یادداشت

نویسنده
مهدی خطیبی

نامه ای به رضا میرکریمی کارگردان فیلم “یه حبه قند “

حقیقت غبار گرفته

آقای میر کریمی

سلام

« یه حبه قند » شما، باران را به من هدیه داد. باران ِ شوق و حسرت. بارانِ مهر.

با شوریِ گونه هایم، کامم شیرین شد. انگار منتظر یک تلنگر بودم. منتظر بودم در زیر آسمانِ سترون، هوای بد تهران، باران میهمانم شود و میهمانم شد. میهمانی که اگر مهر ببیند خویش و میزبانت می شود.

سپاسگزارم.

نوستالژی دلنشین فیلم، گواراتر از هر چیزی بود. من شیفتۀ نوستالژی آن هم از نوع ایرانی ام. نه شعر گونه، نه فراواقع. آن گونه که هست.

و شما آن را آن گونه که هست به تصویر کشیدید.

می دانید که یک ملت نوستالژی دارد نه یک امت. من همواره جست و جوگر و ستایندۀ مظاهر ملت ایرانم. شکوه این مظاهر در دم دست ترین جاهاست: در روابط سادۀ نسبی، سببی یا حتی آشنایی های معمول، باورها، سنت های اقلیمی و حتی محلۀ خاص یک اقلیم، در گپ و گفت های عادی روزمره و حتا در گفت گوی دو نگاه که وصف آن ناگفتنی است، در همین ها جلوه می کند. من دوستار این حقیقت غبار گرفته ام. این حقیقت زیبای غبار گرفته. شما غبار نشسته بر این حقیقت را زدودید و برابر چشم هایم گذاشتید.

من همواره فیلم های علی حاتمی را به دلیل همین مشخصه دوست داشته و می دارم. اما یک تمایز آشکار در فیلم های شما و حاتمی- در روایت آنچه هست یا بهتر بگویم آنچه می گذرد - وجود دارد. علی حاتمی غلو می کرد. شخصیت های اغراق آمیز با دیالوگ های شعر گونه می آفرید. گویی انسان هایی را برابر چشم مان می گذاشت که در این دنیا نبودند. یا خوب ِ خوب بودند، یا بد بد. او آنچه را که دوست می داشت در دل روایت و در جان شخصیت ها می نهاد. اما شخصیت های فیلم شما نظایر بسیاری دارند. دست کم برای من. اگر چه این روزها در به در به دنبال آنان محله های دروازه دولاب، دردار و امام زاده یحیی تهران را می گردم. اما این ها – این خاطره های ازلی من – جایی در همین شهر ِ دود و دروغ وجود داشته اند یا شاید وجود دارند. گه گاه در محلۀ دردار تهران در کوچۀ آشتی کنانی به گمان آن که این شخصیت ها را یافته ام، غبار کوبه ای را می روبم. اما دریغ… ولی ایمانی پا سفت می کند که اینان بوده اند، اینان هستند… باید غبار دروغ را بروبم تا رخ بنمایند.

آقای میر کریمی

هر ایرانی که فیلم « یه حبه قند» را ببیند، حسرت را به جان لمس می کند. این روزها تنهایی گریبان تمام انسان ها را گرفته است. همان موقعیت دردناکی که سال ها پیش « هانا آرنت» پیش بینی کرده بود:

« عصر مدرن با از جهان بیگانگی فزاینده اش به وضعی انجامیده است که در آن انسان هرجا که می رود تنها با خودش رو به رو می شود» و این دردناک است.

سفره ها بی برکت شده اند. خانه ها هستند ولی نشانی از خانه ندارند. غبار رخوت و کین تمام محله ها را فرا گرفته است. همۀ چهره ها در غبار است. پس پشتِ خنده های معصوم کودکان، سرمای زمستان سترون تهران، خانه کرده است. غبار حتی در زهدان ننه سرما هم جا خوش کرده است. ننه نمی تواند بگرید، تنها آه سردش سر پناه خانه ها شده است. در این سرما حتا گرمای دلدادگی هم توان آن را ندارد که خانۀ دلی را گرم کند. عشق ها اینترنتی است. جوانان در برابر اینترنت مسخ شده اند نه شوری است نه جنبشی. مثل همان سکانسی که دخترک با شور نوجوانانه ای به پسر می نگرد اما پسر غرق در کامپیوتر و اینترنت، شعلۀ پرعطش نگاه را نمی یابد. جوانان اخته شده اند. جان شان، شورشان، جوانی شان اخته شده است. اینجاست که صدای نزار قبانی به گوش می رسد:

چه بدبختی بزرگی است

اختگی فکری

اما برای من مویۀ جمال الدین عبدالرزاق که فریاد می شود، آشناتر است:

ای عجب دل تان بنگرفت و نشد جان تان ملول

زین هواهای عفن، زین آب های ناگوار

آقای میر کریمی

در جایاجای فیلم « یه حبه قند» تقابل زندگی و مرگ است. در سکانسی که دایی می میرد و غبار سوگ خانه را می پوشاند. دخترکی تور عروسی بر سر می نهد ؛خرامان خرامان اندرونی را پشت سر می گذارد. به راستی از همان دری که مرگ می آید، زندگی هم داخل می شود. این نگره ناب ایرانی است: همو که ستایندۀ زندگی است. ایرانی شادباش است. با تمام سختی ها شادباش است. هر فرصتی که دست می دهد، مغتنم می دارد. این را سخنگوی فرهنگ اصیل ایرانی سال ها پیش که عبوس ِ زهد ریایی دلیری می کرد، بازگو کرده بود:

هر فرصتی که دست دهد، مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که پایان کار چیست

این شادباشی را شما نیز نشان داده اید. رقص بی ریا و ساده در مواجه با یک شادی خانوادگی، بی هراس از حرف همسایه، بی هراس از آنچه بد بنامند در سکانس های مختلف فیلم نمایان است. گیرم در جنبش های ساده و بی نظام شخصیت های مرد فیلم.

آقای میر کریمی

اکتاویو پاز برای بی قرارانی چون من پیشنهاد می کند: نوشتن بهتر از منفجر شدن است. اما این نوشته این بار واکنشی به انفجار نیست. ادای دینی است که بر شانه ام سنگینی می کند. من جز این کلمات چیز دیگری ندارم که به نشان مهر و سپاس به شما تقدیم کنم. امیدوارم همین خرده کلمات را که نشان از صداقت و مهر دل من به شماست، بپذیرید. گریه – حرف های آتشگون بسیار است اما ابر رند شیرازی سر در گوشم می فرماید:

احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان

کردم سؤال صبحدم از پیر می فروش

گفتا: نگفتنی است سخن، گرچه محرمی

در کش زبان و پرده نگهدار و می بنوش

 با مهر و دوستی

مهدی خطیبی