در تب درد ی که زندگی می نامیم، داغیم زگفتن و از بس که خمیازه فریاد کشیدیم، آسمان بی حوصله و حجم هوا ی شهرما ایری است.
حکایت غریبی است با وجود هشدار هایی که هر روز در مورد تهدیدات خارجی واحتمال وقوع جنگ از گوشه و کنارشنیده می شود تا بدانجا که خود ی ها ی نظام هم به زبان آمده ودلسوزانه توجه دولتمردان امروز این آب و خاک را نسبت به وخامت اوضاع جلب می نمایند، نه تنها گوش شنوایی نیست بلکه شنیدنی است و از عجایب روزگار که سردمداران امروز این کهنه دیارهمه این دل نگرانی ها را وسیله ای برای تضعیف روحیه ملتی می دانند که تا کنون جز سکوت برای خود نقشی در برابر آنچه بر او روا می دارند نداشته است.
می پرسند چرا این همه سکوت؟ چرا این همه نظاره ی بی تکلم فریاد، آن هم از ملتی که تاریخ را گواه وطنخواهیش می خواند؟ از محرر و قلم بدست تا مردم امی، همه در سکوت؟ می گویم :به راستی چه انتظار از مردمی که پایان همه ی فریاد های بی پژواک خود را در به بند کشیده شدن و اتهام جاسوسی برای بیگانگان دیده است، آیا این سکوت سهمگین آخرین سلاح تکلم بی فرجام نیست؟
آنچه امروز مردم این کهنه دیاراز قلم بدست تا مردم کوچه و بازار را به چنین سکوتی سنگین سوق داده است، بی اثر بودن ضجه های عاشقان وطن، در دل کر و کوروطن ستیزان بی خرد است که دریغا فریاد رسی و گوش شنوایی.
از خلیج فارس که امروز دیگر خلیج عربی می نامندش، تا به یغما بردن دریای مازندران، از سر به دار کشیدن دخترکان سیه بخت تا ضجه های مادران داغدیده، از در بند کشیدن قلم بدستان بی یاور تا تاراج ثروت ملی، از همه و همه، هزاران فریاد گفته آمده بی آنکه حتی رک غیرتی جنبیده باشد، تنها همت لاف زنان به ظاهر وطن پرست این روزگاربود، که گاه در انتظار فرود قریب الوقوع اهورایی ساحری در میدان شهرند، و زمانی همه امید خود به یورش بیگانان به مام وطن دوختند. و عجبا که در این میان کور دلان حقیقت با پرسه در بازار خرافات آن هم در عصر عقل و دانش، به دنبال ناجی خود می گردند، که پیش از این در بلندای آسمان این ملک و بر پیشانی ماه، نقشی میجستند ودرلا به لای کتاب آسمانی بدنبال تار مویی بودند.
حال ای غافل از سر سکوت، با این همه تحمیق چه می باید کرد؟
و از قلم وزبان دربند چه می جویی و چه انتظار؟
بی گمان رو به هند آوردن روشندلان بی وجه نیست اما اگر درپی چرایی میل به سکوت ناخواسته ی مردم این آب و خاک بوده باشی، جز به رمز آن بیت ازشعرقاآنی نمی توان گفت که:
آنجا که پشک و مشک به یک نرخ است
عطار گو ببندد دکان را.