلطان به عالم بالا، تایید او از غیب و انتخابش از جانب خدا بگذرد” تا به این نتیجه برسد که سلطنت شاه “هم از جنس قراردادهای بین اثنینی و تخلف از شروط، منتج خلع او از سلطنت باشد”.
مخالفین حکومت محمدعلی شاه در خارج از کشور چنانکه گفتهایم یکدست نبودهاند. بسیاری از آنان بازماندههای اشرافیت گذشته و درباری ایران وبدهاند که مخالفتشان بیشتر به یک مخالفت صنفی شبیه بود تا یک مخالفت جدی و بنیادی به نفع مردم، فرصتطلبی و محافظهکاری این گروه تا بدان حد بود که در اوج مبارزات گورههای مختلف مردم و در لحظههایی که محمدعلی شاه نیز به حکومت خود هیچ امیدی نداشت، نوشتن همان مقاله دهخدا (طبیعت سلطنت چیست) را تندروی میدانستند و صریحا بدان اذعان میکردند”.
جالبترین سندی که در این مورد در دست است نامه دهخدا است به معاضدالسلطنه در افشار ماهیت فکری و خواستهای سیاسی اجتماعی همین گروه…
دهخدا ـ در سوئیس ـ با ذکاوت و تیزهوشی در حرکات و اقدامات امثال سردار اسعد به نظر انتقادی نگریسته است. هم او، مینویسد: “ما باید با مردمان فعله و عمله و مزدور کار کنیم. اشخاصی که خیال وزارت و صدارت دارند ممکن نیست با ما هم مسلک بشوند و با نیت خالص کار کنند”. هنگامی که قرار بود نظام نامه ژون ترکها در اختیار رجال مقیم پاریس قرار گیرد، دهخدا در یک نامه به معاضد السلطنه نوشت: “آخر چه اعتمادی به چهار نفر دزد که تا دیروز کناره میگرفتند که شاید مورد مراحم ملوکانه شوند و امروز که باد از طرف ما میوزد، به این طرف میل کردهاند، دارید. اداره این قبیل کارها کار علما ودانشمندان ملت است… نه کار سردار اسعد بختیاری. او باید همیشه آلت باشد نه علت. امثال او همیشه باید از پشت پردههای تاریک به اعمال درونی عقلای ملت نگاه کنند و از ترس کار بکنند وگرنه وقتی که قوای معنوی را شما به ایشان واگذار کردید و با قوای مادی خودشان ضمیمه کردند، دیگر چرا زیر بار خیالات ضداستبداد خواهند رفت” بعدها در روایتی از تاریخ میخوانیم که همین سردار اسعد بختیاری در ماجرای پارک اتابک خطاب به ستارخان که چندی قبل همراه با باقرخان و مجاهدین به تهران آمده بود، پیام میدهد که “از عواقب وخیم این امر که مجاهدین مسلح را به خلاف امر دولت در پارک جای دادهاید، بپرهیزید… والا تا چند ساعت دیگر نه ستار میماند و نه باقر، نه مجاهد و نه پارک، همه با خاک یکسان خواهند شد”.
به راستی چه تفاوت چشمگیری بین سپهدار وزیر جنگ و سردار اسعد وزیر داخله دولت به اصطلاح انقلابی بعد از فتح تهران میتوان قایل شد؟ به همین دلیل عشقی هوشیارانهترین تحلیل سیاسی را از شکست انقلاب مشروطه چنین ارائه میدهد:
چرا نباید این مملکت ذلیل شود / در انقلاب “سپهدار” چون دخیل شود
رجال دوره او هم از این قبیل شود / یقین بدان که این مردهشو وکیل شود
کند رسوم و قوانین برای ما تدوین
نه تنها عشقی، بلکه بعضی از کسانی که در زمینه تحلیل تاریخ سیاسی مشروطه نظر دادهاند، یکی از عوامل شکست آن انقلاب را همین “دخیل شدن” امثال سپهدار و سردار اسعد در رهبری انقلاب ارزیابی کردهاند…
آیا سرخوردگی از شکست انقلاب به علت دخیل شدن امثال سپهدار و سردار اسعد در رهبری انقلاب نبوده است که پدر مریم، مجاهد مشروطه را به چنین داوری واداشت:
چو گویمت من از این انقلاب بدبنیاد / که شد وسیهلای از بهر عدهای شیاد
چه مردمان خرابی از آن شدند آباد / گر انقلاب بد این زنده باد استبداد
که هرچه بود از این انقلاب بود بهین
در حقیقت در روایت عشقی، حضور سپهدار و سردار اسعد در راس فاتحان تهران یعنی بازگشت ارتجاع، تحکیم نظام قدیمی وابسته با حفظ سلطنت و به عبارت دیگر باقی ماندن جامعه در وضعیت استبدادی پیشین. همین موضوع است که به شیوه تمثیلی بسیار زیبایی در اواخر منظومه عشقی مطرح میشود. پدر مریم که در پی به دست آوردن شغل از دست رفته به سپهدار مراجعه میکند، جواب میشنود:
ز انقلاب تقاضای نان و آب مکن / برو ز راه دگر، نان خود نما تامین
و از زبان او بشنویم که:
روا نبود کنم فکر کار بازاری…
دگر نمودم از آنگاه فکر دهقانی / شدم دگر من از آن دم به بعد شمرانی
به من گذشت در اینجا همانکه میدانی / غرض قناعت کردم به شغل بستانی
بسر ببردم در خانه خراب و گلین
بازگشت پدر مریم به کار دهقانی تمثیلی است از تحکیم نظام قدیمی با شیوه بهرهکشیهای ظالمان آن به دست امثال سپهدار که بیانگر شکست قطعی انقلاب و نابود شدن آرمانهای انقلابی است. اینجاست که جنازه مریم یا بهتر بگوییم جنازه خاطره انقلاب مشروطه در شمیران به دست پدر مریم به خاک سپرده میشود و دفتر آن برای همیشه بسته میشود.
چنانکه گفتیم حرکت انقلابی پدر مریم در پی یک خواست نامشروع و یا به تعبیر دیگر یک نوع تجاوز ناموسی آغاز میشود و سرانجام با یک تجاوز ناموسی دیگر پایان میگیرد: تجاوز یک جوانک جلف تهرانی به مریم ـ دختری که با اعلان مشروطیت دیده به دنیا گشود، و با شکست آن چشم از جهان فروبست. مرگ او نقطه پایان وحشتناکی بر دفتر مبارزه مشروطه و مشروطهخواهی و تمثیل غمانگیز یک شکست بزرگ است.
به همین دلیل سه تابلو مریم را سرود شکست انقلاب مشروطه نام نهادهام.
این یادداشت در کتاب “یا مرگ یا تجدد” ( دفتری در شعر و ادب مشروطه) به قلم ماشالله آجودانی منتشر شده است.